
هواللطیف
بی دلیل نیست. اصلا بی دلیل نیست که دلم بخواهد این شبها هیچ وقت تمام نشود. اینکه هرشب بعد از تمام شدن کار روزانه، توی تعارف با سرمای نصفه و نیمه پاییز بلند شویم یک جوری برویم خودمان را برسانیم به خیمه ای که وسط زمین فوتبال آسفالت دانشگاه هنر برپا شده است. جایی که هیچ وقت دانشجویش نبودم و نخواهم شد اما ناخودآگاه احساس تعلق همیشگی به آن پیدا کرده ام. برویم با ذوق جواب سلام و خوشامد آن جوان مودب و خوش قد و بالای جلوی درب ورودی که پرپری رنگی دستش گرفته را بدهیم و بعدش یک دفعه از بی روحی و سرمای پیاده روهای ولی عصر رها بشویم در گرمای زنده ترین فضایی که می شود تصورش را کرد. بعد بلافاصله بازار چاق سلامتی داغ بشود و لبخندهای دوستانه بچه ها رهایمان نکند و از بغل یک نفر به آغوش نفر دیگر نقل مکان کنیم و خوش و بش هایمان تا آخر شب تمام نشود. اصلا فقط دیدن خود علی حیاتی و عباس صانعی به همه چیز می ارزد!
بی دلیل نیست که چای دارچین با خرمای انجا اینقدر مزه می دهد. به خصوص شبهایی که پای دیگهای غذا و کشیدن شام در کار نیست و می توانیم سر فرصت و باحوصله هنگام چای خوردن کنار راهرو قدری پایین تر از دوراهی خانم ها و آقایان پایین تر از تابلوها و آثار حجمی هنری، ایستاده باشیم و درباره همه چیز حرف بزنیم. حرفهای معمولی ولی خوشمزه! در همان حال صدای عبدالله قنبری مداح از بلندگوها پخش بشود که توی نوحه امسالش "اشهد ان علی ولی الله" یا ریتم حماسی قشنگ دارد، بعد مهدی دهقان از راه برسد و تسویه حساب مالی را یادم بیندازد، عکسهای مجید قوامی را همانجا روی دوربین ببینیم، وهب رامزی نشریه شبانه را به دستمان بدهد، مهران عباسی همینطوری با بیسیمش بیاید و لبخند زنان رد بشود، از بچه های غرفه فروش قیمت لباسهای جدید را بپرسیم، حمید صف آرا عین افسرهای وظیه شناس راهور تذکر پارک ممنوع بدهد، مهران فرقانی را ببینیم که با چشمهای خسته مشغول کارتدارکات است و... یک چای دیگر میهمان سفره اباعبدالله بشویم.
بی دلیل نیست، چون اصلا توی عمرم هیچ جایی را ندیده ام که راهروی ورودی اش اینقدر به اندازه همه جای دیگرش مهم باشد. مهم در همه چیز، در مفهوم، در زیبایی، در طراحی، در کارکرد، در جذابیت و حتی در عطر و بو. این حجم خلاقیت هنری و تغییر چشم نوازی که هرشب در فضا سازی و تقریبا همه چیز این راهرو رخ می دهد را فقط همین ده شب و همینجا می شود دید و حس کرد و به خاطر سپرد. اینطور که تو وقتی راهرو را تمام می کنی و به محل اصلی مراسم می رسی آنقدر اقناع شده باشی که نیازی به هیچ تحرکی حس نکنی و دلت بخواهد تا مدتها همانجا بنشینی. چه رسد به اینکه علیرضا پناهیان بخواهد برایت درباره مردانگی و حماسه حرف بزند. تازه اگر بخت یار باشد و موقع مناسب رسیده باشی قبل از همه چیز یک دور هم مهمان صدای سنج و دمام همین بر وبچه هایی باشی که بعد از دمام زنی هرکدام به عنوان خادم سر از جای دیگری در می آورند مثل چایخانه و اتاق صوت و انتظامات داخل خیمه و آشپزخانه و...
قطعا بی دلیل نیست بعد از پایان سخنرانی که همه برای رفتن به خانه عجله دارند دلمان نخواهد فضای به آن بزرگی که با دوتا بخاری گرم می شود را رها کنیم. بعد هم بلاخره یک نفر پیدا بشود که با ماشینش ما دو نفر یا سه نفر را تا در خانه برساند. یک شب احمد و خواهرش، یک شب اسماعیل، یک شب سید مجتبی و یک شب عباس و... یک شب هم پیاده در هوای دیوانه کننده بعد از باران. بعد هم توی خانه دونفری یا حتی سه نفری تمام انچه گذشته را با شیرینی مرور کنیم و پرسه ای هم در سایت هیئت و گزارش های تصویری عکاسهای خوش ذوقش بزنیم و اخرش هم صحبت برسد به پیاده روی اربعین و آنقدر هوایی بشوم که کنار عکسم در گروه دمام زنی توی فیس بوک بنویسم:
"یک فضاهایی هست که آنقدر تو را درگیر خودش میکند که دلت می خواهد کاملا در همان زمان و مکان حل بشوی، اصلا بخار بشوی و توی هوایش جریان داشته باشی... یکی از اینجاها هیئت دانشگاه هنر است و بچه ها هنرمندی که مثل بلور انعکاس نور اهل بیت را در وجود تک تکشان می بینی. همینجاست که آدم بی هنری مثل من را سنج زن دسته دمام زنی می کند در سوگواره هر ساله "هنر و حماسه"...
هواللطیف

اینجا چایخانه با صفای یک حسینیه قدیمی و اصیل در شهر "مراغه" است. حسینیه "حاج غفار" که اولین و قدیمی ترین حسینیه این شهر مذهبی، تاریخی، زیبا و خوش آب و هواست. دو سه شب پیش وقتی دسته جمعی رفته بودیم اینجا، بعد از مراسم که خلوت شده بود، اجازه گرفتیم و سری به آبدارخانه زدیم. دوربین عکاسی همراهم نبود و با تبلت مهتاب عکس گرفتم. اما نفر دیگری هم از من عکس گرفته بود.
واقعا جزو دیدنی ترین مکان هایی است که در زندگی ام به آن قدم گذاشته ام. جایی که انگار تمام یک قرن و خرده ای عزاداری های مردمانش را در حافظه دیوارها، آجرها، پنجره ها و خاک آن قطعه زمین کوچک ذخیره کرده است. جایی که دلت نمی خواهد ترکش کنی و وقتی هم از آن خارج شدی حسش رهایت نمی کند. جایی که معنای واقعی "روح داشتن بنا" را برای هرکسی معنا می کند...

هواللطیف
لبریز از احساسهای خوبم این روزها. این روزهای سبک و نرم که مثل سرکشیدن یک آبمیوه تازه می گذرد. مثل حبه حبه خوردن انگورهای پاییزی یا پخش شدن ترشی دانه های انار زیر دندان که قرمزی شان خانه مان را پر کرده است. تلخی همیشگی پایان تابستان و اول مهر جایش را به ترشی خوشایند پاییز داده است. اصلا پاییز مزه اش ترش است. مزه لواشک های مامان را می دهد که تمام تابستان زیر آفتاب پهن بوده و حالا توی دهان آرام آرام آب می شود.
صبح ها خود به خود زود از خواب بیدار می شوم. صبحانه خوردن دوباره جایش را در زندگی باز کرده است با 13 طعم مختلف دمنوش! هر روز با آیت الکرسی می زنم بیرون. اصلا عجله ای برای کاری ندارم. فیلمهای روز و گاهی اوقات سریال می بینیم. هیجان فوتبال های مهم را هم از دست نمی دهم. دوباره دست به دوربین شده ام. لذت عکاسی لذت عجیبی است! هفته ای یکی دوتا مطلب دلخواه خودم می نویسم. نمی گذارم چرکی سیاست حالم را بد کند. تازگی به فیس بوک هم بیشتر سر می زنم. چند روز پیش نشستم از چای نبات هم غبار روبی کردم. پیوندهای همین وبلاگ را هم غربال کردم. سرکی هم به آرشیو کشیدم تا دوباره انگیزه ام جان بگیرد.
راحت به کارهای اضافه "نه" می گویم. حتی چند تا دوره و کلاس جدید ثبت نام کرده ام. برنامه چند تا جلسه هفتگی دوستانه و البته تخصصی را میزان کرده ایم؛ فرهنگی، سینمایی، عکاسی. مقدمات ساخت اولین اثر مستندم را پیگری میکنم. یک مستند تاریخی و تمدنی، خدا کند که بشود.
قرار نیست کارهای زیادی انجام بدهم اما رو به جلو بودن را حس می کنم. انگار باید بزرگتر بشوم. پوست بترکانم و انبان ذهنی ام را پر تر و بزرگتر از قبل بکنم. مثل کیف مدرسه ام که سال به سال قواره اش بزرگتر می شد و تعداد جیبهایش بیشتر؛ کتابهای زیادتری تویش جا می شد و همین سنگین ترش می کرد؛ اما این سنگینی هیچ وقته خستگی نداشت. شاید حرکتی تازه هم برای کارشناسی ارشد هم آغاز کنم.
در همین حال با زوج های آشنامان مراوده می کنیم. هیچ دعوت خانوادگی را رد نمی کنیم. مهمانی، عروسی، بله برون و... سعی می کنم از هرکسی که دلم برایش تنگ می شود یا یادش می افتم سراغی بگیرم. به خصوص رفقای قدیمی. پیامک، تلفن، دیدار و... همین ها حال آدم را خوبتر می کند. دوباره روی دور مسافرت افتاده ام. همه جا، همه جور و البته همراه همسر پایه ای که الان خودش یک و نصفی آدم است و چند ماه دیگر با هم می شویم سه نفر. همه اینها هست و وقت کافی هم هست. می شود هی دنبال رابطه علت و معلولی گشت و بررسی های گنده گنده کرد و می شود بی خیال شد و دل سپرد به جریان زلال زندگی! برکتش را باید خدا بدهد. خدا! برکت بده!
یاعلی مدد

هواللطیف
خوشگل خانوم!
قرار بود صبح ساعت هفت بروم نوبت بگیرم و بروم سر کار. بعدش دوتایی با هم برویم آنجا. اگر امروز نمی رفتیم می شد سومین دفعه ای که این کار عقب می افتاد و قطعا از دستم دلخور می شد. پنج و نیم که برای نماز بیدارشدیم دیگر خوابمان نبرد. نشستیم به حرف زدن. حرفهای دونفره. گرسنه اش شده بود. تازگی ها زود به زود گرسنه اش می شود. شیرکاکائو و موز خوردیم با پسته تازه. بلاخره اول ماه است وحقوق هنوز تمام نشده! سعی میکنم یخپال خالی نباشد که اگر دلش خوردنی خواست چیزهایی دم دست باشد. هرچند که او دلش معمولا چیزهایی می خواهد که توی یخچال نیست. آخرش هم رسیدیم به این سوال که: اسمش را چی بگذاریم؟ و جواب این بود که بستگی به نتیجه برنامه امروز دارد.
از شش گذشته بود که کم کم خوابم گرفت. داشتم چرت می زدم تا هفت بشود و بروم دنبال ماموریت ویژه نوبت گرفتن. او هم مشغول تبلت بازی شد. چشمهایم گرم شده بود که صدایم کرد. اول از همه به ساعت نگاه کردم. فکر کردم دوتایی خواب مانده ایم و لابد ساعت 10 است! آخر قبلا سابقه این را داشته ایم! وقتی دیدم هفت و ربع است تازه به او نگاه کردم. دیدم لباس بیرون پوشیده و فقط مانده چادرش را سرش کند. خواستم بلند شوم که گفت تو بخواب خودم دارم می روم. شرمندگی ام دوباره با خواب قاطی شد تا ساعت نه!
از خواب بیدار شدم ولی هنوز توی کف خوابی بودم که دیدم. صحبتهای دم صبح اثرش را گذاشته بود. خواب دیدم درباره اسم دارم با آقای خامنه ای صحبت میکنم! ایشان هم گوش دادند و لبخند زدند و بعدش یادم نیست چه شد. توی کف حجم ولایت مداری خودم بودم که دیدم پیامک داده حوالی 9 نوبتش می شود. سریع لباس پوسیدم و باموتور خودم را رساندم به ساختمان نبش جمال زاده و بلوار کشاورز. از پله ها که بالا می رفتم داشتم به این فکر میکردم که چرا این بار اینقدر اصرار کرد که حتما حضور داشته باشم. دفعه های قبل با چنان هیجانی درباره جزء به جزء آنچه اتفاق افتاده بود صحبت می کرد که فقط دیدن برق چشمانش امید به زندگی را در وجود آدم چند برابر می کرد. کنجکاوی خودم هم بود. اینکه توی آن اتاق و پشت پرده کرمی رنگ چه اتفاقی می افتد که با بقیه دکتر رفتن ها متفاوت است؟ گرفتن این عکس سیاه و سفیدی که با دستگاه می گیرند و بعدش به دستت میدهند مگر چه پروسه ای را طی میکند که اینقدر جذاب است؟
وقتی رفتم داخل تلویزیون داشت درباره خط و نشان های جدید اوباما برای ایران در دیدار با ناتانیاهو خبر پخش میکرد. انگار نه انگار که 15 دقیقه پشت تلفن با حسن کلید ساز دل و قلوه داد و ستد کرده بودند! دیدم آرام نشسته روی یکی از صندلی ها. دیدن این آرامش مادرانه اش توی این چند ماه برایم یکی از بزرگترین هدیه های خدا بوده است. رفتم کنارش نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا نوبتمان شد. توی این مدت حرف خاصی نزدیم. فقط یک بار برایش آب آوردم و یک بار هم حالت تهوعش غلبه کرد و به دستشویی رفت. احتمالا او داشت به نتیجه سونوگرافی امروز فک می کرد. اینکه پسر باشد یا دختر؟ اینکه زندگی ما با اضافه شدن نفر جدید چه شکلی خواهد شد؟ برای هردو مان فرقی نداشت که جنسیت چه باشد. اما پیش بینی خودش پسر بود و پیش بینی من دختر! او با دلایل خودش و من با تحلیل سردستی ژنتیکی مردان فامیل در جنسیت اولین فرزند!
من ولی داشتم به وارد شدن زندگی مان به مرحله جدید فکر می کردم. به اینکه با این موجود تازه از راه رسیده، مرحله 3 ساله زندگی دو نفره تبدیل به مرحله 3 نفره می شود و خانواده معنی جدیدی پیدا می کند. داشتم به این فکر میکردم چرا احساس خاصی نسبت به این قضیه ندارم؟ البته خوشحال بودم. اما نه به اندازه شوق و ذوقی که در خواستگاری و عقد و عروسی داشتم. تمام چیزی که از این فرزند به من رسیده بود شکم بزرگ مهتاب، زود خسته شدن، حالت تهوع و علاقه وافرش به خوردن کاهو و خیار بود و... یک برق نگاه! عجله ای برای دیدن یا فهمیدن چیزی نداشتم. ذهنم درگیر اینها بود که خانم منشی اسمش را صدا کرد. آرام بلند شد و سلانه سلانه رفت توی اتاق دکتر تا به وقتش من را هم صدا کنند.
زیاد طول نکشید. رفتم داخل. پرده کرمی را زدم کنار. خانم دکتر پشت به من نشسته بود سر دستگاه. جواب سلامم را داد. لحن مهربانی داشت. مانیتور جوری بود که هرسه مان می توانستیم ببینیمش. چشمم افتاد توی چشمهای او و دوباره مسحور همان برق نگاهش شدم.
خانم دکتر به کارش مشغول شد. دستگاه را روی شکم می چرخاند، تست ها را انجام می داد و اعداد را ثبت می کرد. درحین کار معنی اعداد را هم به ما می گفت که نشان از طبیعی بودن همه چیز داشت و پاسخ «الحمدلله» مرا می شنید... گاهی هم توجه ما را به مواردی جالب جلب می کرد: اندازه معده اش طبیعی است... این پاهایش است... این هم قلب بچه... و خروجی صوتی دستگاه را باز کرد تا صدای تپش قلب موجود 270 گرمی بپیچد توی فضای اتاق... باز هم چرخاند تا تصویر ثابت شد؛ این دستش است، یک... دو... سه... چهار... پنج تا انگشت!... تا اینکه نوبت به جنسیت رسید... دستگاه را چرخاند، تصویر عوض شد... خوشگل خانم است!... باز تصویر مبهم شد تا تبدیل شد به یک نیم رخ... این هم صورت دخترتان...
بقیه اش مهم نیست. مهم نیست که تمام مسیر برگشت را روی موتور توی بلوار کشاورز، دوتایی گفتیم و خندیدیم! مهم این است که من هنوز توی بهت لحظه ای هستم که پدر شدنم برایم مجسم شد... و از امروز صبح مدام از خودم می پرسم: پس این خوشگل خانوم کی به دنیا می آید؟
یا علی مدد
هواللطیف
چند شب پیش بود. درست موقع افطار در یکی از فرعی های خیابان جمال زاده. وقتی هنوز هرم گرمای بی رحم بعد از ظهر تابستان را می شد از آسفالت خیابانهای تهران حس کرد. جلوی تعمیرگاه موتور ایستاده بودم و پنچرگیری پالس 135 مشکی دوست داشتنی ام را نگاه می کردم. منتظر بودم کار تمام شود و برسیم به افطاری "حسینیه هنر"، پاتوق بچه های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و تصاویر چند ساعت پیش را مرور می کردم.
چند ساعتی از مراسم تنفیذ رئیس جمهور جدید گذشته بود. حسن روحانی حکم را از آقا گرفته بود. انگار هنوز خودش هم باورش نمی شد که رئیس جمهور شده. دکتر احمدی نژاد دوست داشتنی آرام تر از همیشه نشسته بود. معلوم بود بیشتر از همه هاشمی است که دل توی دلش نیست. رهبر حکیم اما مثل همیشه بود، دقیق، باوقار و امیدوار. همه اینها را بر صفحه تلویزیون دیده بودم. مثل همیشه توی ذهنم دنبال یک تیتر خوب برای یادداشت خیالی می گشتم که درباره این تحول بزرگ خواهم نوشت. یادداشتی سیاسی که مثل تمام این چند سال اخیر در حد تیتر می ماند و هیچ وقت نوشته نمی شد. مثل تمام این چند سال بعد از 88؛ که عرصه سیاست را به اهلش واگذاشتیم و گفتیم بگذار ما آدم عرصه فرهنگ باشیم. در ترکیب فرهنگ، هنر و رسانه آنقدر کار زمین مانده بود که ما هم بتوانیم گوشه ای از هرکاری را بگیریم. و چه تجربه های شیرین و چه خاطرات ماندگاری برایم مانده از همین سالها... جلوی تعمیرگاه موتور، با شکم گرسنه، دنبال تیتر می گشتم. برای مطلبی که قرار بود نوشته نشود.
علتش را نمی دانم، گرسنگی و تشنگی مهار نشدنی؟ لذت دوباره موتور سواری؟ فشار 17 هزار پانصد تومانی که برای تعویض تیوپ دادم؟ شیرینی مطبوع گفتگوی تلفنی با مهتاب جان؟ یا صدای بوق و بعد هم ترمز ماشین شاسی بلند خارجی که جرقه ای در ذهنم زد... یاد اولین تیترهایی افتادم که با ذوق توی همین وبلاگ ثبت می شد. یاد اولین تجربه های انتشار و تعامل مستقیم با مخاطب. هرچه باشد من روزنامه نگاری را نشریه دانشجویی و بیشتر از آن با وبلاگ نویسی شروع کردم. کاری که الان شغل اصلی ام را تشکیل می دهد. یادم افتاد زمانی بود که مطلب برای نوشتن و حرف برای گفتن و تیتر برای زدن داشتیم اما تریبون ورسانه ای نبود که بتوانیم مرحله انتشار را در آن تجربه کنیم و برای آن بنویسیم. و این شد که وبلاگ نویس شدیم. در دوره اوج وبلاگ نویسی شیرین را تجربه کردیم که مشابهش را در هیچ رسانه رسمی و هیچ شبکه اجتماعی نیافتیم. و شاید همین باشد که هیچ وقت نتوانستیم هیچ جایگزینی برای آن پیدا کنیم. جالب است که با گردش روزگار با وجود این همه رسانه ای که در دسترس دارم و با آنها در ارتباط هستم و با وجود همه پیشنهادهای جالب و جدید که تمام شدنی هم نیست، دقیقا برگشته ام به دوره ای که حرفها و تیترهایی هست اما جایی برای انتشار آنها نیست. یک وجه دیگرش شاید این باشد که بعد از این 8 سال به یادماندنی دولت احمدی نژاد عزیز اکنون می شود قدری از فضاهای قبلی فاصله گرفت، به مرور تجربه های گرانبها پرداخت و قدری فرصت برای رسوب آنچه در پایان این سالها برای ما و گفتمان ما مانده گذاشت. اکنون می شود با فراغ بال بیشتر از بعضی فضاها فاصله گرفت و به نظاره برخی امور نشست و در مورد آنها صحبت کرد. به قول یکی از رفقا حالا دیگر می شود با خیال راحت چند سال خارج از گود بنشینیم و انتقاد کنیم! البته فقط انتقاد کردن کار ما نبوده و نیست. به هر حال همه این حرفها در همان لحظه تبدیل شد به یک حس. حس بازگشت به اینجا، به چای نبات عزیز! و آغاز دوران جدید...
شاید دیگر وقت این باشد که نوشته های عمومی را از سر بگیرم. دیگر محدود به عرصه فرهنگ نباشم و درباره همه چیز بنویسم. بهترین بستر هم همین وبلاگی است که در مرز ده سالگی است. الان عصر تجربه های جدید است؛ و آغاز دوران جدید...
یا علی مددی
یاعلی مددی

نمی خواهم شرح ماوقع بدهم. اما الان که مشغول نوشتن هستم جمع فروش فیلم "من مادر هستم" در کشور (14 سینما تهران و 7 شهرستان) به حدود یک میلیارد تومان رسیده است. این یعنی فروش موفق برای یک فیلم. دقیقا همان چیزی که هر فیلمسازی آرزویش را دارد. آرزویی که در اوضاع درهم و برهم و سیاست زده سینمای ایران، وسط دعوای حوزه هنری و ارشاد و شورای صنفی نمایش، و تولیدات ضعیف سالهای اخیر سینما، بسیار دور تر می نماید. این نتیجه برای جیرانی یعنی برد 3 بر یک. آنهم یک برد شیرین!
طعم این برد وقتی شیرین تر می شود که برنده نهایی ابتدا یک بر صفر عقب بوده باشد و گل به خودی غضنفرهای تیم مقابل در آن تاثیر فراوان داشته است! "من مادر هستم" از زمان جشنواره فجر در جمع فیلمهایی قرار گرفت که فضایی تاریک و منفی داشتند و موضوعاتی چون تجاوز و خیانت دستمایه ساخت آنها بود. همین فیلمها شدند تحریمی هایی که با وجود مجوز قانونی ساخت و اکران، اجازه اکران در سینماهای حوزه هنری را نداشتند.
فقط بگویم که این سرآغاز یک دعوای طولانی مسخره شد که حتی مجادله لفظی و عتاب رئیس جمهور با رئیس سازمان تبلیغات را در جلسه شورای عالی انقلاب فرهنگی به دنبال داشت. احمدی نژاد به خاموشی به خاطر این کار گفته بود: "مگر سینماها ارث پدرتان است؟!". فقط همین را بگویم که کارنامه حوزه هنری پر است از فیلمهایی مانند "زمستان است" و "زادبوم" که با بودجه میلیاردی بیت المال ساخته و اجازه و جرآت اکران آن را ندارد! و جالب تر آنکه سازندگان همین فیلمهای تحریمی، الان طرف حوزه هستند برای ساخت آثار جدید!! به نظر هم می رسد بناست این دعوا و سرناسازگاری تا انتخابات 92 ادامه داشته باشد!
بگذریم! اما این به اصطلاح تحریم برای مجری سابق برنامه 7 شاید مشکلی جدی نبود، چرا که سینماهای حوزه نمی توانند به تنهایی یک فیلم را پرفروش یا کم فروش کنند و موجب شکست او شوند، آنها صرفا می توانند پرفروش ها را پرفروش تر کنند. این واقعیتی بود که با طی زمان آشکار شد. اما جیرانی گل اول را در همان نیمه اول دریافت کرد وقتی تحلیل ها و نقد های تخصصی و فشارهای رسانه ای حساب شده و نقد فیلمها با دقت در بر شمردن ضعفهای محتوایی و ساختی این دسته آثار در فضای فرهنگی، آنها را در خطر افت فروش و عدم استقبال توسط مخاطب قرار داد و این عدم استقبال و فروش پایین و در یک کلام "دیده نشدن"، بزرگترین شکست برای هر اثر هنری است. جیرانی در لبه این پرتگاه قرار گرفت؛ به خصوص که ترس اکران نشدن نیز بر فیلمش سایه افکنده بود. آنقدر که در مناظره هایی که باموضوع فیلمش برگزار میشد، حاضر نمی شد.
اولین گل را وزارت ارشاد برا فیلم به ثمر رساند! وقتی بدون اعمال اصلاحات موردنظر خودشان مجوز اکران فیلم را صادر کردند و خیال همه را از اینکه فیلم اکران شده است راحت کردند. تا اینجا بازی مساوی شده بود چرا که صرف اکران به معنای فروش بالا و دیده شدن نیست. نقدها، تحلیل ها و حتی نظر کسانی که به تماشای یک فیلم متوسط و تلخ اجتماعی می رفتند می توانست آن را حداکثر به یک فروش معمولی برساند.


هواللطیف
بگذار حاشیه نروم. بیا از همین اول برویم سر اصل ماجرا، دلم را بگیرم کف دستم و دستم را مشت کنم از بغض فشارش بدهم و خیره خیره به صفحه مانیتور چشم بدوزم و خبرها را چند بار دیگر بدون اینکه معنی هایشان را بفهمم مرور کنم و باز دست آخر روی یک خبر متوقف شوم و خیره بمانم به عکس او که مثل همیشه توی آن سرش را محجوبانه پایین انداخته با آن چفیه مشکی که بر گردنش است...اصلا من نمی دانم این خبرگزاری ما چرا همه اش همین عکس او را کنار مصاحبه هایش کار می کند؟
سریال "راستش را بگو"ی تان هم دیدم! بگذار من هم راستش را بگویم! باور کن نه می خواهم برای کسی سریال بسازم و تویش با کلید واژه جوانمردی و فتوت و مردانگی شعار را به شعار کات بزنم و نه دوربین روی دست، هی قابها را بچرخانم و کله کارکتر را توی ضد نور بگذارم و هی توی قابم فلر بیفتد! با بودجه مظلوم بیت المال هم کاری ندارم. همه اش باشد برای خودتان و هم پیاله هایتان! صفا کنید! "زلال بی انتها" و "لاله" و "خانواده محترم" را بسازید و عشق کنید. خانواده شهدا که سهل است، خون به دل هرکس که می خواهید بکنید. من یکی که هیچ کاری ندارم. با آنتن مرده و زنده تان هم همینطور! نه جایزه هیچ جشنواره ای را می خواهم نه قصد دارم جلوی اکران فیلمی را بگیرم. من مدتهاست از امثال شما قطع امید کرده ام. دوست دارم از کسانی بگویم که از همه آثار شما حذف شده اند. از کسی که شبیهش را در هیچ کدام از شخصیت هایتان نمی بینم. من فقط می خواهم از مردی بگویم که جمع جبری مردانگی همه تان با آن همه محافظ و اسکورت و دور و بری و مسئول دفتر، نصف او هم نیست وقتی عصا به دست با آن پای مجروحش خیابان ها را طی می کند. می خواهم از کسی بگویم که چشم دیدنش را ندارید و آیین جوانمردی را از ولی امرش آموخته. مردی که دلش را پیش یکی از بزرگترین جوانمردان دوران، در پنجشیر جا گذاشته است. شاید پس فردا پای بی ارزش چون منی را هم به همان دادسرا که او را خواسته باز کنید. به همین جرم های واهی! اما خیالی نیست، فقط بگذار حرفم را بزنم. بگذار راستش را بگویم!
بگذار من هم راستش را بگویم. بگذار بگویم که محمد حسین جعفریان برایم همان قهرمان زنده ای است که خیلی ها حسرت داشتنش را می خورند. بگویم که جعفریان را می ستایم. بگویم او برایم تجلی تمام آن چیزی است که از حزب الله می شناسم. تمام چیزی که از آرمانی چون "بسیجی جهان وطن" می توانم تصور کنم که از پیام قطع نامه حضرت روح الله آموخته ام. بگذار بگویم او تمام چیزیست که دلم می خواهد باشم!
حتی اگر او و امثال او برای بعضی فقط به درد در باغ موزه ها بخورند. حتی اگر تمام قاضی های ناقاضی و مدیران نور چشمی متهم همه پرونده ها از او شکایت کنند. حتی اگر همه متهمان و محکومان کهریزک دشمن خونی او شوند به خاطر صادق بودنش! به خاطر اینکه وامدار نیست که بشود ترساندش! به خاطر اینکه اهل معامله نیست که بشود خریدش! او اتفاقا مثل ابوذر زبان تندی دارد. و مثل میثم تمار. و اتفاقا مثل خیلی ها بلد نیست خودش را به "آقا" بچسباند! اما بدون هیچ ادعایی سرباز واقعی "آقا" است. بهترین سربازی که از نزدیک می شناسم.
با تو ام! سعید مرتضوی! اصلا چه حاجت به شکایت است، بدهید جعفریان را به جرم همین چیزها اعدام کنند! اگر نمی توانی توی چشمهای پدر روح الامینی نگاه کنی خیالی نیست. جعفریان هر چقدر شجاع و بی پروا، آن قدر محجوب هست که حتی سرش را بالا هم نیاورد. با آن هیکل مجروح و تکیده اش راحت تر هم جان می دهد. یا شما که خوب راهش را بلدید. می شود جور دیگری هم از شر او و مزاحمت هایش خلاص شد! ته تهش یک حکم فرمالیته دادگاه است و باز این شمایید که بر مسند مسئولیت ها تکیه می زنید! من نگران وقت و سلامتی جسم عزیز او هستم که برای شکایت امثال شماها حرام بشود. بیاید همین اول راحتش کنید، که می دانم او سخت دلتنگ دیدار حضرت روح الله است...
هواللطیف
سلام
نمی
دانم خبرش را دیده اید یا نه؟ سایت ایام یک سری دفتر مشق (به قول
خودشان دفتر تحریر) طراحی و تولید کرده است که طرح های جذاب و با مفهوم
ایرانی و اسلامی دارد.
واقعا دلم می خواست اگر دانش آموز بودم چنین دفترهایی داشته باشم. به نظرم حتی اگر خودمان هم استفاده ای نداریم، می توانیم به پدر مادرها معرفی اش کنیم. علاوه بر آن ارزش هدیه دادن به بچه های دوست و فامیل را دارد؛ هدیه ای ارزان قیمت اما با ارزش. حتی اگر یکی اش را هم هدیه بدهیم قطعا اینقدر جذاب هست که خانواده ها برای فرزندانشان دنبال بقیه اش بروند و مورد توجه کودکان دیگر هم قرار گیرد.
نقش بستن تصاویر طراحی شده قهرمان های واقعی که به واسطه سریالهای تلویزیونی محبوب نوجوانان شده اند مثل شهید عباس بابایی و مختار در کنار شهدای دانشمند هسته ای و حتی پهباد معروف آمریکایی و نمادهای پیشرفت علم و فناوري ایران اسلامی روی این دفترها جالب توجه است.
بر و بچه های خوش ذوق ایام دست روی نقطه حساسی گذاشته اند. این حرکت یک تولید ملی واقعی از همه نظر محسوب می شود که به نیازهای مهمی پاسخ می دهد. همانطور که می دانیم بخش زیادی از لوازم التحریر توی بازار وارداتی است و نمونه های ایرانی هم یا توزیع خوبی ندارند یا درست معرفی نمی شوند، برای همین چنین کاری واقعا جای حمایت و تقدیر از سوی بدنه جامعه دارد و بهترین حمایت هم تقویت بازار محصول با استفاده از معرفی مناسب به مشتری محقق می شود.
درست است که اکثر سایتها خبر این اتفاق را منتشر کرده اند ولی از آنجایی که محصول باید به مخاطب واقعی اش معرفی بشود، مهم است که هرکدام از ما شخصا در موردش کاري کنیم.
دوستان غیر تهرانی هم می توانند برای توزیع و سفارش تیراژ بالا با قیمت پایین تر در سایر شهرها اقدام کنند.
قیمت این دفترها حدود 1500 تومان است و کیفیت جلد (250 گرم گلاسه) و کاغذش (70 گرم) هم مناسب است. گویا سفارش تلفنی هم قبول می کنند و در فروشگاه انتشارات کیهان واقع در خیابان انقلاب تهران هم یافت می شود. اطلاعات دقیق تر و تصویر بیشتر و شماره تماس هم اینجا هست:
http://www.ayyam.ir/index.php?
پ.ن: دلم می خواست تیتر خبرش توی این مایه ها باشد: "مختار، بابایی و احمدی روشن روی جلد دفترهای مشق"
پ.ن 2: مشرق هم خبرش را کارکرده با تیتري نزدیک به همین که من دوست دارم: آیا مختار اول مهر به مدرسه می رود؟
پ.ن 3: حمید راست گفته توی کامنت ها که دفترها طرح دخترانه ندارد و کیفیت ها و سطح قیمتهایش متنوع نیست، اما می شود این را گذاشت به حساب اینکه کار در گام اول است و می شود اینها را با گذشت زمان پوشش داد.
یا علی مدد
هواللطیف

منتظرم یه روز براش شعر "دویدم و دویدم، دو تا خاتونو دیدم..." بخونم. همون که میگه "یکیش به من آب داد، یکیش به من نون داد، نون رو خودم خوردم، آب رو دادم به زمین، زمین به من علف داد، علفو دادم به بزی، بزی به من..." یه روزی که هم مفهوم دویدن رو بفهمه و هم بتونه جوابم رو بده، نه مث الان که وقتی باهاش حرف می زنم هی تند تند دست و پاشو تکون تکون میده. یا این شعر مهری ماهوتی رو؛ البته این دختره و باید یه شعر درباره عروسک و اینا براش پیدا کنم. فک کن! یه موقع این ريحانه بزرگ میشه و خواستگار براش میاد و شوهر می کنه اون وقت من میشم عموی عروس! نه خداییش فک کن!...
نی نی كوچولو
كفشای سوت سوتی داره
یه توپ ماهوتی داره
بازی فوتبال می كنه،
شوت می زنه
كفشاش براش سوت می زنه
یاعلی مددی
هواللطیف
وقتی دیدم مهدی ابراهیم زاده به شوخی این پست حامد را با عکس توی پلاس شیر کرده و بالایش هم نوشته:
احمدی نژاد به حامد: «اینقدر حرص نخور!»
نمی دانستم در این دیدار برگ جدیدی از ماجرای اعتراض به تاخت و تازهای عده ای از مسئولین در فضای مجازی رقم خورده است که بخش اصلی آن شکایت کشی یک آقایی (که بردن اسمش بدون علیه السلام موجب فیلتر وبلاگ در عرض سه سوت می شود) بوده که نتیجه آن شده فیلتر شدن سایتها و وبلاگ ها و رفتن به دادسرا و دادگاه و حکم زندان برخی از اهالی (و رفقای) فعال در فضای مجازی به واسطه انتقاد به آن آقا.

هواللطیف
یکی دو روزی هست از میهمانی ده دوازده روزه اصفهان برگشته ایم تهران. 15 رمضان است، ماه به نیمه رسیده و قرص قمر کامل شده و عید هم هست.
شادی این عید سالهاست در دل من شادی ویژه ای است. نه الزاما برای این که خودم هم زاده ماه رمضانم و اتفاقا به تاریخ قمري همین سه روز پیش تولدم بود! به این خاطر که همیشه ارادت قلبی دیرينه خدمت امام حسن علیه السلام داشته و دارم و به حمد الله هیچ گاه دستمان از دامان کرامت وسیع و واسع آقایمان کوتاه نبوده. و این را خوب آموخته ام که "از کريم کم نخواهید".
سحری را تازه خورده ایم و بعد از نماز صبح نشسته ایم توی منزل به درک بین الطلوعین یکی از بهترين روز های سال. محمود کريمی توی اسپیکر لپ تاپ می خواند:
شب سحر شد
شب بخشش گناه بشر شد
قمر ماه رمضون جلوه گر شد
آقامون علی پدر شد...
به این فکر می کنم که چقدر
اتفاق مهم و بزرگی است پدر شدن، و این وقتی ضرب شود در مقیاس بزرگی آدمها می بینیم چقدر باشکوه بوده پدر شدن حضرت امیر؛ به دنیا آمدن اولین فرزند
برومند وصی رسول الله، کسی که سید جوانان اهل بهشت است، مردی که کریم آل طه لقب دارد، امام حسن مجتبی علیه السلام.
توی دلم می گویم:
"دل حضرت خیلی شاده امروز..."
و زمزمه می کنم:
"مولاجان! ما که مدینه و نجف نیستیم بیایم آستان بوسی کنیم و شاد باش بگیم، از همین جا قبولمون کنین، مبارک باشه آقا!"
و چشم می دوزم به تصویر حرم حضرتش...
و ایوان طلا...
ایوان نجف عجب صفایی دارد...
عکس از "سایت الکفیل" است و عکاسش هم "احمد الحسینی"
این حدیث از آقا امام حسن هم باشد عیدی ما به شما:
«لا أَدَبَ لِمَنْ لا عَقْلَ لَهُ، وَ لا مُرُوَّةَ لِمَنْ لاهِمَّةَ لَهُ، وَ لا حَیاءَ لِمَنْ لا دینَ لَهُ.»
كسى كه عقل ندارد، ادب ندارد
و كسى كه همّت ندارد، جوانمردى ندارد
و كسى كه دین ندارد، حیا ندارد
یا علی مدد
هواللطیف
اخوی جان ما چند ماهی است که صاحب دردانه ای شده به نام "ريحانه شیخ صراف" و بنده عنوانی جدید یافته ام و "عمو" شده ام. هرچند در انتخاب اسمش نقشی نداشتم، راضی ام از اسم دختری که عمویش هستم. چند صباح پیش جایی رفته بودیم زیارت اهل قبور؛ به عادت همیشگی ام داشتم سنگ قبر ها را می خواندم و به اسمهای جالبی برخوردیم که الان یادم نیست! اسامی زیبا، اصیل و خوش معنی با فراوانی کم، و این سوال که چرا ملت به جای اسامی اجق وجق با معنای پرت و پلا که حتی تلفظشان دشوار است، اینها را روی دخترانشان نمی گذارند؟
بعدش به اینجا رسیدیم که نویسنده ها و کارگردان ها چه خوش به حالشان است که هر اسمی دلشان می خواهد روی شخصیت هایشان می گذارند و چه تاثیر گذارند بر قوت بخشیدن و ایجاد علاقه یا تنفر نسبت به یک اسم در مخاطب. و برای خود من چه اسامی ماندگار و خوشایندی است سعید، عباس، کاظم، فاطمه، مینو، یوسف، یونس و... در فیلم های حاتمی کیا!
بعد بعدش با همسرجان داشتیم سر انتخاب اسم بچه صحبت می کردیم و بحث رسید به خاص بودن بعضی اسم ها. و اینکه بعضی اسمها زاییده اتفاقات یا دوره های خاص تاریخی، فرهنگی اجتماعی یک جامعه اند. نمونه اش اساميِ زنان بشاگرد بود که رضا امیرخانی می گفت در سرشماريها ديده بوده؛ قحطي، سيل، آبله... و می گفت حالا همين زنان مادرانِ فاطمهاند و زهرا و زينب و مريم و... به برکت جهاد افرادی چون حاج عبدالله والی. و مثال بزرگترش تاثیر انقلاب اسلامی ایران در نامگذاري یک نسل است، نسل زاییده اوایل انقلاب و سالهای جنگ.
بماند که بعد ترش برای فرزندان آینده مان اسم انتخاب کردیم و روی 3 تا اسم پسر و یکی هم دختر به توافق رسیدیم! اما این صحبت حاج آقا پناهیان سر قضیه توهین دشمنان به امام بزرگوارمان "علی النقی" را یادم نمی رود به این مضمون که می گفت چه خوب است بعضی نهادها برای گذاشتن بعضی اسامی مثل "نقی" روی بچه ها هدیه های ارزشمند در نظر بگیرند و حتی اگر زوجی با هم ازدواج کنند فقط به این نیت که اسم پسرشان را "نقی" بگذارند ارزش و برکت را دارد.
اما اسم "آمريکا" را به شوخی دیده بودم روی کسی بگذارند، یا مثل "ممد آمريکا" با اسم دیگري ترکیبش کنند یا اینکه جای لقب بیاید مثل "حسن آمريکایی" حتی "حسینیه آمریکایی ها" را هم جایی سراغ دارم! اما انگلیس را ندیده بودم راستش. حتی نمی توانستم تصور کنم صاحبش می تواند مونث باید یا مذکر؛ تا اینکه به یک سنگ قبر بر خوردم که رویش نوشته" :حاجیه انگلیس خدا رحم، فرزند کربلایی اصغر" و "خدا"ی فامیلش را هم طوري مخدوش کرده اند که اگر پا رویش رفت مشکل شرعی نداشته باشد. از آن عکس گرفتم. بعدش داشتم به این فکر می کردم که این حاجیه انگلیس مرحوم، زاییده چه دوره و شرایط تاریخی است؟ 1296 چه اوضاعی حاکم بوده بر ایران و محل زندگی این بنده خدا؟... و بعد ترش به اینکه هر که هست خداییش بیامرزد اما این سی سال آخر را بنده خدا چه حالی می شده هر وقت ملت توی نماز جمعه شعار "مرگ بر انگلیس" می داده اند!

پس نویس:
1- امام باقر عليه السلام مى فرمايند: راست ترين اسم ها آن است كه با عبوديت همراه باشد و بهترين اسامى از آن پيامبران است.
2- میگن همشهري ما زنش میمیره، میده رو سنگ قبرش مینویسن: اشرف الملوک همسر دکتر رضایی: متخصص قلب و عروق، خیابان آمادگاه، ساختمان پزشکان پلاک ۱۱۷، ۹ صبح تا ۶ بعداز ظهر، تلفن:...!
3- یادم رفت بگویم که در کل عاشق اسمهای سرخ پوستی ام! اسامی که در حد فیلم های وسترن یا شاهکاري مثل "رقصنده با گرگ" با آن آشنا هستم ولی خیلی خوشم می آید که با توجه به صفت شاخص یک نفر بر او نهاده می شود و وجه تسمیه واقعی دارد.
یا علی مدد
هواللطیف
آلبالو میوه خوبی است! و من همیشه دلم می خواهد یک باغ بزرگ آلبالو داشته باشم که هر سال ثمر فراوان بدهد و ما برویم توی باغ و آبتنی کنیم و کباب بزنیم به بدن و از شاخه ها آویزان بشویم و آلبالو بچینیم و آلبالو خشکه و ترشی آلبالو و لواشک آلبالو و شربت آلبالو و مربای آلبالو و آب آلبالو و چای آلبالو از آن استحصال کنیم و به در و همسایه و دوست و فامیل و آشنا هم بدهیم و عکس هایش را هم بذاريم توی وبلاگ، حتی اگر فصل آلبالو وسط ماه رمضان باشد، چرا که همه دلشان می خواهد اما نمی توانند بخورند و موجب افزایش ثواب برای روزه داران عزیز می شود! مثل همین عکسها:









یاعلی مددی
هوالطیف
من می گویم یک مرد خوب باید لااقل یک قصه آرام و بلند بلد باشد...برای وقتهایی که بانویش بی قرار است. برای وقت هایی که بانویش بی قرار است و نمی خواهد از بی قراری هایش حرف بزند. برای وقت هایی که بانویش لج می کند. بهانه می گیرد. بغض می کند. قهر می کند...برای وقتهایی که بانویش بچه می شود...
یا علی مدد
این چند خط متعلق به نویسنده این وبلاگ است.
این چند خط تنها یک مورد از جملات، ابیات و عبارات زیبایی است که به صورت موجز ، خلاصه و برگزیده، استتوس روزانه جی تاک بسیاري از دوستانم می شود و جایش را به بعدی می دهد و از یاد می رود. کاش می شد این گزیده ها که در عین سادگی بسیار جذابند را جایی ثبت و ماندگار کرد. بی شک نه تنها می تواند مورد استفاده و لذت دیگران قرار گیرد که طی زمان ارزش زبان شناسی، ادبی و جامعه شناختی فراوان دارد.
هواللطیف
با دست پر برگشته ایم از مسافرتی که بهانه اش جشن عروسی بود و به گشت و گذار در گندم زارها و باغهای آلبالو کشید و آویزان شدن از شاخه های درخت زردآلو و درک کردن مفهوم عجیب و دوست داشتنی "شکر پاره" در نیمه شبی که قرص مهتاب کامل بود به همراه قل قل کتري سیاه دود گرفته بر روی نارنجی سحر انگیز زغال در تاريکی که آدم را حتی به عذاب دوزخ هم امیدوار می کند! و مزه چای آتشی دم شده در آن که بد مصب جوري زیر زبان آدم می ماند تا طعم هیچ دمنوشی با آن برابر نکند... و قرار بود اینا بشود موضوع به روز شدن چای نبات...
اما یک کامنت خصوصی ساده یک دفعه زیر پای همه این ذهنیت ها را خالی می کند و بخشی از خاطرات را به یاد می آورد که تنها یک اتفاق می تواند آن را طوری زنده کند که تمام ذهن صرف لذت به یاد اوردن جزئیات همان خاطرات باشد. خاطرات روزهایی ساده که با یک خط نوشته ساده جلوی چشمهایم جان می گیرد...
اسمش پویا بود. حتی فامیلش را درست یادم نیست. آقا ابراهیمی بود به گمانم. هیکل درشتی داشت (و لابد هنوز هم دارد.) سال پایینی ما بود در مدرسه راهنمایی شهید اژه ای (سمپاد) اصفهان. آن بالا. درست پای کوه صفه. کوهستانی ترين مدرسه اصفهان! بنا شده در جایی که زمانی محل انباشت زباله های دانشگاه اصفهان بوده! این را (حجه الاسلام والمسلمین) حاج آقا مهدی اژه ای زمانی برایم تعریف کرده بود که چطور با لطایف الحیل و کلی تلاش همان زباله دانی را توانسته بودند بگیرند برای احداث مدرسه تیزهوشان اصفهان. جایی که جزو بهترين خاطره هایش برای تمام بچه ها منظره شهر اصفهان از فراز بلندی بود (هست) و تسلطی که بر تمام شهر داشت (دارد). یکی از بهترين تفریح ها پیدا کردن نقاط مختلف شهر بود (شاید هنوز هم باشد). جالب که بعد از گذر این همه سال، و سربرآوردن آن همه آسمان خراش جور واجور هنوز هم که هنوز میدان نقش جهان با مناره و گلدسته کاشی فیروزه ای مسجد امام بهتر از هر بنای دیگر قابل تشخیص بود (هست)؛ با وجود اینکه فاصله اش از منارهای بتونی خاکستري و بد ترکیب مصلی (که انگار هیچ وقت بنای تکمیل شدن نداشت (ندارد)) دور تر بود.
لذت مضاعف آنجا بود که می شد به بهانه کارسوق و سمینار و مجمع فرهنگی و هیئت ساعاتی از شب را هم در مدرسه بمانیم و شب شهر را و تمام آن چراغهایی که در تمام سطح شهر و گوشه کنار سوسو میزد (می زند) را شاعرانه به نظاره بنشینیم و غرق رویا شویم... (و چه کسی فکر می کرد یکی از همین رویا ها حدود 15 سال بعد به این شکل محقق شود؛ که یکی از کاروان های عروسی که در ساعات آخر شب بوق بوق زنان از کنار همان مدرسه به مقصد کوه صفه رد می شود، ما باشیم و وسط آن همه شلوغی و قیقاج رفتن، من داماد، مدرسه ای که در آن بزرگ شده ام را نشان عروسم بدهم!)
آنجا پاییز و زمستان و حتی بهار هم صبح های زود، وقتی هنوز آفتاب درست بالا نیامده، به معنای واقعی کلمه سرد است. و این درست زمانی بود که بابا با پیکان مدل 53، سر راه رفتن به محل کارش در شعبه خارج شهر بانک ملی، من و حسین (بّرادرم) را در همان ساعت روز می رساند جلوی نرده های مدرسه. و اینطور ما دو برادر سحر خیز ترين دانش آموزان مدرسه بودیم. اولین نفراتی بودیم که پس از عبور از نرده ها باید یک ساعتی در همان سرما، توی حیاط درندشت مدرسه، خودمان را سرگرم می کردیم تا آقای امیرخانی (سرایدار مدرسه) حدود یک ساعت مانده به صبحگاه در ساختمان را باز کند و پناه ببريم به شوفاژ کلاسهای خالی، تا روز کاری مدرسه شروع شود. (البته اگر لوله های آب از شدت سرما یخ نزده بودند.) و همان زمان بهترين وقت بود برای نوشتن تکالیف جامانده و سرک کشیدن به سوراخ سنبه های ساختمان مدرسه و حتی پیدا کردن تخته پاک کن دزدیده شده مان در کلاسهای دیگر!
و چه روز به یاد ماندنی بود آن روز که توی برف صبحگاهی بابا با آیت الکرسی پیکان را از سینه کش جاده یخ زده بالا کشید و ما را همان جای همیشگی پیاده کرد، قبل از آنکه حتی آموزش و پرورش خبر را به اخبار صبحگاهی برساند که مدارس آن روز تعطیل است. چه لذتی داشت شنیدن این خبر و بعدش هم برف بازی در آن زمین وسیع انگار که برای ما چند نفر قرق شده باشد. و بعدش هم آسوده و با خیال راحت رها شدن در مسیر طولانی خانه و لذت بردن از مناظر شهر برفی...
یادم هست خواندن زیارت عاشورا پیشنهادی بود که عملی کردنش موجب شد آن را در همان دوره حفظ شوم. و مزیت دیگر صبح های امتحان بود که آنقدر فرصت پیدا می کردیم تا آنچه از درس ناخوانده مانده بود را بخوانیم و حتی کل کتاب را یک بار دیگر دوره کنیم!
بعد از ما پویا و سه نفر دیگر سر می رسیدند. با یک ماشین آلبالویی که گویا سرویس خصوصی شان بود. و ما بودیم و سه تا زمین فوتبال اسفالت رها و سرما و "دیگر هیچ"! همین سحر خیزی و تنهایی آرام آرام سر دوستی را باز کرد و از آنجا که آوردن توپ فوتبال به مدرسه ممنوع بود و کشف آن مجازات سنگین در پی داشت، ابتدا "دیگر هیچ" جایش را به فوتبال با سنگ داد که هرچند موجب فعالیت و گرم شدن بدن می شد اما هزینه کفش در سبد خانوار را بالا می برد. بعد از آن یک توپ هفت سنگ (همان توپ تنیس) به میان آمد و سطح بازی را از دروازه هندبالی به گل کوچک تقلیل داد و انصافا جواب هم می داد برای ما که خوره فوتبال بودیم. چند صباح بعد سر وکله یک توپ پلاستیکی چند لایه هم پبدا شد و دوران بازگشت به دروازه هندبالی فرارسید. البته توپ را همیشه قبل از اینکه دیگرانی سر برسند و راپورتش به ناظم مدرسه برسد، جایی لابلای انبوه درختان توت قایم می کردیم برای روز بعد. برای محکم کاری و لو نرفتنش هم فقط دونفر از جای آن خبر داشتند!
پویا هم بازی صبح های سرد مدرسه بود. آن موقع اولین سالهایی بود که خیابانی و فردوسی پور در تلویزیون گل کرده بودند و پخش مستقیم فوتبال های اروپا به برنامه پخش اضافه شده بود. و گزارش پویا با اندکی چاشنی تقلید صدا طوري بود کانه خود جواد خیابانی دارد از استنفورد بريج برایت گزارش می کند. همین گزارش زنده بازی های صبح را جور دیگری جذاب کرده بود. هنوز طنین صدایش توی گوشم هست که می گفت: زین الدین زیدان، در میانه میدان!
و حالا که همین پویا، نمی دانم چطور، بعد از این همه سال آمده و توی وبلاگ من کامنت گذاشته: "اگه همون محمد مهدی شیخ صراف راهنمایی شهید اژه ای هستی، یادش به خیر صبحای زود فوتبال و تقلید صدای خیابانی." چرا من نباید هوایی شوم و دلم هوای همان فوتبال صبح های زود حیاط مدرسه را نکند؟!
مطلب مرتبط: اینجا+
یا علی مدد
۱- والا بلا ما همه زورمان را زدیم که این برادر جواد بیاید و چراغش را در چای نبات روشن کند. اما گویا عمق فاجعه عمیق تر از این حرفهاست. البته اشتباه هم کردیم که عدد کمپین را در پست قبلی گذاشتیم ۵۰ تا. همین ۳۰ تا کامنت هم کفایت می کرد. حتی این ده دوازده روزی که رفته بودیم همراه محمد باقر مفیدی کیا توی شهرک سینمایی دفاع مقدس در ساخت فیلم جنگی کمک دستش باشیم هم تامل کردیم بلکه آقا جواد تحویلمان بگیرند که آن هم میسر نشد. باز لااقل ما آن موقع که تازه همسر اختیار کرده بودیم تقريبا تمام روز را در کسوت آجان پلیس داشتیم خدمت سربازی می گذراندیم و اندک ساعات باقی مانده هم می ماند برای کسب یک قران دوزار گذران زندگی و فراهم کردن مقدمات سور و سات عروسی که حاصلش همان شد که توی همان خدمت سربازی دو تا مراسم گرفتیم و منزل هم اختیار کردیم و به امید خدا دست عیال را گرفتیم و رفتیم سرخانه زندگیمان و به حرف تمام آن کسانی که می گفتند مهدی شیخ مغز خر خورده خط بلطان کشیدیم! که بعله: می شود و می توانیم! حالا هم که خدمت تمام شده داريم دوباره مشق وبلاگ نویسی می کنیم که ثابت کنیم اصل مشکل همان سربازی کوفتی بوده نه تاهل!
۲- هرچند بعد از پایان سربازی یکی دوماه طول کشید تا به این نقطه برسم اما بازگشت دوباره به زندگی عادی برایم خیلی خوشایند است. زندگی عادی یعنی همین که آدم درد هر روز صبح زود بیدار شدن نداشته باشد. عزای ساعت زدن و مرخصی گرفتن و حساب مدام تعداد روزهایی که مرخصی رفته و نرفته نداشته باشد. اینکه اگر یک روز حالش خوب نباشد با فراغ بال برود دنبال چیز، کار یا موقعیتی که حالش را خوب کند. اگر یک دفعه به سرش زد کاري خاص کند یا پیشنهاد جذابی را قبول کند گیر هزار تا چیز نباشد اینکه کار و همکارهایش را خودش انتخاب کند. اینکه به خاطر یک قران دوزار گذران زندگی به خیلی چیزها تن ندهد و مجبور نشود خیلی چیزها را نادیده بگیرد. اینکه به چاه روزمرگی در نیفتد و هر وقت خواست از کار و بارش چیزی برای همسرش و دیگران تعريف کند همه خوش و همراه با انرژی های مثبت باشد نه غرغر و غیبت و اعصاب خوردی. همین که آدم کار کند و زندگی کند از همه چیز راضی باشد همان زندگی عادی است. زندگی عادی که انگار برای خیلی از آدمهای همین شهر و همین جامعه به رویایی دور می ماند.
۳- یک کتاب شعر طنز را کاغذ کادوبی آبی گرفته بود به عنوان هدیه تولد بهم داد. توی صفحه اولش با خط خوش نوشته بود:
"بسمه تعالی . اعتراف میکنم خیلی وقتها احساس می کنم تو را از بچگی می شناسم. ولی نمی دانم کجا و یکدفعه آب شدی و رفتی... تا اینکه بعدا فهمیدم سر از زاینده رود درآوردی، ولی خوب هرچند من خودم ندیدمت اول بار، ولی کسی که تو را دید از آشنایانم بود. او هم فوري شناخته بودت که از اهالی کوهستانی ... تقدیم به حس طنز همیشگی ات."
و آدم چقدر کیفور می شود و دلش می خواد آن را چند باره بخواند وقتی این متن را پدر زن فرهیخته اش برایش نوشته باشد!
هواللطیف
مبعثتان مبارک!
تقدیم ویژه این عکس هم که خودم گرفته ام برای نوگل نو شکفته چای نبات، جناب محمد جواد ملکوتی است که مدتی است به جرگه متاهلین پیوسته اند و ما از فیض زیارتشان (چه مجازی و چه حقیقی) بیش از پیش محروم گشته ایم و از همین رو یک مدتی هم یک لنگه کفش نارنجی را هدر ویلاگ قرار داده بودند برای اهل تامل!
و ما از همین جا به همسرشان هم سلام و عرض ارادت داريم (به کارشناس محترم برنامه هم همینطور!) و از ایشان تقاضامندیم به این آقا محمد جواد تازه داماد اجازه بدهند و بل ترغیبش هم بنمایند که سري به این چاردیواري مجازی بزند و ما و خیل عظیم مشتاقان را از نگرانی برهاند!
و شما ای جماعت رفقای مجرد ما خیلی دعا کرده ایم برایتان و برای بعضی هایتان تلاش هایی هم کرده ایم که متاهل شوید. باور کنید اگر شما در این راه قدم جلو بگذاريد خدا برکتش را بدرقه تان می کند. باور کنید خدا برای پیشرفت اینچنین امور، یک کارهایی بلد است که به عقل و مخیله هیچ کدامتان نمی رسد!
از همینجا می خواهم کمپین 50 کامنت برای ظهور و حضور آقا جواد در وبلاگ چای نبات را راه اندازی نمایم. لطفا قطع کننده این زنجیره نباشید!
(هر کسی که این را بخواند و یک کامنت بگذارد بعد از 5 روز یک خبر خوب به او می رسد (اگر نرسید علتش اختلال شبکه بوده و عدد 1 را به شماره ما پیامک کند و باز هم صبر کند حتما می رسد و اگر باز هم نرسید به نمایندگی های مجاز سراسر کشور یا به وب سایت دابلیو دابلیو دابلیو نقطه(!) چای نبات مراجعه نماید.) و اگر کامنت نگذارد توی عروسی اش ماشین عروس پنچر می شود! بی توجهی نکن و یک کامنت بگذار! یک بار یک کسی کامنت نگذاشت و چند روز بعدش نوک دماغش یک جوش گنده در آورد و و هارد اکسترنالش هم سوخت! یک کسی هم مسخره کرد و تیم محبوبش دقیقه نود گل خورد و سولاخ و حذف و خوار و خفیف شد.)
یا علی مدد
هواللطیف
چندین سال پیش بود. توی اصفهان خودمان. زمانی در بزرگترین مجموعه فرهنگی-مذهبی شهر بودیم با بیشترین گردش مالی تا این که دولتمردان استانی دولت خاتمی (علیه ما علیه) با ترفندها و دشمنی های مختلف به زمینش زدند و الان دیگر از آن مجموعه جز ذکر خیر و خاطره چیزی باقی نیست. (و البته برای من رفقایی از جنس بلور که همین جواد ملکوتی و استاد احدی دوتا ار بهترین های آنها هستند.)
همان جا بود که اولین و بهترین تجربه های کار فرهنگی درآمدزا را یاد گرفتیم و تجربه هایی بدیع برای خودمان و دیگران خلق کردیم و حتی یک بار هم دنبال کندن از هیچ جای بیت المال نرفیتیم و دست نیاز به هیچ نهاد دولتی و اداری دراز نکردیم. اما مهمترین و اولین اصل کار فرهنگی را هنوز هم که هنوز است از آن دوره با خود به همراه دارم و آن را در تمام این سالها که آب و هوای تهران پاگیرمان کرده در قالب این شعار ساده برای دوستان و همکارانم زیاد گفته و باز گفته ام که: "همیشه برای خدا کار کن، اما هیچ وقت مجانی کار نکن!"
در تمام این مدت انواع و اقسام بچه حزب اللهی و آدم مذهبی و غیر مذهبی، دغدغه مند و کیسه دوخته، و دار دسته و انفرادی، مدعی و غیر مدعی، تازه به دوران رسیده و کهنه کار فرهنگی زیاد دیده ام و با آنها در زمینه های مختلف همکاری های شیرین و ماندگار کرده ام. آنقدری که سوای نسبت هایی که به شوخی و جدی به من مهدی شیخ صراف داده اند و از جمله آنها "یک سر و هزار سودا" و "همه کاره و هیچ کاره" و... است باز هم در عمل این شعار را دو دستی چسبیده ام. نه اینکه کار صلواتی نکرده باشم (که در مواردی توصیه اش هم می کنم) و نه اینکه جایی حقم را نخورده باشند (که ان شا الله از گلویشان پایین نرود و خرج دوا دکترشان بشود!)؛ اما همیشه یکی از مهمترین ملاکهای ادامه همکاری ام با تمام اینها خوش قولی در امور مالی بوده و در مواجه با بد حسابی به راحتی قطع همکاری کرده ام. شاید یکی از دلایل اینکه با تنها با معدودی همچنان ارتباط کاری را حفظ کرده ام همین باشد. (البته رفاقت ها و دوستی ها همیشه سر جای خودش هست که این بسی از آن جداست.)
بلاخره این نگاه باید در این قماش رفقا اصلاح شود که برای همه چیز هزینه می دهند اما به نیروی انسانی متخصص که می رسند یک دفعه کل بدبختی های عالم و نداری ها و کمبودهای بودجه یادشان می آید و خدا و پیغمبر را تا رده امام زاده ها و اخیراً هم شهدا به صف می کنند که تو (اگر نه از همه که لا اقل بخشی) از دستمزدت صرف نظر کنی و منتظر بنشینی که لابد هزینه های زندگی ات را از غیب برایت کارت به کارت کنند!
(و البته گاهی هم چشمهایت را روی هزینه های عجیب و خرده خرجی های غریب و هدر رفتن های بیت المال توسط همین حضرات (و در برخی موارد حقوق و دستمزد خودشان) ببندی که الان نمونه های زیادی اش دارد هجوم می آورد به ذهنم اما بهتر است بگذریم از گفتنشان.
همین بهتر است که از حواشی بگذریم. اما از حق طبیعی و شرعی مان در مقابل وقت و تخصص و کار و خدمتی که ارائه می دهیم نگذریم!
یا علی مددی
پس نگاشت : این پست در ابتدا کامنتی بود بر این پست وبلاگ نامعتبر .
هواللطیف
1- هیچ فیضی بالاتر از زیارت حضرت امیر علیه السلام در روز ولادتش نیست. ما که امسال دستمان کوتاه بود اما به برکت حرکت جذاب دوستان و برادران مان در صفحه نائب الزیاره سایت الکفیل توانستیم بهره ای از زیارت ببريم و به دیگران از جمله مرحوم جد پدري هم برسانیم. اولین بار در نمایشگاه رسانه دیجیتال در غرفه همین سایت درباره این کار با "حیدر مامیثه" به گفتگو نشستم. البته طرح آن وقت محدود به حرم حضرت عباس و امام حسین علیهم السلام بود اما الان گسترش یافته و در مناسبت های مختلف به نیابت از شما یا هر کسی که درخواست کنید در حرم اهل بیت زیارت و دو رکعت نماز زیارت به جا می آورند. و بعد هم برایتان ایمیل می زنند که:
اما اتفاق ویژه هدیه ای بود که همسرمان در اولین روز مرد پس از عروسی مان به ما اهدا نمودند! واقعا در زندگی مشترک هیچ چیز بهتر از درک متقابل نیست! بدون هیچ توضیحی تصویرش را تقدیم می کنیم.

2- اولین های زندگی مشترک همیشه جذابند و گاهی حد و حصر شیرینی آن از کف می رود به خصوص در این مورد که من و مهتاب اولین مربای زندگی مشترک را آن هم با توت فرنگی درست کردیم. هرچند خیلی کم است ولی مزه اش بد جور زیر زیان می ماند.
این ثبت اولین ها در مورد ترشی جات البته سابقه دیرینه تري دارد که با ترشی خیار شروع شد و با ترشی پیاز و کلم ادامه پیدا کرد تا اکنون که به ترشی سیر هم رسیده است. اما هیجان و لذت ترشی موسیر کاملا متفاوت بود همانطور که ظاهرش هم متفاوت است.
*البته من هنوز خودم درست نمی دانم این ترشی انداختن و مربا پختن چقدر مردانه است اما واقعا هیجان زیادی دارد و مزه اش هم با بقیه خوردنی ها فرق دارد چون محصول خودمان است، در عین اینکه مخارج زندگی را کم می کند و صرفه افتصادی هم دارد به ویژه اینکه در سال تولید ملی هم هست که البت برایش مالیات بر ارزش افزوده هم نمی دهیم!

3- همین چند روز پیش بود که مجبور شدم برای اولین بار جعبه ابزار زیبا و کاملم را که هدیه عروسی دایی جان کایزر شوزه است را بردارم و تنهایی توی ظل گرمای بعد از ظهر بروم روی پشت بام و مردانه کولر منزل را سرویس و تمیز کاري کنم.
بعدش خواستم به شیوه سنتی از آن بالا توی کانال کولر برای عیال داد بزنم که پمپ را بزن! و موتور را بزن! و... که دیدم توی مجتمع 36 واحدی ضایع است و مجبور شدم به جایش اعتبار بسوزانم و از موبایل استفاده کنم.
البته چند روز قبلش هی مقاومت کرده بودم به امید اینکه یک فرجی حاصل بشود یا اینکه یتوانیم بدون تمیزکاري از کولر استفاده کنیم اما صاحبخاته قبلی میراث سنگینی برایم باقی گذاشته بود باید تمام خاک و گچش را تمیز می کردم وگرنه به جای کولر آبی نقش کولر خاکی را برایمان بازی می کرد. و البته همه این ایثار و مجاهدت(!) با بشقاب طالبی خنک که مهتاب فرستاد روی پشت بام و خنکای بادی که الان می پیچد توی منزل جواب خوبی گرفته است.
یاعلی مدد
توی شبکه 5 (تهران) باز هم یکی از این خاله های زنجیره ای توی استودیوی گل گلی با یک عروسک زاقارت و تاحدی هم وحشتناک (که مثلا قرار است برای گروه سنی مخاطب جذاب باشد) دارد صحبت می کند. شکر خدا برنامه پخش زنده نیست و از یک عده کودک کم سن و سال که مات و مبهوت نقش پر کردن دکور و بعضا دست زدن هنگام پخش آهنگ را دارند خبري نیست. خاله مذکور می گوید امروز بحثشان درباره مهد کودک است.
بعد از کلی صحبت و کارتون و اراجیف، مجری آخر برنامه قبل از خداحافظی نتیجه گیري می کند: بچه های گلم! بعضی از بچه ها می رن مهد کودک و بعضی از بچه ها نمی رن مهد کودک. اونایی که خانواده هاشون پول ندارن اونا رو بفرستن مهد کودک ناراحت نباشن(!!) اونا تو خونه با بزرگترا و دیگران بازی کنن...!
یا علی مدد
هواللطیف
1- یک جور کسر شأن مقام "جانباز" است که یک نفري را که چند تا بدخواه معلوم نیست سر چی توی خیابان کتکش زده اند صدا بزنیم: "جانباز جنگ نرم"! و و پایین آوردن شهدای ترور است که به آن گوشمالی هم بگوییم "ترور"!
2- کسر شأن شعور ملت و حرکت های مردمی واقعی هم هست که مجري یک مراسم به دم و دستگاهی که آن را با بودجه مصوب بیت المال فلان ارگان برگزار کرده و نفراتش برای اموراتشان از آنجا حقوق ماهانه می گیرند و در طول دو سه سال چند بار هم اسم عوض کرده اند و آن مراسم را هم کنار باقی بیلان عملکرد و کارهایشان به مسئول بالادستی گزارش می کنند، بگوید "تشکل مردمی!"
3- جور دیگر کسر شأن امت حزب الله است که یک دار و دسته مذهبی ای که دنبال کسب اقبال بچه حزب اللهی هاست، یک عنوان "حزب الله" بچسباند به واژه ای دیگر و با ترکیبی جدید، دکان باز کند!
4- این هم یک جور کسر شأن شهدا است که مداح جوان خوشنام که همه اش از او نقل می شود که "من مداح حرفه ای نیستم" و نمی گذارد کسی عکسش را بیندازد و می گویند حتی سر خواندن توی بیت رهبري هم استخاره کرده که برود یا نه، بیاید وسط تهران روی سن یک مراسم در سالن سینما زیر نور پرژکتور مداحی کند و شبکه سه هم روز بعد دوبار مراسم را پخش کند! و کسی هم عین خیالش نباشد که همین آقا چند ماه قبل روز عرفه توی مراسم تشییع شهدای گم نام در یک شهرستان مرزی، وسط خواندن دعای عرفه جلوی همه دعوا و بی آبرویی راه انداخته بود که چرا مراسم پخش زنده می شود؟!!
5- حتی کسر شأن همان مراسم و جمعیت شرکت کننده هم این است که مجري مراسم به سالنی که به کل در بهترین حالت با بالکن 400 تا ظرفیت دارد بگوید 600 نفری و بعد توی پوشش رسانه ای هم حرف از 1000 نفر بزنند!
*همه اینها دیروز که برای دیدار رفقا پس از مدتها رفته بودیم توی یکی از این مراسم ها، برایم خیلی توی ذوق می زد. همین!
یا علی مددی
"هواللطیف"
۱- پیامک را صبح که از خواب بیدار شدم دیدم. خواهرم نیمه شب فرستاده بودش. حوالی ۳ و ۴ . از ۴۰۰ کیلومتر آنطرف تر توی محله خواجوی اصفهان. یک جمله و خلاص، دکتر هاشمی فوت شده؛ پسرخاله عذرا. کلی سبک-سنگین می کنم که چطور خبر را به مهتاب و دایی محسن بدهم. این خبرهای بد همیشه همین قدر ساده اند!
۲- شانس می آوریم که تنها نیستم مسیر تهران به اصفهان را می خوابم وگرنه توی چنین راهی سخت است فکر نکردن به بعضی چیزها. اینکه حالا دیگر نمی توانی ببینی اش. اینکه دیگر نمی توانی موقع بیماری با یک تلفن صدایش را از پشت خط بشنوی که صبورانه و آرام راهنمایی ات می کند و تلاش می کند اطلاعات تو را درباره علل مریضی و نحوه درمان خودت یا بیمارت به سطح خودش برساند. سخت است که دیگر با گرفتن شماره همراهش دیگر صدایی آنسوی خط جوابت را ندهد. بدتر از آن اینکه نمی دانی با کانتکتی که به نام او در گوشی ات ذخیره کرده چکار کنی؟
۳- وقتی کسی از بین ما آدم ها می رود هرکس مدام توی خاطراتش برگهایی از وجود او را بازیابی می کند. نمی توانم هیچ تصویری از او را بدون لبخند همیشگی اش به یاد بیاورم. امروز موقع تشییع. وقتی بعد از نماز میت روی دست گرفتندش، لابلای صدای دسته جمعی لا اله الا الله، مدام سکانس هایی از او توی ذهنم مرور می شد. هنوز هم نمیدانم خودم داشتم مرور می کردم یا خود به خود داشت تداعی می شد. و این عبارت هیشگی که هیچ وقت کهنه نمی شود: "انگار همین دیروز بود...". اما خوب یادم هست آخرین دفعه ای که دیدمش. نوروز امسال که اصفهان بودیم، همان شب که داشتیم فامیلی مافیا بازی می کردیم، آمد برای ویزیت مادرم، وقتی داشت برایش دارو می نوشت، نشستیم به صحبت. از سختی های کارش گفت، از مشکلاتی که برایش درست کرده اند. مثل همیشه با لبخند و آرامش حرف می زد. دست آخر تا دم در دنبالش رفتم. خدا حافظی کردیم و باز لبخند زد... این آخرین تصویرها همیشه همین قدر زنده اند!
۴- امشب نماز لیله الدفن خواندم برایش. برای سید محمد محسن هاشمی. که به دو برادر شهید و پدر فقیدش مرحوم آیت الله سید میرزا پیوسته. الان هم، هرچه فکر می کنم عقلم به چیزی غیر از قرآن قد نمی دهد. الرحمن و واقعه را این بار باید به او هدیه کنم. قطعا هدیه ای ارزشمند است برای هر عزیزی که اینچنین سفر کرده.
۵- شب عروسی مان توی اصفهان واقعا سورپرایزم کرد. با خانمش آمده بود. همین که دیدمش کلی دلم شاد شد. دوبار بغلش کردم. بعد هم تا آخر عروس کشان با کاروان ماشین ها آمد. یک جاهایی حتی مسیر را سپردیم به او. پشت سرش می رفتیم و بوق بوق راه انداخته بودیم. فرصت نکردم نگاه کنم اما حتما توی فیلمها هست. جالب است که همه این موقع ها همه برای هر چیز ساده ای که ربط به او دارد دلتنگ اند.
6- می خواهم قران بخوانم. سکانسی توی ذهنم زنده می شود. آنجا که از قیامت برایم گفت. یادم نیست چند سال پیش کی بود و کجا بود اما این آیه را برایم خواند که روز قیامت ندا می آید: لِّمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ (امروز فرمانروایی از آن کیست؟) و بعد طنین افکن می شود که: لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّار (آیه ۱۶ سوره غافر) و این لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّار را با عشق می گفت. حال می کرد و می گفت. جوری می گفت که هنوز وقتی یادش می افتم تنم می لرزد... و برای همین برایش غافر می خوانم. امشب. در شب اول قبر کسی که حدود یک ماه دیگر فرزندش به دنیا می آید...
یاعلی مددی
هواللطیف
آبادان را با دو نفر می شناسم، حبیب احمد زاده و رمان ارزشمند و دوست داشتنی «شطرنج با ماشین قیامت» و مکی یازع رزمنده دلاور زمان جنگ و روایت هایش برای کاروان های راهیان نور و زائران گلزار شهدای آبادان. مکی یازع را دوست دارم. نه فقط به خاطر نجابتی که در رفتار، حرکت ها و لحن صحبتهایش هست که بیشتر به خاطر خاطراتی که در سینه دارد. حکایت روزهای مقاومت آبادن در محاصره از جمله این خاطره هاست. دیروز یک جلوه از روایت این خاطره های برخاسته از دل را در حوالی پالایشگاه آبادان جابر خرم نیا از کلام به نوشته تبدیل کرد که در سایت راهیان نور منتشر شد:
یادداشت شفاهی مکی یازع از روزهای سخت حصر آبادان
جانانه ترین دفاع، زنده نگه داشتن شهر بود
زمانی که عراق وارد کوی ذوالفقاری شد، امکانات مخابراتی معمول مثل بی سیم در اختیار مردم و رزمنده ها نبود، رادیو آبادان یا همان «رادیو نفت ملی» که در دوران محاصره کار هماهنگی مردم، خبر رسانی ها و انتشار اطلاعیه ها را بر عهده داشت، مردم را به کوی ذوالفقاری فراخواند تا مقابل تجاوز بعثی ها بایستند و مانع اشغال شهر شوند.
مردم مقاوم، با دست خالی، چوب، سنگ، برنو و ام یک که اسلحه های جنگ جهانی دوم بودند به سوی کوی ذوالفقاری سرازیر شدند و توانستند از ساعت هفت صبح تا دو و نیم بعدازظهر از تجاوز عراقی ها به داخل شهرشان جلوگیری کرده و ۲۱ اسیر از عراقی ها بگیرند و حدود ۲۰۰ کشته به عراق تحمیل کنند. در واقع تا قبل از شکست حصر آبادان، در این منطقه ده عملیات اتفاق افتاد. عملیات هایی توسط سپاه، ارتش، مردم و حتی مشترک بین هرسه اینها. همین مقاومت متحدانه آبادان را به ستاره درخشان جنگ تبدیل کرد.
آبادان قبل از جنگ یکی از کلانشهرهای کشور محسوب می شد با بیش از ۵۰۰ هزار نفر جمعیت، در حالی که مرکز استان در آن زمان حدود ۲۰۰ هزار نفر جمعیت داشت. با این اوصاف زمانی که جنگ به ما تحمیل شد و آبادان مستقیما درگیر جنگ شد و حتی در محاصره قرار گرفت، هرج و مرج در شهر اتفاق نیفتاد. شهری که دشمن از فاصله سیصد متری آن از زمین و هوا به آن حمله کرد، این همه شهید داد و هرج و مرج هم در آن اتفاق نیفتاد.
این معجزه به خاطر هماهنگی هایی بود که بین مردم و مسولین انجام می شد. گرچه رسما در سی و یکم شهریور ۵۹ به ما اعلام جنگ شد، ولی مردم آبادان و خرمشهر از پیش از آن، از ۲۲ بهمن درگیر جنگ بودند. وقتی که انقلاب پیروز شد، قبل از رسمی شدن جنگ، عراق ۲۶۵۰ نفر را در کل مرز اسیر کرد. مرتکب ۲۶۵ تخلف مرزی شد، شاید شش بار عراقی ها پاسگاه شلمچه را گرفتند و ما آن را پس گرفتیم. دوماه قبل از جنگ سراسری عراق مهران را اشغال کرد و ما از آبادان یک گروهان را فرستادیم مهران.
علاوه بر اینها در آبادان و خرمشهر ما با بمب گذاری های بیشماری مواجه بودیم. بمب گذاری هایی که در سطح شهر صورت می گرفت. هر هفته دو سه بمب در آبادان منفجر می شد. غیر از خلق عرب، این منطقه با گروه های نفاقی چون چریک های فدایی خلق، اکثریت، اقلیت، توده ای و منافقین مواجه بود، همه اینها تلاش کردند نفس ما را بگیرند، ولی آن زمان جوان هایی داشتیم که آنها توانستند نفس دشمن را ببرند.
از نظر اقتصادی، کالاهایی مثل انواع میوه از کویت وارد آبادان می شد و از سوی دیگر طلا از مرز ما خارج می شد. به این دلیل که آنها پول ایران را نمی پذیرفتند. در مقابل در نقل و انتقالات پولی داخلی، اسکناس های هزارتومانی تقلبی که از کویت وارد می شد شهر را دچار اخلال می کرد.
آبادان پیشانی جنگ بود و همه این حمله ها از مسیر آبادان اتفاق می افتاد. با وجود این همه مشکلات، هیچ وقت آموزش نظامی در آبادان متوقف نشد. سپاه پاسداران محله به محله و مدرسه به مدرسه حضور پیدا می کرد و به آموزش مردم می پرداخت. چون آن موقع بسیج نبود، مردم را بعنوان ذخیره های سپاه آموزش می دادند و آموزش برای همه هم صورت می گرفت، هم خانم ها و هم آقایان. صبح ها نوبت آموزش خانم ها بود و بعدازظهرها نوبت آقایان.
سپاه مردم را برای جنگ آماده می کرد. چون می دانستند که عراق دارد برای جنگ آماده می شود و نزدیک مرز سنگر سازی کرده است. آن روزها یک بار «ابوشریف» که فرمانده کل سپاه بود به آبادان آمد و برایش وضعیت آبادان را تشریح کردیم و گفتیم عراق دارد سنگر سازی می کند، ادوات نظامی آورده در منطقه و روبرویمان آماده اند برای جنگ. می دانستیم می خواهند جنگ کنند.
آنگاه جنگ به ما تحمیل شد. در نوزدهم مهر ۵۹ وقتی ارتش عراق متوجه شد که تصرف خرمشهر آسان نیست، به آبادان متمایل شدند. مردم آبادان حدود ۷۵ کیلومتر مرز آبی با عراق را تا جزیره مینو پدافند می کردند و باقی آنها به خرمشهر می رفتند. سپاه پاسداران آبادان در آن زمان یک مقر در جزیره مینو داشت و یک مقر دیگر هم در اروند کنار.
مردم پدافند روبروی شهر را گرفتند، ولی عراق از فاصله نزدیک شروع کرد به حمله خمپاره ای و بمباران هواپیماها. یک روز که «حجت الاسلام جمی» امام جمعه فقید آبادان خدمت امام بود گفت که «مردم آبادان وقتی که هوا ابری است خوشحالند، چون آن موقع هواپیماها به آبادان حمله نمی کنند و خمپاره نمی زنند».
با وجود آماج حمله دشمن، خمپاره بارانها، خمسه خمسه ها و بمباران هوایی مدرسه ها همواره باز بود، آموزش و پرورش کار خودش را می کرد، بهزیستی هم همینطور. یعنی شهر را زنده نگه می داشتند. علاوه بر اینکه همین ادارات فعال مثل سازمان آب، اداره برق، مخابرات و جهاد سازندگی شهدای زیادی تقدیم کردند. مسئولین برخی از این ادارات هم شهید شدند. چیزی حدود دوازده مقام مسول در آبادان شهید شدند. مثل رئیس مخابرات آبادان، رئیس جهادسازندگی و حتی شهردار آبادان در یک سال محاصره آبادان شهید شدند. ولی این مقاومت ادامه پیدا کرد تا اینکه با عملیات ثامن الائمه حصر آبادان شکسته شد.
وقتی ما از جنگ تحمیلی با عنوان دفاع مقدس نام می بریم، شایسته است به جانانه ترین دفاع و مقاومت مردم بپردازیم و راهیان نور را بیشتر از آنچه که اکنون هست با مقاومت آبادان و خرمشهر آشنا کنیم.
یا علی مددی
هواللطیف
سلام آقاي شيخ طادي! خدا قوت! مي دانم اين روزها سرتان خيلي شلوغ است و سيمرغ هاي رنگارنگ شما را به لابه لاي ابرها پرواز داده اند. اما اين قلم نه در بوته نقد و نه در جايگاه مقدس خبرنگار، تنها در جايگاه يک ايراني مي خواهد بعد از ده دوازده روز تنفس در فضاي سي امين جشنواره فيلم فجر از شما تشکر کند. از شما و فيلمتان که در هياهوي فيلم هاي پر از خيانت، اميد را به قلب ما هديه کرد. اين سپاس گذاري شايد کار ساده و کوچکي به نظر بيايد اما قطعا يک وظيفه است.
خدا قوت آقاي کارگردان! به خاطر روزهاي زندگي، به خاطر اينکه حق کار کردن کنار حاتمي کيا را خوب به جا آورديد. به خاطر اينکه کاري کرديد که امسال سنگر خالي بعضي سينماگران دفاع مقدس به چشممان نيايد. به خاطر لحظه هايي که هنگام ديدن فيلم برايمان آفريديد که حتي يادمان نمي آيد نمونه اش را کي تجربه کرده ايم! خدا قوت که به همت و تلاش شما بار ديگر سيمرغ ها روي شانه يک فيلم دفاع مقدس نشستند!
هواللطیف

2)
دشمن کسی را ترور می کند که برایش خطر داشته باشد؛ و سالهاست در این مملکت هیچ نماینده مجلسی ترور نشده است.
1)
رهبر ما، مردانی در رکاب دارد بی نام، بی نشان و بی هیاهو. هیچ وقت تیتر یک نمی شوند مگر بعد از شهادت. شهریاری، طهرانی مقدم، احمدی روشن و...
3)
خوشا به سعادت اصحاب آخرالزمانی امام عشق، که خدا خودش صلاحیتشان را تایید می کند. با خون!
---
پس نگاری:
1) شادی روحشان فاتحه مع الصلوات
2) از اصفهان زنگ زده: می گن تو تهران هرکی ریش داشته باشه یه چیزی می چسبونن یه جاییش می ترکه! مواظب خودت باش!
3) سخت حالم به هم می خورد از بعضی اتفاق ها که ناگزیر و ناگریز در راهند!
یا علی مددی
هواللطیف
- اینجا چه کار می کنی آشخ!
- عاشق؟
- خیر. آ شیخ!
...
- چرا پريشونی آشق؟
- آ شیخ؟
- گفتم عاشق! من گوشم با توئه. چشاتو بچسبون به دوربین و حرفاتو بگو
- چه حرفایی؟
- تو چشمات به دوربین باشه. حرفا خودش میاد. من آماده ام بشنوم
- ...
- ... (1)
تو الان نشستی توی بین الحرمین، یا اینکه داري از این حرم می ري اون حرم، شایدم تو اونجا چشاتو چسبوندی به دوربین و این جا حرفا میاد توی ویلاگ. حرفای آشیخ عاشق که چند ساله حرم اونو ندیده و چند روزی میشه که تو رو. همسرت توی خونه منتظرته... سلامش رو به آقا برسون. از همون دریچه دوربین. لنز رو تله کن روی پرچم نوک گنبد آقا. تو چشمات به دوربین باشه، حرفا خودش میاد...
برج مینو/ ابراهیم حاتمی کیا
من طلبني وجدني ؛ و من وجدني عرفني ؛ و من عَرَفَني اَحَّبَني ؛ و من احبني عشقني ؛ و من عشقني عَشَقْــتُــهُ ؛ و من عشقته قـَـتـَـلتـَهُ ؛ فمن قتلته فـَـعـَـلـَـيَّ ديــة ُ ؛ فمن عـَــلـَـيَّ ديـَـة ، فـَاَنـا ديــَة .
یاعلی مددی
هواللطیف
جایی آن سوی مرزها
بعد عمری آمده ام این سمت ایران. نقشه را که بگیری رو به رویت، می شود سمت چپ. توی برگه همراهم نوشته: استان های کرمانشاه و ایلام. اولی با نشستن توی اتوبوس وی.آی.پی ساعت 10 شب پایانه بیهقی به مقصد کرمانشاه مقدور می شود. تا سرپل ذهاب هم با سواری به راحتی می آییم. اما چند روزی طول می کشد تا بیمارستان بانگر را رها کنیم و به برکت راهیان نور غرب پایمان به استان ایلام باز شود. آن هم مستقیما به جایی که شاید دیگر نشود به آن گفت «نقطه صفر مرزی» چون عملا داخل خاک عراق است!
البته فعلا محل اختلاف است، اما گویا
با تدقیق مرزهای بین المللی که براساس معاهده 1975 الجزایر دارد توسط
سازمان ملل انجام می شود اینجا می افتد داخل عراق. برای همین است که
اوپراتورهای تلفن همراه عراق هنوز از ماشین پیاده نشده زودتر از همه ورودمان به خاک کشورشان را خوش
آمد می گویند! KOREK ، آسیا سل و zain که همراه اول و ایرانسل ما اینجا زورشان به
آنها نمی رسد و کسی اگر حواسش نباشد و تماسی بگیرد، هزینه رومینگ بین المللی
باید بدهد برایش!
حالا ما بدون پاسپورت با آسودگی قدم می
زنیم اینجا که نزدیکترین نقطه ایران به بغداد است با فاصله ای حدود 100 کیلومتر.
معلوم است محوطه تازه پاک سازی شده. توی هر مشت خاک اینجا حداقل یک ترکش
پیدا می شود. به نظر می رسد اگر خاکش را غربال کنیم نسبت سنگ و ترکش مساوی
باشد! اطراف پر است از خرج آرپی جی و ته مانده خمپاره شصت و هشتاد و تک و
توک صد و بیست. عمل کرده و عمل نکرده. بعد از این همه سال هنوز می شود نقطه
اوج درگیری را به راحتی پیدا کرد. جایی که پر است از پوکه کلاش (AK47) و تیربار گرینف که مثل نقل و نبات است زیر پایمان و لابلایش هم فشنگ های شلیک نشده به چشم می خورد.
جملگی زنگ زده. گذر زمان رنگ قهوه را نشانده روی همه شان. به غیر از مین
های والمر ایتالیایی که روکش پلاستیکی کرم رنگشان قدری رنگش پریده وگرنه
سرهای پنج شاخه شان هنوز هم هراس به دل می اندازد. بی راه نیست که رسیدن
به اینجا تنها با هماهنگی های نظامی و بعد از گذر چند پست ایست و بازرسی امکان
پذیر است.
برای رسیدن به دیدگاهی که روی ارتفاع قرار دارد با سیم خاردار حلقوی تنها یک مسیر باریک
مشخص کرده اند . ادامه همان
مسیر دور می زند و از طرف دیگر تپه بر می گردد همان جای اول. در طول مسیر
خادمان یادمان با لباس بسیجی و سربازهای هنگ مرزی نیروی انتظامی با
سلاح و حمایل، لبخند زنان زائران را راهنمایی می کنند. لبخندی محزون و مودب. انگار کلی حرف برای گفتن در همین لبخندشان جمع شده باشد. البته
بیشتر مواظبند کسی از سر کنجکاوی یا به هوای برداشتن یادگاری، هوس رفتن به
آن طرف سیم خاردار به سرش نزند.
یک بخش مسیر از کانال و سنگرهای بازسازی شده در همان جای قبلی شان می گذرد. چند روز پیش در همان جا بقایای یک جسد عراقی پیدا کرده اند. بقایای سنگرهای مخروبه توی شیار سمت چپمان هنوز دست نخورده مانده. قدری بالاتر از همان شیار جایی است که چندی پیش بازمانده جنازه یک چترباز عراقی پیدا شده. احتمالا خلبان یک هواپیمای ساقط شده باشد. هوا صاف و صاف است و آفتابی. تکه های ابر توی پس زمینه آبی نقش های زیبایی درست کرده اند. آن بالا بیرق های قرمز و پرچم ایران را باد تکان تکان می دهد.
می ایستیم بالای خط الراس. یک دشت صاف روبرویمان است. می شود با چشم غیر مسلح به راحتی سد مندلی عراق و دریاچه پشتش را به نظاره نشست. و پاسگاه های مرزی ایران و عراق را هم در سمت راستمان، که عین دو تا مهره رخ توی صفحه شطرنج رو بروی هم قد علم کرده اند. هر از گاهی انعکاس برق آفتاب توی شیشه خودروها هم محل جاده را برایمان مشخص می کند. جاده ای که می گویند مستقیم به بغداد می رود. از آن بالا چشم ناخود آنگاه می رود سمت توده ای سیاه در دوردست تر. نخلستانی که می گویند 96 شهید ما هنوز لابلای نخل های آن جا مانده اند... رو می کنم به سمت غرب. کربلا جایی در افق دشت مقابل ماست. ناخود آگاه به رسم ادب دست روی سینه قرار می گیرد و لب ها به زمزمه تکان می خورد: السلام علیک یا اباعبدالله...
وقت کم است. باید به سومار برویم. دو شهید
تازه تفحص شده به پیشواز زائران آمده اند. با همان تابوت های آشنا و پرچم
سه رنگ که روی هر دو شان نوشته: «گم نام».
مسئول گروهمان می گوید معلوم نیست سال یا سالهای بعد کسی بتواند به آنجا برود یا نه. معلوم نیست دست ایران بماند یا تحویل عراق شود. معلوم نیست در برنامه های بعدی راهیان نور قرار داشته باشد یا نه. اگر هم باشد تضمینی نیست اینقدر بکر و دست نخورده باقی بماند. نتیجه هرچه باشد تا همیشه یاد این روز در من زنده خواهد بود. روزی که نگاهم به انتهای افق گیسکه گره خورد و دلم پیش شهدای آن نخلستان دور دست جاماند، جایی درست آن سوی مرزها...

یا علی مددی
هواللطیف
هدیه عروسی دوستان و همکاران مهربانم در سازمان بسیج هنرمندان کاملا با باقی تبریکات و هدایا متفاوت بود. آن هدیه این مطلب فکاهه بود که در صفحه اول سایت ثبت و به برکت آن این وبلاگ هم به روز شد. آن هم درست در شب عروسی به تاریخ 24 شهریور 1390 به قلم محمد صادق دهنادی عزیزم که جایش در مراسم عروسی در اصفهان خالی می نمود:
تبریکی متفاوت به همکار هنرمندمان
ازدواج هم هنر است...
- اگر تعریف هنر را بر شرایط و مناسک سنت حسنه ازدواج در جامعه ی خودمان تطبیق دهیم بی شک می بینیم که ازدواج اینقدر هنر است که باید به جای هنر اول ،برود آن بالا در صدر هنرها... با این دیدگاه کسانی که تن به ازدواج می دهند هنرمندانی هستند که تعهد و شگفتی را جملگی در تاهل دریافته اند و چنان به شیدایی هنر ، دفتر عقلشان تعطیل یا حداقل به حالت تعلیق در آمده که هیچ هنرمندی را یارای چنین حرکتی نبوده است.
هواللطیف
انگار دیگر توی این دنیا نیستیم. نه رفتی و نه آمدی. نه تماسی و نه سراغی که بگیریم یا بگیرند. گه گاه کامنتی خصوصی بود که کجایید؟ و نیستید؟ و این حرفها که همان چند تا هم بعد از این مدت نا امید شدند. خودمان هم فکرش را نمی کردیم که بعد از این چند سال فعالیت با عشق و علاقه به جایی برسیم که توی آرشیو مان چند ماه از سال پرخاطره ۹۰ را بدون درج حتی یک پست جدید سپری کرده باشیم و همین الان هم که حوالی نیمه رمضان است و ماه دارد توی آسمان کامل و کامل تر می شود، هنوز پست متعلق به نیمه ماه رجب بالا باشد.
حالا میانگین بازدید از سیصد و چهارصد رسیده به بیست سی تا. از همان اول خودمان می دانستیم که در سرزمین وبلاگستان مرگ ها زود رس است. عین تولد ها. حتی توی دوره های آموزشی برای نوآموزان وبلاگ نویسی (که گاهی گنده تر از خودمان هم بودند از لحاظ سنی و هیکلی) این را می گفتیم. و لابد با این اوصاف حالا ما هم شده ایم جزو اموات! اموات وبلاگی. خیاط افتاد توی کوزه! رحم اله من یقرا الفاتحه مع الصلوات...
و چه تلخ که این قبرستان فاتحه خوانی هم ندارد حتی. وبلاگ وقتی به حالت احتضار میرود آرام آرام خودش می ماند و خاطره هایش. و هر از گاهی شاید کسی اشتباهی و عبوری از موتور جستجویی سر از آن دربیاورد. اما دریغ از سر زدنی و نثار یک فاتحه. (که حتما باید در قالب کامنت باشد! وگرنه بالا نمی رود!) وقتی کسی به سراغت نیاید از فاتحه هم خبری نیست. این یکی را یادمان رفته بود توی همان دوره های اموزشی بگوییم. می ماند خیرات و مبرات. صاحبان عزا اگر فرصت و فراغت داشتند که به جای خیرات دادن وبلاگ را با یک پست چهار خطی از مرگ می رهاندند! راستی! مدرس وبلاگ نویسی که هی استاد هم صدایش می کنند با چه رویی میخواهد برود سر کلاس و آدرس وبلاگی را بدهد که دچار مرگ تدریجی شده است. چه تیتر خوبی می تواند داشته باشد این پست: مرگ تدریجی یک رویا!
ماجرا بعد از این چند سال باز هم همانی است که از روز اول زیر لوگوی چهار باغ یا چای نبات (که این وبلاگ را به هردونام می شناسند) نوشتیم که:
خیلی چیزها را نمیتوان یاد داد. باید آنها را زندگی کرد.
اما میتوانیم بعضی تجربهها را به هم منتقل کنیم.
هیچ نظریهای در این مورد وجود ندارد. واقعیت نظریه ندارد، روایت میکند.
باید از همین روایت یاد بگیریم.
و حالا این روایت ماست. روایت دو دوست (محمد مهدی شیخ صراف و محمد جواد ملکوتی) که هیچ وقت فکر نمی کردند وبلاگ چای نبات که عمری را صرف آن کردند از شدت سر شلوغی و نداشتن فرصت و این جور در به دری ها به مرز تعطیلی بکشاند. آن موقع ها که خیلی داغ بودیم همیشه با خودمان می گفتیم طرف چطور نمی تواند هفته ای، نه، ماهی یک بار یک پست چند خطی بگذارد بالا که این بی صاحب شده با صاحب شود! و حالا درست به عینه فهمیدیم. چون سر خودمان آمد. از مصادیق عین الیقین همین ماجرای بی صاحب شدن است!
حالا توی یک نیمه شب ماه میهمانی خدا که فردایش جمعه است وسط میهمانی به جای نماز شب و دعای ابوحمزه و کمیل و... یادمان افتاده که روزی روزگاری در بلاگفا وبلاگی داشتیم با چه برو و بیایی که دم به دققه خودش و کامنت هایش را چک می کردیم که مبادا به روز نباشد! و حالا به ماه هم نیست! و عین خیالمان هم نیست. نه! بی انصافی نکنم. عین خیالمان هست. همین که هربار که آن لاین میشویم ناخود آگاه توی آدرس بار عدد وارد می کنیم ۴ و بعدش خود به خود دست روی کی بود می چرخد و... b...a...a..g...h یعنی عین خیالمان هست... اما عین همان عین الیقین که وصفش رفت!
باورم نمی شد دوره ای از زندگی ام برسد که برای خواب که هیچ برای وبلاگ نویسی که مقدم بر خواب بود در شبانه روز وقتی نماند! اما این دوره هم بلاخر تمام می شود. چند ماه دیگر. مدام توی دلم به خود می گویم این چند ماه دیگر را تاب بیاور که دوباره با چند تا پست و چند تا لینک و چند تا کامنت همه چیز میشود همان که بود. حتی بهتر که تو پخته تر شده ای و قلمت بهتر شده آنقدر که از آن نان زن و بچه درمی آوری و... این را هم توی همان دوره ها به دیگران یاد میدادیم که این مرگ، بیشتر به احتضار میماند! مثل حالت اغما. که می شود دوباره با یک حرکت مرده و پیکر بی جانش را به زندگی برگرداند. به زندگی که اتفاقا قدر زندگی را بیش از پیش میداند. «قدر عافیت آن داند که به مصیبتی گرفتار آید» و چه مصیبتی بدتر از مرگ و چه عافیتی به تر از زندگی؟ حتی از نوع موقت وبلاگی اش!
مدتهاست این امید را به خودم می دهم. به خصوص در مواقعی که عزم می کنم و نمی شود هرباره به بهانه ای و هربار به اتفاقی، روزخبرنگار، سالگرد تولد وبلاگ چای نبات، ازدواج خودم، جشن عقد خودم، فلان صحبت آقا، این همایش، آن جشنواره، فلان مطلب فلان رفیق، آمدن ماه مبارک و... همین امید است که می ماند. اما همیشه هم از یک چیزی ته دلم می ترسم. از چه؟ ... واقعا چه کسی از آینده اش خبر دارد؟...
تیتر را نوشتم که چیز دیگر بنویسم. قلم آمد به این سو که با تیتر هیچ سنخیتی ندارد. اما تیتر را میگذارم باشد. که شاید یادم بماند چه میخواستم بنویسم و نشد!
یا علی مددی
هواللطیف
چشم رنگی!
توی خانواده چشم این رنگی نداریم! رنگ پوست البته به خانواده مادری اش رفته وگرنه ماها اینقدر سفید نیستیم! قدری طول کشید تا بفهیمم این ژن چشمهای زیبا که از نظر وراثتی مغلوب هم بوده بین این همه رنگ چشم توی طیف قهوه ای از کجا آمده و پسر دایی من را به این خوشگلی از کار در آورده! اما لازم نشد انقدر ها دور برویم. اول گشتیم دنبال رنگ متفاوت. فقط توانستیم یک نفر را پیدا کنیم. البته تشخیصش توی آن همه چین و چروک و محاسن سفید در نگاه اول عادی نیست. ولی پدر بزرگ این شکلی بود. اما رنگ چشمهای پدر بزرگ این نیست! یکی رفتیم آن طرف تر، برادر همین پدر بزرگ بود که می شود عموی بابای بچه! که او هم روحانی بود و امام جمعه، چشمانی داشت به همین خوشگلی! همین رنگی تقریبا! من که درست یادم نمی آید آن موقع ها هم اینقدر دوربین زیاد نبود اما یک عکس سیاه و سفید آگهی ترحیم باقی مانده کافی بود تا جواب سوال پیدا شود. و حالا بعد از این همه بی پست بودن! عکسهای که در میهمانی عید دیدنی از این سید محمد حسن گرفته ام بهانه ای شد برای به روز شدن. شما هم مثل بقیه یک «ماشا الله» بلند بگویید و بعدش هم «فتبارک الله احسن الخالقین!» را زیر لب برای دوری چشم زخم و چشم بد!
واقعا هم اهل این چیزها نیستیم که هی عکس بذاریم از بچه های فک و فامیل که مثلا: «گل مراد در حال خنده» «گل مراد در حال گریه» «گل مراد در حال تعویض پوشک» و «گل مراد دندون در آورده»... که هی هم کامنت بخورد: «وااای ووووی!» «عسیسم! خاله فداش شه!» و امثالهم... و هنر عکاسیمان هم همه اش صرف همین نمی کنیم. آخرین باری که عکسهای یک کودک را گذاشتیم توی این وبلاگ «عکسهای زهرا» بود بعد از یک دعوای زرگری وبلاگی که کلی حال داد آن روزها. حالا زهرا بزرگ شده و مدرسه می رود به گمانم. این هم پسر دایی ما! شاید پست بعدی از این دست عکس دردانه های خودمان باشد در سالهای آتی! به فضل الهی! که آدم وقتی متاهل می شود بسیار بیش از پیش به نعمتی الهی به اسم «فرزند» فکر می کند و برایش نزدیک می نماید.
یا علی مددی
هواللطیف
آسمان از صبح که از در طیاره آمدیم بیرون ابری است. آسمان اهواز. تا آبادان توی سمند می خوابم و قبلش از تهران تا اهواز توی ایرباس؛ ولی ابرهای آبادان باریده است و زمین خیس. چشمهایم را که باز می کنم اول از همه یک آشنایی مبهم حس می شود. یک فضای آشنا که انتظارش را ندارم و گیجی خواب که نمی گذارد بفهمم کجاست و چیست. اما بلاخره حاصل می شود. گذر چند سال درختهای اردوگاه میثاق را بزرگ تر کرده و یک ساختمان به بقیه ساختمانها اضافه شده. اما نیمکتهای وسط میدان هنوز همان شکلی آدم را به نشستن روی خودش دعوت می کند! چهار سال پیش من سال جدید را تنهایی توی همین میدانگاهی وسط اردوگاه روی همین نیمکت تحویل کردم. ساعتهای آخر شب، من بودم و شعله های پالایشگاه و یک گوشی موبایل که آنتن نداشت تا این که سال نو شد. حالا اما باران هم اضافه شده و من چند هفته مانده به تحویل سال آنقدر نو شده ام که گاهی برای خودم هم قابل باور نیستم!
سیم کارت را عوض می کنم. آن یکی آنتن نمیدهد و شماره این را هیچ کس ندارد. حتا خودم که صاحبش هستم و همسرجان! همسرجانی که شب قبل گوشی اش را توی رستوران جا گذاشته!
ما مثلا ستاد خبری هستیم. (ولی واقعا هستیم!). من عکاس و چند تا چیز دیگر هستم. وسایلم کامل است. مانده اینترنت که با مودم جی پی آر اس از اینها که سیم کارت میخورد و وصل میشود به یو اس بی. (این پست هم الان در ساعت آخر شب به مدد همین تکنولوِژی ارتباطی ثبت شده.)
روز به کار می گذرد و لا به لایش گپ های دوست داشتنی. با آدم های مختلفی از جمله حبیب احمد زاده. ششمین جشنواره ادبیات داستانی بسیج که سازمان بسیج هنرمندان برگزار کرده قرار است فردا اختتامیه اش باشد. اصلا برای همین ما و 700 میهمان دیگر اینجاییم. البته آنها برنامه راهیان نور و بازدید از مناطق عملیاتی را هم در این چند روز تجربه می کنند؛ و همین ما را در یک بعد از ظهر به یادماندنی می کشاند به شلمچه!
به رویا می ماند. هوا بارانی. زمین گلی. پارکینگ پر از اتوبوس است اما با روزهای اوج هنوز فاصله داریم. از ماشین که پیاده میشوم نوای حاج مهدی سلحشور از بلندگوی وانت می آید می نشیند توی گوشم، سنگین و حزین می خواند، برای علی اکبر: "میون خاک و خونی، تو ای ماه جوونم... " می روم به سمت سردر مسیر منتهی به گنبد فیروزه ای یادمان، غربت خاکش آدم را می گیرد. به یاد خودم می آورم حاج حسین خرازی اینجا شهید شده. کاروانهای زیادی هستند. از همه جای ایران. این را جدای پلاک ماشین ها و پارچه نوشته ها ٰ از تنوع لهجه ها و گویش ها می شود فهمید. در گروه های سنی مختلف و البته اکثرا جوان. دیگر باران نمی آید اما ابرها توی آسمان پشت به پشت همدیگر را گرفته اند. این بار صادق به یادم می آورد که اینجا نزدیک ترین نقطه به کربلاست. السلام علیک یا وارث آدم صفوه الله... به یاد فیلم 33 روز می افتم. زن مبارز لبنانی چه زیبا این عبارات زیارت وارث را میخواند توی آن فیلم... السلام علیک یا وارث موسی کلیم الله... السلام علیک یا وارث عیسی روح الله...
خاک نرم در تمام مسیر تبدیل شده به گل چسبنده. گل قهوه ای که سرعت را کند میکند و صدای چلپ چلپ خوشایندی دارد البته! کفش همه زائرها را به خودش مزین کرده! گل، چادر اکثر خانها (که همه چادری هستند) را پر کرده از لکه های قهوه ای. نگاهم خودش را می کشد بالا و روی این عبارت سر در ثابت می ماند: "شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا می دهد." دقیق تر که می شوم می بینم روی تمام پرچم های قرمز که در اطراف مسیر در اهتزاز است نوشته "یا فاطمه الزهرا".
کاروان های نسوان بیشترند از مردانه ها. اینها نمی دانسته اند امروز به تقویم بعضی ها روز زن است و به جای نقطه صفر مرز شلمچه باید بروند میدان انقلاب تهران تا آن بعضی ها آدم حسابشان کنند!
می روم زیر گنبد یادمان. جایی که 8 سنگ قبر سفید شهدای گم نام هست. نقطه ای که بعد از جنگ در آن 48 شهید گم نام با دستهای بسته پیدا کرده اند. چقدر تلخ است فکر کردن به کشتار اسرا و گور دسته جمعی. دو روز پیش لابلای عوض کردن کانال تلویزون به مستندی برخوردم که همین جا را نشان می داد. آن روز چقدر دور بود و الان چقدر نزدیک. بعضی از این راوی ها بدجور روی اعصابند! زود بر می گردم چون می خواهیم یک سر هم به مسجد جامع خرم شهر بزنیم. وضع هوا همه چیز را متفاوت کرده. خادم ها با لباس خاکی بسیجی اکثرا پا برهنه شده اند با پاچه های بالا زده. و همین رفت و آمد مردم و کفشهای گلی می شود سوژه عکاسی برای من که منتظر همراهانم هستم. و زیارتمان از این قطعه بهشت با این عکس ها تمام می شود...
موقع برگشت کنار جاده روی یک تابلو دست نویس نوشته "خاک پایتان سرمه چشمان ماست"...
عکسهای دیگر شلمچه بارانی و گل آلود را اینجا ببینید
یا علی مددی
هواللطیف
نمی دانم دقیقا چیست؟ شبیه یک جور حسادت است یا نوعی انگیزش. شاید هم قدری ذوق زدگی چاشنی اش باشد. مثل نوعی قلقلک می ماند که آدم را وادار به حرکت می کند. یک جور تحریک خود خواسته. در حقیقت شکلی از واکنش است به یک فرایند فروخفته یا یک اتفاق که در نقطه ای متوقف شده است. انگار وسط یک فیلم سینمایی دکمه پاوز را زده باشی و حالا یک کلیک نیاز دارد برای روایت ادامه ماجرا... و این همان یک کلیک است. یک کلیک در نیمه های شب که به شکل عجیبی بی خوابی افتاده به جان این سرباز سحر خیز که به قاعده هر شب جمعه که مجبور نیست فردا صبحش سر صلات صبح از خانه بزند بیرونٰ دوست دارد عادت همیشگی سالیان قبل را زنده نگه دارد و تا نزدیک صبح بیدار بماند و چراغش توی جی تاک به رنگ سبز روشن باشد و وبگردی کند و توی وبلاگ رفقایش سرک بکشد و جویای احوالشان باشد و بدون گذاشتن کامنت راه کلیک هایش را از وبلاگی به وبلاگ دیگر کج کند. تا یکدفعه لابلای این نوشته ها با خواندن چند پست دلش نوشتن بخواهد... و این سطور نوشته شود بر تارک این وبلاگ...
مدتهاست که موقع نوشتن می دانم چه می خواهم بنویسم. اما این بار. توی این نیمه شب پنج شنبه دوازده دوازده 89 یک چیز با تمام نوشتن های قبلی فرق می کند. با تمام نوشتن های تمام سالهای قبل این عمر بیست و چند ساله. اینکه بعد از آن همه انگیزش که وصفش رفت وقتی دست به نوشتن می برم تازه می فهمم یک جفت چشم تمام این مدت زل زده توی چشمهایم، آن وقت همه چیز فرق می کند طوری که هزاران صفحه کتاب برای روایت و توصیف آنچه در این دیالوگ بدون کلام دو نفره می گذرد کم است. اما آدم هر کار بکند باز نوشتنش می آید! و این می شود نوشتن مضاعف. آنطوری است که آدم یکدفعه گیج می شود!
این می شود که من الان نمیدانم چه باید بنویسم. و بعد تازه به همه اینها اضافه کنم که آن یک جفت چشم زبان هم باز کند و بگوید مبادا من را بی آبرو کنی که شاید زمانی کسانی که اینها را می خوانند با من روبرو بشوند... و بعد هم که می بیند من دارم حتا همینها را هم می نویسم یک "دیوانه!" حواله ام می کند و می رود سر وقت بشقاب لبو که دارد بخار از آن بلند می شود! بعد دلش نیاید تنهایی لبو بخورد و باز فضا بشود لبو خوری دو نفره در حالی که نفر دوم که من باشم دارد پست جدید وبلاگش را تایپ می کند و نفر اول لبو برایش قاچ می کند و دهانش می گذارد! بعد من را بترساند از اینکه این پست منتشر بشود! و این می شود که نویسنده بی خیال نوشتن بقیه این حرفها می شود که یک وقت جوانهای مردم دلشان نخواهد!
خوب بروید ازدواج کنید دیگر! به من چه! اصلا من بعد چهار ماه و خورده ای از متاهل شدنم اگر بخواهم بلاخره از دونفره بودن و مزایایش بنویسم تکلیف چیست؟! (ای نفر اول که الان داری به املای کلمه بلاخره گیر میدهی! مگر خودت شنبه را نمی نویسی شمبه؟ پس برو بگذار این هجوم واژه ها کار خودش را بکند! حتا گیر دادنت به مشکل شرعی هم فایده ندارد. خیالت را راحت کنم که این پست هیچ مشکل شرعی ندارد! لطفا باز هم لبو بده! ممنون!) اصلا یکی از مزایای متاهل بودن این است که توی دوره آموزشی سربازی هی آخر هفته ها مرخصی 48 ساعته می دهند به آدم! بعد هم آدم می افتد شهر خودش! حالا بماند که در این مورد تهران شهر خودش محسوب نمی شود! تازه روی آن چندرقاز حقوق سربازی ماهی ده هزار تومن هم بیشتر می دهند برای متاهل ها! همین ها را بگویم خوب است؟!
خلاصه اینکه من حال عجیبی دارم این روزهای اسفند که چند هفته مانده به آغاز سال جدید. خدا خودش آخر و عاقبت همه مان را به خیر کند!
یا علی مددی
هواللطیف
در آمدی بر کنش های جمعی اعتراض امیز
گروهی از پژوهشگران اروپایی به سرپرستی رافائل نرخ و میزان وقوع بحران های امنیتی و کنش های جمعی اعتراض آمیز 60 سال گذشته حدود 100 کشور جهان را مورد مطالعه و برسی روشمند قرار داده اند. آنان شواهد متقنی به دست داده اند که نشان میدهد؛
اولا: تمامی کشورهای مورد مطالعه در 60 سال گذشته با چند بحران امنیتی و کنش اعتراض آمیز دست و پنجه نرم کرده اند.
ثانیا: طی 60 سال مورد ببرسی در امنیت کشورها، بحران ها ماهیت افزایشی و فزاینده داشته اند.
به عبارت دیگر در اغلب کشورهای مورد مطالعه به مرور هم بر شدت تخریب گری بحران ها افزوده شده است و هم شمول انسانی کنش های جمعی آشوبگرانه و اعتراض، آمیز افزایش یافته است.
پژوهشگران مذکور بر اساس یافته های مطالعاتی خویش نتیجه گرفته اند که در دهه پیش رو یعنی از سال 2010 تا 2020 میلادی همچنان بر شدت بحران های امنیتی و اعتراضات سیاسی و مدنی شهروندان کشورهای مختلف افزوده خواهد شد. و شدت این کنش های جمعی در کشورهای در حال توسعه آنچنان افزایش خواهد یافت که ممکن است موجب تغییرنظام های سیاسی آن کشورها شود. (رافائل و دیگران 2010 ص 31)
چنین ادعایی مورد تایید محققان دیگری نیز قرار گرفته است. به عنوان مثال یال و دیگران (۲010) در پژوهشی تحت عنوان «نافرمانی های مدنی؛ چالش اصلی پیش روی کشورهای در حال توسعه» نشان داده اند که عواملی نظیر «فرایند جهانی شدن»، «دسترسی همگان به فضای سایبر»، «افزایش شمار دانش آموختگان» و «افزایش روز افزون طبقه متوسط» به صورت مستمر مطالبات سیاسی و مدنی شهروندان جوامع در حال توسعه را فزونی می بخشد و تلاش برای دستیابی به این مطالبات، آنان را با حکومت های خویش درگیر می سازد.
البته این محققان بر این واقعیت نیز تاکید می ورزند که نظام های سیاسی هوشمند با بر آورد های به موقع و مدیریت افکار عمومی میتوانند مانع بروز بحران و یا تقلیل دامنه تاثیر آن در صورت وقوع شوند. به ویژه آنان بر راهبرد های نوین پلیسی در مدیریت کنش های جمعی اعتراض آمیز تاکید می ورزند.
و البته ایران و پایتخت آن تهران از این قاعده مستثنی نیست.
یا علی مددی
بعد از ظهر است. از پنجره بخش اداری بیرون را نگاه می کنم. چشم انداز تپه های عباس آباد به سمت شمال. به سمت ردیف کوههایی که با بارشهای زمستانه رنگ سپیدشان ثابت مانده و هر صبح و عصر دیدنی ترین مناظرند در نارنجی غروب و زرد لیمویی طلوع. پنجره البته رو به محوطه پشت ساختمان است. محوطه ای رها بین ساختمان ما و چند پروژه عمرانی مثل کتاب خانه ملی و فضای سبزی که به موزه دفاع مقدس ختم می شود. این وسط یک تکه از تپه ای که از چند طرف برای ساختن ساختمان ها برش خورده، جا افتاده است. عین توی کارتون های خارجی که یک تکه زمین با ساکنش دست نخورده وسط شهر باقی مانده. حالتی که کارتون "آنسوی پرچین" را یاد آدم می آورد. این تکه فقط پوشش گیاهی اش درختهای کاج کوتاه جوان هستند و بوته های خار پراکنده. طبقه سوم که من در آن هستم کاملا مشرف است به این محوطه ای که انسانها کاری به کارش ندارند.
یک ماده سگ با شش تا توله اش که یکی دو هفته پیش وسط سرمای برفها در سوراخ سنبه ای از پروژه عمرانی کتاب خانه ملی به دنیا آمده اند مشغول گردش و بازی هستند. البته چندان حال و حوصله ای ندارند. مادر با دو تا کنار درختی ولو شده اند و باقی توله ها دنبال بازی می کنند و هربار بعد از قدری دویدن انگار که کشتی بگیرند در هم می پیچند و برادرانه (شاید هم خوهرانه!) هم را گاز میگیرند و بازی می کنند. این البته تنها بازی شان نیست که گاهی تفریحشان دنبال کردن کلاغ های تنبلی است که حال پریدن ندارند و با راه رفتن و پرش های خنده دار از گامهای کند و کوتاه توله ها فرار می کنند.
شش تا توله در سه رنگ، دو تا به مادر خاکستری شان رفته اند و دو تا مثل پدری که هر از گاهی پیدایش می شود و و دوباره (انگار که بخواهد برود سرکار وبرای بچه هایش یک لقمه نان حلال بیاورد) تا چند وقت پیدایش نیست سفید هستند و دوتای دیگر قهوه ای کمرنگ، به رنگ دوم پدرشان که سفید است و قهوه ای کمرنگی که به کرمی می زند و البته بیشتر سفید است. قوانین وراثت به سادگی رعایت شده.
کاش میشد بروم و قدری باهاشان هم بازی بشوم. با توله سگهایی که متولد روزهای برفی زمستان 89 هستند! البته از تمام پنجره های مشرف به این محوطه باید ترسید از چشمهای احتمالی که مرا را ببینند و چند دقیقه، ساعت یا روز بعد به کسی بخواهم برای این حرکت پاسخگو باشم! و البته از ماده سگی که محافظ توله هایش است و در نبود پدر حتا خود توله های هم مواظب هستند. این را روز قبل وقتی متوجه شدم که اتفاقی از لای پنجره که باز بود صدای پارس بچگانه ای را شنیدم توله سگ خاکستری ایستاده بود روبروی یک سگ غریبه سفید با لکه های سیاه و با جدیت پارس میکرد که وارد محوطه محل زندگی شان نشود. سگ غریبه هم سر جنگ نداشت و قدری معطل کرد و آخرش هم راهش را کشید و رفت.
الان البته پنجره را بسته ام که اگر گنجشک و کبوترها و احیانا کلاغ ها طبق برنامه هر روز هوس کردند بیایند پشت پنجره و کپه برنج های باقی مانده ناهار ما را که برایشان می گذاریم و امروز چند برابر هم هست، بخورند ، راحت باشند و از کسی نترسند. لامپ ها را هم خاموش کرده ام که نور بیرون بیشتر از داخل باشد و از شیشه های رفلکس نتوانند مرا ببینند و به عوض من از نزدیک ترین فاصله به تماشایشان بنشینم.
و همه اینها که دل خوشی های روزهای زمستانی خدمت در این ساختمان است نمی تواند دل آشوبه ای را که درونم برپا شده آرام کند. چند ساعت پیش با آماده باش صد درصد همه رفته اند و فقط من در آخرین دقایق قبل از اعزام نیروها به دستور فرمانده اینجا مانده ام. مانده ام تا یک نفر در اداره ما در ساختمان ستاد حاضر باشد. چندمین چایی پشت سر هم را توی لیوان شیشه ای میریزم و قلپ قلپ پایین می فرستم. سعی میکنم به چیزهای دیگری فکر کنم اما دلشوره ام آرام نمی شود...
ناخود آگاه می روم توی کتاب خانه. می ایستم مقابل پنجره جنوبی. مناره های نیمه کاره مصلی تهران و نمای شهر. یک جایی آن پایین ها خبرهایی هست. نگاهم در درونمای ساختماها گم می شود و این سوال جای هر ذهنیتی را می گیرد: یعنی الان توی شهر چه خبر است؟ بچه ها الان کجا هستند؟ نکند درگیر شده باشند... این ساعتهای انتظار و بی خبری چقدر سخت می گذرد...
***
شب ساعت ده و نیم از چرت کوتاه می پرم. فرمانده از راه می رسد. سرزنده و سرحال و چون همیشه با انرژی. انگار نه انگار از مواجهه با یک اغتشاش خیابانی بر می گردد. انگار نه انگار توی سرمای زمستان برای حفظ امنیت مردم شهر 12 ساعت کنار خیابان سرپا بوده بالای سر یگان تحت امرش. انگار نه انگار از 5 صبح که بیدار شده تا حال حتا چند دقیقه هم نخوابیده. بیسیم و اسپری را می گذارد روی میز. لباس عوض می کند. کت و شلوارش را می پوشد و من را هم مرخص می کند و راه می افتد به سمت منزل. در همان دقایق کوتاه اوضاع را جویا می شوم. می گوید آمده بودند اما اقتدار نیرو اجازه کاری به آنها نداد. سمت استقرار آنها خبری نبوده اما از ترافیک گله می کند. ترافیکی که بسته شدن ایستگاه های مترو به شدت آن در یک بعد از ظهر وسط هفته در خیابان های همیشه شلوغ مرکزی شهر تهران افزوده است. با لبخند همیشگی خداحافظی می کند و می رود. من هم چند دقیقه بعد از او می زنم بیرون.
***
می رسم خانه. خبرها آرام آرام می رسد. اخبار خوبی نیست. یک نفر شهید شده. با شلیک گلوله. اسمش صانع ژاله است. معترض و سبزهم نبوده. دانشجوی هنر. یک دفعه یاد مهتاب می افتم. که دیشب و امروز خیلی نگران بود. کلی توصیه کرد که مواظب باشم. و حالا یک دانشجوی هنر شهیده شده. چند تا از رفقایم بد جور کتک خورده اند. اسم سید شهاب الدین واجدی را که میشنوم وا می روم. مشغول عکاسی بوده. می ریزند سرش و تا می خورده زده اندش. به جرم اینکه ریش داشته. دوربین و وسایلش را هم غارت کرده اند... خدا را شکر زنده مانده. محمد صالح از بیمارستان خبر سلامتی نسبی اش را میدهد. حالش وخیم نیست. یک دفعه اولین برخودمان را یادم میآید در افطاری کافه حزب الله و صبح فردایش توی راهپیمایی روز قدس که رفته بود بالای ماشین عکس میگرفت از سبزهایی که آمده بودند نه غزه نه لبنان می گفتند. از ما هم عکس گرفت. از من و ممد مسیح. اما عکسهایش را هیچ وقت نداد! سر میزنم به وبلاگش. وبلاگ عکاس مسلمان . توی متن معرفی وبلاگش این جمله به یادم می آید: "امید به آن دارم که بعنوان یک عکاس و دوربین در دست، شهدشیرین شهادت را بنوشم"... "معتقدم هر عکس داستان و ماجرایی دارد و دنیایی پر از رمز و راز ... اینجا میخواهم از نادیدنیها و ناگفتنیهای عکاسی بنویسم و بنگارم، از لحظههای ناب ..." سرت سلامت سید شهاب! این عکس خودت ناگفتنی و نادیدنی های زیادی را با خود دارد. اما کاش هیچ وقت خودت سوژه نباشی. آن هم به این شکل و شمایل...


حسین قدیانی که وبلاگ سید شهاب را به روز کرده توی وبلاگ خودش از مشاهده هایش نوشته.'.
گزارش وبلاگ نیوز هم هست.
25 بهمن 89 هم رفت توی حافظه مان. خدا باعث و بانی اش را لعنت کند. دور نیست آن روزی که محاکمه شان را به نظاره بنشینیم. و البته فصل انتقام هم میرسد... اللهم عجل لولیک الفرج...
یا علی مددی
هواللطیف
آماده باش برای نیروی مسلح یک پدیده عادی است. به خصوص پلیس و نیروی انتظامی آن هم در پایتخت ایران که در یک سال و نیم گذشته شاهد بزرگترین اعتراضات خشونت بار و اغتشاش های خیابانی خود در سه دهه گذشته بوده. هر تقی به توقی بخواهد بخورد قبلش پلیس باید آماده باشد. همین می شود که ما هم که سرباز هستیم مجبور میشویم هم درد و هم زمان با مصر و تونس و سایر کشورهای اسلامی آماده باش باشیم و عزممان را برای طی کردن یک صبح تا عصر یا شب در کنار خیابان های سرد زمستان جزم کنیم که البته چاره ای جز این نداریم. پیچاندن و در رفتن هم در صورت لو رفتن مساوی است با اعزام به منطقه مرزی و یک ماه اضافه خدمت!
واقعا آدم دلش برای آن سرباز ها و حتا کادری هایی که توی شلوغی های بعد انتخابات 88 کنار خیابان می ایستادند بیشتر میسوزد وقتی پای حرفشان بنشیند یا اینکه یک بار و یک روز شرایطی مشابه آنها را تجربه کند. ما که همان موقع هم دلمان میسوخت. اما حالا فهمیدیم که وقتی درگیری رخ میداد چرا بعضی از این سرباز ها اینقدر با غیظ اغتشاش گرها را می زدند! واقعا خیلی زور دارد که شورش از سر شکم سیری یک مشت بالا شهر نشین مدت مدیدی آدم را از کار و زندگی و خانواده بیندازد!
به یک رسم معمول به خاطر آن تک ستاره تو خالی رو شانه که معنی اش میشود مدرک لیسانس، در محل خدمت مرتب من را "مهندس" صدا می کنند! جهت احترام! که بعضی وقتها به "مهندس جان" هم ارتقا پیدا میکند توسط جناب سرهنگ رئیسمان که به شدت محترم و متین و فهمیده است. همیشه از اینکه با آن لقب صدا بشوم متنفر بوده ام اما حالا مجبورم با "بله جناب سرهنگ!" جواب بدهم و وقتی مثلا در ازای انجام کاری می گوید "ممنون مهندس!" یا "خیر ببینی مهندس!" لبخند تحویل بدهم! البته گاهی واژه "جوون" جای مهندس را میگیرد که خوشایندی خاصی دارد شنیدنش. به خصوص وقتی الان در سن 26 سال روزها جلوی آینه میتوانم در کله کچلی که کم کم دارد موهایش قابل شانه کردن میشود زیاد شدن تعداد موهای سفید را به راحتی تشخیص بدهم و هر از گاهی هم که همسر مربوطه چشمش می افتد به این تارهای سپید و حرفی درباره اش میزند با خنده استیل پیرمرد ها را بگیرم و بگویم "پیرم کردی زن!" . رئیس طی یک دستور دیگر بخش اول فامیل ما را حذف کرده و گفته همه من را صراف صدا کنند و با همین "صراف" خالی شناخته بشوم. دلیلش را برای حذف "شیخ" درست نفهمیدم با اینکه توضیحش داد اما گویا برای جلو گیری از دست گرفتن و مسخره شدن و چیزی شبیه به این است که البته نه من و نه اهل فامیلمان تا به حال با آن مواجه نشده ایم.
در خدمت روز ها به سبک خاصی طی می شوند. نباید نشست و شمرد. باید آسان گرفت و سعی کرد از هرچیزی که می شود لذت برد! طی این یک ماه که از آمدنم به دفتر تحقیقات کاربردی ستاد فاتب ( فرماندهی انتظامی تهران بزرگ) می گذرد روزهای جالبی همراه با تجربه های جدید و کشف آدم های جدید طی کرده ام. واقعا تجربه های اجرایی گذشته ام در جاها و جمع های مختلف در این موقعیت به کمکم آمده که اسیر حاشیه های احتمالی نشوم و کارم را بکنم و بتوانم رابطه هایم را به خوبی مدیریت کنم. که البته نیروی انتظامی فضایش با همه آن جاهای قبلی متفاوت است هرچند قواعد کلی جاری در فضای ادارات دولتی و دستگاههای حکومتی ایران درباره آن هم صدق می کند. فعلن از ذکر جزئیات معذوریم.
طی این مدت سخت به کتاب خواندن افتاده ام و حدود 10 جلد کتاب مختلف برای دست گرمی خوانده ام. از رمان و داستان کوتاه و مینیمال ایرانی و خارجی و به خصوص دفاع مقدس تا خاطرات و تاریخ معاصر. خوبی اش این است که تنها کتاب خانه مجموعه درست در قسمت ما است و کلیدش هم دست خودم! و امیدوارم این نهضت مطالعه با راندمان بهتر همچنان ادامه داشته باشد. خدا را چه دیدی شاید شد و برای کنکور ارشد سال آینده توانستیم برنامه ای ردیف کنیم.
مشکل کم خوابی همچنان پا برجاست! خوابم کلا سبک شده و به شدت حرفه ای شده ام در زدن چرت های کوتاه در هر حالتی. طوری که هرآن اماده عکس العمل باشی. البته هنوز در چرت زدن ایستاده ضعیف هستم که آن هم با تمرین و ممارست درست میشود. هنوز هم نیازی به آن نیست. فعلا همین وضعیت نشسته روی صندلی جواب می دهد! فقط پف چشمها را نمی دانم چه کار باید کرد برای تابلو نشدن!؟!
یک بار هم به دیدن سردار ساجدی نیا فرمانده انتظامی تهران بزرگ نائل شدیم که دیدار مفیدی بود به نظرم. یکی دو ساعتی با جمع همکاران در محضر این سردار اصفهانی قد بلند بودیم که برای من یکی لااقل جالب بود حرفها و نوع نگاهش به مسائل. (چقدر بد است که به خاطر مسائل حفاظتی نمیشود خیلی چیزها را نوشت و اینجا باز کرد!)
در طی این مدت تا به حال هیچ استفاده ای از هیچ کدام از تخصص های من نشده است. غیر از تایپ! البته بی کار نبوده ایم و به انجام کارهای جاری و روتین و امور دم دستی وقت گذرانده ایم. تا خدا برای بقیه اش چه مقدر کرده باشد... و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
جمعه این هفته هم نماز جمعه به امامت امام خامنه ای را عشق است...
پس نویس: این را از قلم انداختم و می خواستم یک پست جدایش کنم اما بماند همین جا قاطی همین حرفها که ما اینجا هرچه را حواله به آینده داده ایم نوشتنش مقدور نشده است!:
قچ قچ برف! چیزی بوده که همیشه دوستش داشته ام. اینکه برف نرم تازه نشسته زیر قدم هایم فشرده شود و صدا بدهد. نوایی منحصر به فرد و موزون که ریتمش را میشود با کند و تند کردن حرکت پا عوض کرد. عاشق راه رفتن توی مسیرهایی هستم که رد پا تویش می ماند، ماسه ساحل، رمل کویر و حتا زمین گل آلود، و برف! برف تازه، توی مسیری که قبل از من کسی از آن گذر نکرده باشد. راهی که بعد از برف، من اولین نفر باشم که گام رویش می گذارم. و در حینش هم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم. و چه بهتر که خیابان خلوت باشد و هوا تاریک و اگر روز است آسمانش ابری. من عاشق این گام برداشتن ام. شیفته ی رفتن روی فرش گسترده نرم و سپیدی که آسمان روی زمین پهن می کند. این خدمت سربازی هرچیزی که از من دریغ کرده باشد در همین چند هفته میانه زمستان 89 بارها مرا غرق در این لذت نموده وقتی صبح با عجله و بی خبر از همه جا توی تاریکی قبل از اذان صبح قدم گذاشته ام توی حیاط و اول از همه با شوق جواب سلام دانه های سپید یخ زده ای را داده ام که تند تند آمده اند و خودشان را انداخته اند توی بغلم! و عجیب حسی دارد وقتی توی حیاط خانه و کوچه و خیابان فرعی و بعد از ایستگاه مترو تا ورودی ستاد اولین نفری هستم که نقش کف پوتین های نظامی ام روی برف می افتد. البته گاهی زیر بارش مداوم باز دانه های بعدی برف با عجله همان جای پا را می پوشانند... انگار که بخواهند نفر بعدی به جای لذت بردن از این سپیدی شگفت، حواسش پرت این نشود که دلش برای سربازی که این وقت صبح گرمای خانه را به مقصد مرکز نظامی ترک کرده بسوزد... قچ قچ برف سفید، زیر پوتین های مشکی، صدایش با هر وضعیت دیگری متفاوت است! و این یعنی یک تجربه ساده و جدید.
یا علی مددی
هواللطیف
دیگر عادت کرده ایم. سالهاست که عادت کرده ایم. اما هربار هر جور شده به ترفندی جدید به خودمان می قبولانیم که نه! این بار فرق میکند...
عادت کرده ایم به غرغر کردن و "این بار هم هیچی نمیشیم" قبل از هر جام و بعد دل بستن بیهوده با سوت اولین بازی تیم ملی ایران...
عادت کرده ایم به عبارت تکراری "این نتیجه چیزی از ارزشهای بچه های ما کم نمیکنه!" آقای گزارشگر...
عادت کرده ایم به نود دقیقه تخمه شکستن، حرص خوردن و بالا پایین پریدن بی حاصل...
عادت کرده ایم به بردن ضعیف تر ها، خط و نشان کشیدن برای همه، ترسیدن از هم ترازها، و باختن در میادین حساس...
عادت کرده ایم به آخرین نگاه امیدوارانه بازیکنانمان به پرچم کمک داور، بعد از گذشتن توپ از خط دروازه مان...
عادت کرده ایم به امید به معجزه! غافل از اینکه معجزه، معجزه گر می خواهد! و در زمین ترس هیچ وقت گندم معجزه نمی روید...
عادت کرده ایم به اینکه هر مربی با اولین قهرمانی اش درلیگ بشود سرمربی تیم ملی و با اولین شکست برکنارش کنند...
عادت کرده ایم به مصاحبه های تکراری مقامات مسئول برای انتخاب یک مربی درجه یک خارجی که همیشه در راه است...
عادت کرده ایم به حرام شدن بیت المال...
عادت کرده ایم به خنده های مضحک آقای فدراسیون که هر کدامش از هزار تا فحش برایمان بدتر است!
عادت کرده ایم که سالها بدون هیچ قهرمانی و افتخار دل خوش باشیم به آرشیو صدا و سیما و یاد کردن از زمان علی پروین! از دوره مایلی کهن، از ایران 96 و 98...
عادت کرده ایم به قول های واهی قهرمانی و صعود...
به "شکست" سر بزنگاه...
به "سالهای بدون جام"...
و چه حیف که این بار حتا سر مربی مان پایش به خاکمان هم نمیرسد که مثل آن دفعه بیاوریمش توی استودیوی نود و ناجوانمردانه به سلابه بکشیمش بلکه لااقل دل خسته مان خنک شود!
این بار حتا جواد خیابانی هم تمام زورش را زد، اما نتوانست کاری بکند برای تکرار یک ایران-استرالیای دیگر...
و این بار چقدر جای عادل خالی بود تا به جای همه ما با لحن فردوسی پوری همیشگی اش بگوید:
خداحافظ جام ملتها!
خداحافظ قطر!
خداحافظ قطبی!
خداحافظ امپراتور قلابی!

در همین راستا این نوشته مصطفا قاسمی را هم بخوانید با عنوان: مبارك باشد!
راستی یک سوال: آخرین افتخار کسب شده تیم ملی فوتبال ما کی و کجا بوده؟ کسی یادش هست؟ کسی می داند چرا نسل ما تا به حال حتا یک بار هم طعم قهرمانی نچشیده؟
یا علی مددی
هواللطیف

... برف می بارید. مامورات سازمان امنیت آمدند و از در پشتی خانه کندی
مرا به داخل هدایت کردند.
هنوز یادم هست. یک کاناپه کوچک دو نفره بود با
دوتا صندلی و یک میز کوچک بین آنها.
جان کندی روی یک از این صندلی ها
نشسته بود و برادرش بابی روی صندلی دیگر.
گفتم :"جناب رییس جمهور! وضع
مضحکی ست. من صلاحیت این کار را ندارم."
کندی گفت:" ببین باب! هیچ مدرسه ای نیست که در آن کسی را برای ریاست جمهوری آموزش بدهند."...
خاطرات رابرت مک نامارا / فیلم مستند "مه جنگ"
یا علی مددی
هواللطیف
صبح ها آلارم نوکیای 3110 وفادارم را می گذارم روی 5 که زنگ بزند. حدود 45 دقیقه مانده به اذان صبح! بهترین موقع برای نماز شب و سحری خوردن و از این جور کارها که جان میدهد برای روزهای کوتاه زمستان که چه خوش حدیثی است اینکه: "زمستان بهار مومن است". اما من وقت برای این خدا-پیغمبر بازی ها ندارم. حتا دوماه بیدار شدن ساعت 4 و نیم در پادگان آموزشی هم در اصلاح عادت دیر بیدار شدن صبح ها اثر نداشته که نداشته. البته آن به جای موسیقی دل انگیز و اسنوز با فریاد ارشد گروها یا نگهبان آسایشگاه بود. اما شاید این اجبار 15 ماه باقی مانده قدری اثر کند در سحر خیز شدن این سرباز وظیفه که با آن تک ستاره تو خالی روی شانه اش بهش می گویند ستوان سوم و اگر کسی خاطرش را بخواهد یا بخواهد شاخ توی جیبش برود جناب سروان صدایش میکند!
حداقل یک ربع پروسه بیدار شدن و دل کندن از رختخواب طول می کشد. بعدش هم اعمالی که توی دوره آموزشی بهش میگفتند نظافت شخصی در پیش است. با این تفاوت که استرس آنکادر کردن تخت گورش را گم کرده است! قدم بعد هم پوشیدن لباس نظامی و عجله برای رسیدن به اولین قطار مترو که جا ماندن از آن به مثابه تاخیر در ورود است و ضبط دفتر مرخصی توسط دژبان و چند ساعت ماندن اضافه در محل کار و... صبحانه البته نمی خورم.
سرمای اول صبح مختص از در منزل تا ایستگاه قطار شهری است و از ایستگاه تا ستاد قرارگاه. باقی گرمای دل چسب زیر زمین است که شیرینی خواب را به یاد چشمها می آورد. اما وضو را هم باید نگه دارم تا در اولین فرصت توی نماز خانه بخوانم قبل یا بعد مراسم صبحگاه روزانه که حدود یک ربع مانده به طلوع آفتاب خلاص می شود. توی مترو البته نمی شود نماز خواند و در آن وضعیت خوابالوده نه حالی برای کتاب خواندن است و نه حسی برای خوردن چیزی. تنها میشود چشم چرخاند توی مردمی که در این بیدار شدن اجباری با تو هم درد هستند و قطاری که بر خلاف انتظارت شلوغ است، کانه وسط روز. تهران بیدار شدن روزانه و زندگی اش را هر بامداد از زیر زمین شروع میکند. از چند متر پایین از آسفالت های یخ زده ای که انتظار قدم عابران و اولین شعاع های خورشید را می کشند. البته وسط روز اینقدر آدم خواب توی مترو نیست. و در این میان به همت بلند فروشنده ای باید درود فرستاد که محصول هزار تومنی چینی اش را از همین الان به خیل مخاطبین مشتاق عرضه می کند!
صبحانه جزو برنامه محل کار است. مختصر و سریع و البته دل چسب. نظافت عمومی اینجا البته با آن پادگان درندشت آموزشی توفیر اساسی دارد. بماند که همان هم بیشتر به تفریح و خنده و شوخی میگذشت با جماعت هم وطن اصفهانی که کل گروهان 4 از گردان 2 پایه خدمتی آبان 89 مرکز آموزش شهید دستغیب جهرم را تشکیل می دادند. نظافت دفتر کار که فوقش دو تا میزو چند صندلی است کاری ندارد. باقی کارها هم مثل تمام ادارات رسمی است که رئیس دارد و کارمند و تلفن و نامه و مراودات عادی و... منتها اینجا جناب سرهنگ هست و سروان و سرگرد و... فقط تنها ارتباطمان با دنیای بیرون یک خط تلفن ثابت و است لاغیر. اینترنت و موبایل و لپ تاپ و فلش و سی دی و باقی همه ممنوع است! دل گرمی بزرگی به اسم چایی تا دلمان بخواهد اما هست. چایی هایی که چند روزی هست با دیدن من انتظار نبات می کشند! می گذرد تا ظهر که نماز بشود و بعد هم ناهار و بعد دوباره با خط مترو به آغوش تکنولوژی برگردیم. و این یعنی بهترین فرصت برای مطالعه!
و روز ها قرار است به این منوال شب بشود تا یک/یک/ نود و یک!
1- وقتی نگاه میکنم که آخرین پست ارسالی ام روی این وبلاگ بر می گردد به مهر ماه قدر از خودم و وبلاگ نویس بودنم خجالت میکشم. و در این مدت چه تفاق ها که نیفتاده... و باز وقتی فکر میکنم می بینم که اصلا حدود سه ماه است که جز در دفترچه یادداشت های شخصی ام هیچ چیزی ننوشته ام و مطلبی از من جایی منتشر نشده یه جوری ته دلم خالی می شود. کلی حرف برای گفتن دارم. به خصوص در باره این سه ماه و مهمترین رخداد های زندگی ام. و همین نوشته ساده میتواند یک شروع دوباره باشد. می تواند هم نباشد!
2- آدم در بعضی وضعیت ها بعضی وقتها که بعضی چیزها را که می بیند یک حالی میشود! مثل این:
یا علی مددی
هواللطیف

برای هر مخاطب اهل سینما و کسی که میانه ای با فیلم های سینمایی داشته باشد انتخاب برترین فیلم و بهترین آثاری که دیده است کار دشواری است. معمولا هر کسی یک فهرست پنج تایی یا ده تایی برترین ها برای خود دارد که سعی میکند از هرکدام آنها حداقل یک نسخه را برای خودش نگه داری کند. و هر سال با اکران آثار جدید این فهرست ها تغییراتی میکند. این انتخاب برای من اما در تمام این سالها تنها و تنها یک فیلم را در صدر بهترین آثار سینمایی بوده است. فیلمی که تقریبا تک تک سکانس ها و دیالوگهای آن را در یاد دارم و هر از گاهی به تماشای چند باره اش مینشینم و کتاب فیلم نامه اش را مرور میکنم. شاید قدری اغراق آمیز باشد اگربگویم با این فیلم زندگی کرده ام و قدری عجیب به نظربرسد نزدیکی ذهنی من با فضای فیلم و تردید همیشگی ام در انتخاب بین کیتون و وربال و کایزر و بقیه شخصیت های آن. اما همیشه کایزر را ستوده ام و محو قدرت شیطان شده ام، با کیتون هم ذات پنداری کرده ام و گاهی دلم خواسته جای کویان باشم...
این فیلم در بسیاری از نکات منحصر به فرد است. از جمله آنهاست طرح پوستری که تابه حال بسیار زیاد از آن تقلید شده است. و یکی از منحصر به فرد ترین آنها عدم نیاز به سانسور و دوبله عالی نسخه فارسی اش است. و همین باعث شده بارها از تلویزیون پخش بشود. حتا عنوان ترجمه اسم آن نیز جذابیت خودش را دارد. "مظنونین همیشگی" برترین فیلم غیر ایرانی تمام این سالیان برای من است.

Five Criminals . One Line Up . No Coincidence
The truth is always in the last place you look
In a world where nothing is what it seems you've got to look beyond...
.
مظنونين هميشگي دومين كار برايان سينگر يك فيلم معمولي نيست. نه يكي از صدها محصول هرسالهي هاليوود است با همان نشانهها و مولفههاي آشنا و نه فيلمي نخبهگرا و بياعتنا به مخاطب عام. فيلمي از سينماي مستقل امريكاست و متعلق به جوانان نوجويي كه علاقه دارند الگوهاي سينماي كلاسيك را با شيوههاي تجربه نشدهي روايت درهم آميزند و عرصههاي بديع و غير معمول را تجربه كنند.
مظنونين هميشگي برندهي اسكار 95 براي بهترين فيلمنامه بوده است.
كوين اسپيسي هنگام دريافت جايزهي اسكار خود براي بهترين بازيگر نقش دوم درباره شخصيت مرموز فيلم گفته بود:"به اعتقاد من كايزر سوزه خود برايان سينگر است." اما به نظر مي رسد حتي خود سينگر هم ميدان را به نفع اهريمن غلط انداز قصهاش خالي كرده تا به راحتي فريبمان دهد. و در يكي از عجيبترين تجربههاي تاريخ سينما به ما بقبولاند كه گاهي اوقات دستيابي به واقعيت غيرممكن است. به خصوص در شرايطي كه قهرمان قصه خود شيطان باشد.

این پست متعلق به آذر سال 85 است و به دلیلی که یادم نیست تا به امروز ثبت موقت مانده بود. امروز به طور اتفاقی دیدمش و در صحن علنی وبلاگ چای نبات ثبتش کردم.
یا علی مددی
هواللطیف
آخرین احترام نظامی
به بهانه هفته دفاع مقدس و سی امین سال آغاز جنگ

در خیابانهای تاریک صدای گلوله می پیچد. نفر برهای ارتشی در مقابل خانه های قدیمی بعضی محله ها توقف می کنند. سربازان از آنها پیاده می شوند و صندوق های چوبی سنگین را از نفربرها بیرون می آورند و با سلاح های خود تیرهوایی شلیک می کنند. شلیک گلوله، آخرین احترام نظامی برای سربازان کشته شده در بغداد است... (بقیه در ادامه مطلب)
هواللطیف
از امام حسین هفده شهریور را که مستقیم بروی پایین، میدان شهدا و باقی چهاراه ها و فرعی ها را که رد کنی، نرسیده به میدان خراسان، درست جایی که دیگر شمایل میدان در چشمانت فوکوس باشد، درست سمت چپ کوچه ای فرعی هست که ابتدای آن به سردری قوس دار و کاشی کاری شده بر میخوری که بالایش در میان کاشی های آبی نوشته: "حسینیه پیروان مهدی (علیه السلام)"
چند سالی هست که اگر توفیقی دست بدهد برای هیئت رفتن در تهران، این حسینیه نقلی دو طبقه برایم محبوب ترین جا است. به خصوص در اعیاد شعبانیه و نیمه شعبان که در میان تمام مناسبت ها خوشایندی بیشتری دارد، حضور در آن محل و شنیدن نوای جاندار و نفس حق حاج محمد رضا طاهری که معمولا کسی از مداح های شهره هم میهمانش هستند. تمام این سالها برایم آرزو شده بود که بتوانم یکی از این مراسم ها را در قاب دوربینی که از داشتن آن بی بهره بودم ثبت کنم. و شب نیمه شعبان 89 زمان تحقق این آرزو بود. این گزارش تصویری در سایت تریبون بخشی از عکسهایی است که از مداحی حاج محمد طاهری و سید مهدی میرداماد گرفتم که بیشتر آن را مدیون کمک و همراهی رضا احسان پور عزیزم هستم.
این چند قاب هم برای این است که یادم و یادمان باشد که ما از کودکی عاشق این آستان بوده ایم و هستیم و این را مدیون پدر و مادر و بزرگترهایی هستیم که موجب شده اند از همان سنین خردسالی در همین مجالس دست مادری فاطمه را بر سرمان حس کنیم و قلب مان را از همان کودکی به بیرق علمدار کربلا گره زده اند و کمربسته ارباب شده ایم تا همیشه زیر لب بخوانیم : من از کودکی عاشقت بوده ام...
باشد که ما نیز فرزندانمان را چنین تربیت کنیم. با سبک زندگی خاص خودمان.
و کدام سبک زندگی بهتر از بچه هیئتی بودن؟
این تصاویر تقدیم میشود به تمام بچه هیئتی های باصفا!
که برکت عمرشان را از نوکری اهل بیت علیهم السلام می گیرند.





آری!
روز ازل که قسمت ما را نوشته اند
ما را به نام حضرت دریا نوشته اند
یا علی مددی
هواللطیف
عاشقانه های روایت نشده
پیشکش به آستان حضرت مادر در روز ولادتش
هیئت وبلاگی سبو. مجلس نهم. دردانه های تسبیح. دردانه شماره نود.
1) خودش می دانست این را. آنقدر او را دوست داشت که هرچه بگوید روی چشم بگذارد. اصلا زندگی با فاطمه آنقدر شیرین و بودنش آنقدر مهم بود که خواسته اش لحظه ای روی زمین نماند. پیامبر هم می دانست این را. اما پدر آنقدر دل بسته دختر بود که باز به او گفته بود:
«... یا علی انفذ لما امرتک به فاطمة فقد امرتها باشیاء امر بها جبرئیل علیه السلام ...» (1)
«ای علی! آنچه را فاطمه به آن امر می کند، انجام ده؛ زیرا من چیزهایی را به او امر کرده ام که جبرئیل علیه السلام به آنها امر کرده است .»
2) علی با جان و دل حاضر بود. دوست داشت او لب تر کند. بخواهد، تا اجابت کند. هر چند زندگی شان ساده بود و محقر. و گاهی آه هم در بساط نبود. اما خدا بود. و فقط خدا بود و خدا. چقدر هر دو زندگی شان را دوست داشتند. بعضی وقتها نیاز بود اما هیچ نمی گفت و به رویش نمی آورد. تا اینکه یک بار لب به سخن گشود:
«يا اءبَا الحَسَن ، إ نّى لا سْتَحى مِنْ إ لهى اءنْ اءكَلِّفَ نَفْسَكَ مالاتَقْدِرُ عَلَيْهِ.»(2)
«من از خداى خود شرم دارم كه از تو چيزى را در خواست نمايم و تو توان تهيه آنرا نداشته باشى.»
و همین ها چه زیبا کرده بود بود زندگی شان را. دلش می خواست شیعه هایش مثل آنها باشند. چقدر دوست داشت مثل آنها زندگی کنند. برای آنها زیاد دعا می کرد.
3) می دانست علی دلش تنگ می شود. می دانست دلتنگی برایش سخت است. و می دانست تنهایی یعنی چه. اما خودش زود تر دل تنگ شده بود. فقط یک بار قبل از رفتن به علی گفت:
«اءوُصيكَ يا اءبَاالْحَسنِ اءنْ لاتَنْسانى ، وَ تَزُورَنى بَعْدَ مَماتى» (3)
«مرا پس از مرگم فراموش نكنى! و به زيارت و ديدار من بر سر قبرم بيا.»
و چه سخت بعد از او! چه طاقت فرسا بود تمام آن روزها! چه دشوار بود رفتن بر سر قبر مخفی! چه صبری میخواست مهار دل تنگی! طوری که باز مخفی بماند و دشمن به راز او پی نبرد...
2) اءمالى شيخ طوسى : ج 2، ص 228.
3) زهرة الرّياض كوكب الدّرى : ج 1، ص 253.
با سپاس از وبلاگ گیومه و میانداری اش
یا علی مددی
هواللطیف
امروز روز ولادت بانوی پاکی هاست و مادر آب. روز زن. و روز مادر. می خواهم بنویسم و تبریک بگویم. اما چیزی یادم می آید و روی دلم سنگینی میکند. برای همین...
این تبریک تقدیم می شود به مادری که این بار هم با قاب عکس سیاه و سفید پسرش در دست به تشییع شهدا آمد و باز دست خالی برگشت.
به مادری که هنوز هم که هنوز هر شب جمعه سلانه سلانه در قطعه شهدای گم نام می گردد و گوشه ای می نشیند و از پادرد و تنهایی اش برای فرزند می گوید.
تبریک روز مادر تقدیم می شود به مادری که شاید هیچ کس این روز و شب زنگ خانه اش را نزند در کوچه ای که نام دوفرزند شهیدش را بر تابلوی آن نقش زده اند.
و تقدیم می شود به مادری که بیست سال بعد از جنگ جگر گوشه اش را برای دوام این انقلاب داد. اما اسم کوچه که هیچ، بردن نام پسرش را ممنوع کردند!
این تبریک تقدیم میشود به مادری که روی سنگ مزار فرزندش در بهشت زهرا نوشته: تاریخ شهادت:88/3/25
تقدیم به مادر شهیدی که فرزندش یک سال پیش در خیابان های همین شهر جانش را پای این نظام گذاشت اما مسئولان آن جگر نکردند برای فرزندش حتا یک مراسم بگیرند. و از انتشار اسمش جلوگیری کردند با توجیه مصلحت مملکت!
این تبریک تقدیم به مادری که تمام این مدت را سکوت کرد و تمام بغضش را نگه داشته برای زمانی که محاکمه سران فتنه سر برسد و او با چشمهایش قاتلین اصلی فرزندش را در دادگاه ببیند.
تبریکم را تقدیم میکنم به تمام مادرانی که جای خالی فرزندشان را هر روز و هر ساعت و هر دقیقه حس می کنند و تنها قطعه شهداست که دلشان را قدری آرام میکند.
این تبریک ها به مناسبت روز ولادت مادر همه شهدا تقدیم می شود به مادران مظلوم شهدای گم نام. به ویژه شهدای فتنه 88. که جای شان خالیست و سالگردشان نزدیک است اما هنوز گم نام ترین هایند.
و این قلم شرمنده است که تنها بضاعتش همین است.
...
یا علی مددی
- سید روزنامه نویس هم یادداشت ویژه روز مادر را در وبلاگش نوشته. با این تیتر: تقدیم به مادران شهیدان بصیرت
- مطلب روز مادر هابیل هم در وبلاگش این عنوان را دارد: روز ِ مادر ِ امسال، روز ِ مادران ِ شهدای ِ فتنهی هشتاد و هشت.
- گزارش وبلاگ نیوز: روز مادر از نگاهی دیگر
- بازتاب تریبون مستضعفین: سلام مادرم! سلام ای مصیبت دیده!
هوالطیف
من زاده ی زمانه ی اویم!
تصاویر دوران کودکی در ذهن بسیار مبهم است. مثل فیلم هایی که توی آرشیو صدا و سیما از همان زمان ها مانده و آنقدر خاک خورده که الان کیفیت درست و حسابی ندارد. و البته هیچ وقت هم منتشر نشده. موقع رجوع به آن هم مدام کلیات توی ذهن چرخ می خورد و یک دفعه بعضی جاها واضح می شود در حد جزئی ترین تصاویر. و بعد دوباره بازگشت به حالت قبلی. انگار یک یک نفر آنتن تلویزیون مغز را روی پشت بام مدام می چرخاند و در حین این چرخاندن می شود بعضی تصاویر را دوباره دید از لا به لای برفک ها. این تصاویر گاهی صدا ها را هم بر خود دارند. در این میان گاهی یک تکه آن قدر کلیدی می شود که هیچ وقت نمی شود آن را از یاد برد. به خصوص که این قطعه کلیدی تصویر گریه کردن مادرت باشد در یک صبح بهاری وقتی که تو کودکی خرسال بوده ای و تازه از خواب بیدار شده باشی...
تولد در 21 خرداد 63 یعنی 2 سال و 18 روز بعد از فتح خرمشهر. و یعنی یک هفته از 5 سال کمتر، مانده به رحلت امام روح الله. و تمام اینها یعنی من 5 سال از زندگی هم را در ایرانی زیسته ام که آن مرد در آن نفس می کشیده. حتا اگر دستش را نبوسیده باشم و یک بار هم او را از نزدیک ندیده باشم، باز تمام این مدت را با او هم نفس بوده ام.
می توانم چشمهایم را ببندم و تصور کنم خانه خودمان را در سالهایی دور. پسرکی را که تازه می خواهد زبان باز کند و فقط چند دو هجایی ساده را بلد شده و همه با شنیدن همان دو سه کلمه ذوق کودکشان را می کنند. تصور می کنم وقتی را که بزرگترهایش توی خانه هم دیگر را نشان میدهند و از او می پرسند "این کیه؟" و او مشدد و بریده می گوید "با،با" ... "ما،ما"! و بعد از هر گفتن آدب دهانش رو قورت میدهد. بعد وقتی به عکس روی دیوار اشاره می کنند جواب می دهد "آ،قا" و بعد همانطور که یادش داده اند، آقای توی عکس را که دارد لبخند می زند، می بوسد. و جای بوسه اش روی تصویر امام می ماند. و این تصورات عین واقعیت است.

لابلای این واضح شدن ها گاهی صدای آژیر قرمز هم هست. و دویدن با عجله همه به زیر زمین خنک و امن. و البته تصویر شیشه های ترشی و مربا که به ردیف توی طاقچه همان زیر زمین کنار هم چیده شده اند. و گاهی تار عنکبوتی در گوشه ای. حتا یک بار صدای انفجار موشک هم هست در چند کوچه آنطرف تر. تصاویر شیشه های قدی که روی قطرشان چسبهای ضربدری خورده هم هست. تاریک شدن یک دفعه شبهای خانه و رفتن ببیرون و رصد دسته جمعی هواپیمای دشمن توی آسمان شهر با چشمهای غیر مسلح. قدری آن طرف تر، گریه کردن های این کودک هنگام اعزام دایی ها به جبهه هم هست. پای اتوبوس. و درخواست عاجزانه لابلای گریه ها که: "من را هم ببرید!" و قلک های نارنجکی پلاستیکی و پس اندازی کودکانه که تمام افتخارش این بود (و هست) که کمک به جبهه می شد. ما جرای آن روز اما ماجرای دیگری است...
این کودک خرد سال اما آن روز را خوب به یاد دارد که وقتی از خواب بیدار شد اولین چیزی که دید گریه آرام مادرش بود و صدای قرآنی که از رادیو پخش میشد. (و از آن روز به بعد بود که مادر از قرآن های بی گاه رادیو مضطرب می شد و اشک امانش نمیداد. که کم هم اتفاق نیفتاد در رحلت آیات اراکی و گلپایگانی و...). و کودک تازه یادش آمد آن مراسم های دعای دسته جمعی که در خانه فامیل برگزار می شد برای چه بود. و زمزمه ای مداوم که می گفت: «امام را دعا کنید!» او خوب یادش هست برادر بزرگش آن روز صبح به مدرسه نرفت. کودک یادش می آید تمام آن روزها دو شبکه تلویزیونی، که در معدود ساعت های روز برنامه داشت، به جای برنامه کودک آهنگ عزا پخش میکرد و تصویری نشان میداد از یک عمامه مشکی که بر روی یک تابوت در سرخانه ای شیشه ای قرار گرفته بود و غلام کویتی پور که میخواند: «چه دشوار است پیمودن، ز هجران تو منزل ها...». این کودک خرد سال یادش هست که پدر و همان دایی های از جنگ برگشته از اصفهان عازم تهران شدند. تا پدر که حدود ده سال پیش، 12 بهمن در بهشت زهرا به استقبال امام رفته بود. حالا او را در همان بهشت زهرا به نیکی بدرقه کند...
و حالا امروز کودک مثل دایی هایش که در زمان جنگ بسیجی امام خمینی بودند، شده بسیجی امام خامنه ای. و در آخرین روزهایی که به تولد 26 سالگی اش در خرداد 89 باقی است، بگذار در میانه خاطرات 14 خرداد دلش خوش باشد به آن چند سال هم نفس بودن با حضرت روح الله و افتخار کند به این که فرزند زمانه او است.
این پست با افتخار و علاقه نسبت به دعوت هابیل برای شرکت در یک حرکت وبلاگی ثبت شد. بقیه (تمام) پست ها و نوشته دیگران در این باره را می توانید در وبلاگ موج وبلاگی 14 خرداد ببینید.
بنده هم این دوستان خوش قلم وبلاگ نویسم را به نوشتن در این خصوص دعوت میکنم:
روزنامه نویس بزرگ وار (وبلاگ وزین آغاز درنهایت)
محمد مسیح سر شلوغ (وبلاگ
استشهادی جنگی که بود جنگی که هست)
سید فرشاد خوش فکر (وبلاگ خوش ساخت جایی برای بودن)
برادر بزرگتر (وبلاگ
متواضع نوشته های یک برادر کوچکتر)
مجدالدین پای کار (وبلاگ دوست داشتنی سه الف)
محمود ارجمندی پر دغدغه (وبلاگ فخیمه نامحرم)
حسام مطهری منتقد (وبلاگ خاص پاکت ها)
سمیه فیروزفر اکتیو (وبلاگ
شریفه هبوط)
یاعلی مددی
هواللطیف
ورداشته توی یه نیم تای اول 5 تا تیتر سوالی کار کرده! حتا تیتر یک. همه مبهم، عینهو این زردها! مونده 3 تا تیتر عادی! بعد هم هی افه ی حرفه ای در میکنند و اله بله! و ادعا و ادعا و ادعا...!

بماند که خودشون در خودشون رو بستند و وقتی کسی محل نداد دوباره اومدند! بلاخره هر چی هست ترکیب حمایت لاریجانی و جیب جاسبی توی این روزنامه "خبر" با نیروهای اکثرا اصلاح طلب واقعا دیدن داره!
پس نگاشت:
1) کیست که نداند کاربرد تیترهای مبهم که «هیچ خبری را نمی رساند» شیوه جذب مخاطب نشریات زرد است. و صرفا برای تحریک کنجکاوی خواننده استفاده میشود. البته نشریه زرد هم میتواند حرفه ای باشد!
2) البته این حضرات حرفه ای(!) در اصل یک سایت آن لاین دارند که دلشان می خواهد روزنامه هم داشته باشند. در همین راستا این دو تا پست داکتر مجید عزیزم در وبلاگ تاملات من باب سابقه و حافظه تاریخی خوب است دیده شود: دروغ آن لاین و بی سواد آنلاین
3) این هم بری دیگر از این باغ حرفه ای! قوت غالب خبریها
4) این هم یک نمونه حرفه ای دیگر از دزدی... ببخشید! نقل خبر به صورت حرفه ای، دوهفته بعد از ده روز! با تقدیر از حافظه خوب تقی دژاکام!

یا علی مددی
هواللطیف
سه دیدار
1-
زمان دیروز عصر است و مکان بهشت زهرا، حرم امام. حاضرین هم دانشجویان پای کار هستند و مردمی که به زیارت امام می آیند. و ما که منتظریم.
دیر تر از قرار می رسیم و می نشینیم به گپ زدن. همین گپ های پر از خنده وبی سر وته دانشجویی. قصد بستنی خوردن می کنم که وحید جلیلی را دم در میبینم. می آید و یک دفعه متوجه میشوم نیمی از از آن جمعیتی که در آن بعد از ظهر خلوت توی حرم بیتوته کرده اند بر و بچ خودی هستند که ریش مشترک ترین وجه همه شان است! و از گوشه کنار بلند میشوند و می آیند در تنها گوشه ی سالم باقی مانده حرم از ساخت و ساز دور آقا وحید گعده میزنند. صادق شهبازی مدام گوش به تلفن است که "او" کی می رسد. "او" که ما برای استقبالش آمده ایم. "او" که الان با رسیدن به تهران کاری که از دو سال پیش نا تمام مانده بود را می خواهد مهر اتمام بزند. و من تا به حال ندیده ام اش.
آقا وحید شروع میکند. از رسالت نخبه ها و علما میگوید در امر عدالت خواهی تا می رسد به اصل هشتم قانون اساسی. که محمد صالح یواشکی صدایم میکند. او رسیده. چند نفر دوربین به دست ها جلو جلو می رویم پیش واز. بچه ها میگویند آمادگی داشته باشید ممکن است آمده باشند برای بازداشت او. آیت الکرسی را زیر لب شروع میکنم و فوت میکنم به سمتی نامعلوم... تا او از راه می رسد. و من برای اولین بار او را می بینم. حتا عکسش را هم ندیده ام اما لازم به معرفی نیست. عبای سیاه و عمامه سفید و چفیه ای که به گردن دارد نشانه های اولیه است. او را از چهره آفتاب سوخته اش می شناسم. حسین هما زاده اولین کسی است که در آغوشش می گیرد. می روم جلو و رو در رو میشویم. سلام که می کنم زبانم قفل میشود. چقدر روح این مرد بزرگ است. تمام کلمات ذهنم در عمق نگاهش گم می شود. تندی در آغوشش می گیرم و می گویم : "سلام، رسیدن به خیر، خدا قوت" و فاصله میگیرم تا فرصت برای دیگران باشد...
توی دلم خوش حالم که علیرضا جهان شاهی یا طلبه سیرجانی را از نزدیک دیدم. سمبل مبارزه مردمی با مفاسد اقتصادی را. بقیه ماجرا و حرفهایش را به روایت تریبون مستضعفین بخوانید. یک روایت دیگر و عکسهایش هم هست...

2-
زمان بعد از ظهر پری روز است و مکان یک جایی نزدیک میدان آزادی توی خیابان استاد معین. همایش جشن تولد پارسی بلاگ. حاضرین هم غیر از آن همه بلاگر و فرفر باز، چای نبات است و آهستان.
باز با محمد صالح به موقع رسیده ایم. قبل از شروع جلسه. هرکس مشغول کاری است. امید حسینی را میابم. همان روز خبرش را وبلاگ نیوز قبل از اینکه فیلتر شود زده بود که وبلاگش در رتبه ششم جهان ایستاده (یا شاید هم نشسته!) تهش را که در می آوریم می فهمیم در یک رتبه بندی ورد پرس شده بهترین سرویس بلاگ جهان و او هم شده رتبه ششم در وردپرس. و خبرش را در تریبون منتشر میکنیم. جای خوش حالی و تقدیر دارد.
خسته نباشید می گویم و خدا قوت. حرف هر دو مان می کشد به اسفند پارسال و همایش هشت ماه نبرد سایبری و این پست من و دیداری که مجال رخ دادنش تا اکنون پیش نیامده بود. حالا قضایش را به جا می آوریم در یک ربع گپ و گفت خودمانی. گله می کند از مطلب یکی از دوستان خودی که بدون شناخت یا حتا پرسیدن از خود او شروع به خیال پردازی و پرداخت های غیر واقعی درباره او و وبلاگش کرده بود. قول می دهم حرفش را منتقل کنم.و می کشانم به این که خارجی ها اسمش را ترجمه کرده اند و زده اند هوپ (hope) حسینی!
امید حسینی (آهستان) از قطب های رسانه ای بچه مسلمان ها در فضای مجازی است. و من خوش حالم که بلاخره او را با حدود سه ماه تاخیر از نزدیک دیده ام و از درک بالا و تواضع دوست داشتنی اش مشعوف شده ام.

3-
زمان بعد از مغرب چند روز پیش است هنگام جشن قهرمانی سپاهان و مکان منزل یکی از رفقا در حوالی سید خندان. حاضرین هم استادیوم خالی از جمعیت!
نشسته ام به کیفور شدن از قهرمانی تیم محبوب شهرم با ژنرال پر ستاره اش که حالا پر افتخار تر هم شده. توی این مملکت هر کس موفق تر باشد دشمن و بدخواهش هم بیشتر است. مثل او. فنجان قهوه به دست روی کاناپه جشن قرمانی را سیر میکنیم که یک دفعه دوربین می رود روی چند نفر آدم کت و شلوار که کناری ایستاده اند و لبخند به لب دست می زنند. فولادگر نماینده اصفهان را می شناسم. دوربین که می رود روی نفر بعد یک دفعه از جا می پرم و جیغ میزنم: "حاج اکبر! ...دلاور! "
و در جواب نگاه های متعجب رفقا ادامه میدهم: "این حاجی مربی ما بود!" ... و یک دفعه دلم می خواد یک نفر مثل سلحشور توی آژانس شیشه ای با لحن رضا کیانیان با تانی بهم بگوید: "مربی! حاج آقا مربی!" تا سناریو کامل شود. اما ... خودم ادامه میدهم: "مربی آموزش نظامی" حتا یک بسیجی توی اصفهان نیست که آموزش نظامی دیده باشد و اکبر پاکزاد را نشناسد یا وصفی از او نشنیده باشد. او فرمانده معنوی همه بچه بسیجی های اصفهانی است. مربی سخت گیر که زمان جنگ موقع اطلاعات عملیات عراقی سر می بریده! و توی هیبت و جذبه اصلا کم از ژنرال های ٱمریکایی توی فیلمها ندارد. اما مهربانی اش را باید از نزدیک دیده باشی تا باورت شود از بس صلابت دارد این مرد.
تقریبا توی عکسهای تمام خبرگزاریها هست. اما او اینجا چه کار میکند؟ قبلا هم باز در مراسم قهرمانی سپاهان در اصفهان دیده بودمش. اما آن موقع ویلچر حاج کریم نصر را برده بود روی جایگاه برای اهدای مدال اما حالا که او نیست...؟ به هر حال هست!

و حالا خوش حالم با اینکه که بعد از این همه او را توی بی ربط ترین جای ممکن بر صفحه تلویزیون میبینم! دلم برای فریاد های توی پادگانش تنگ می شود... و برای خودش و برای آن روزها که حج اکبر قوت قلب خیلی از بچه بسیجی ها بود در دوره غربت بعد از دوم خرداد... و غصه بخورم برای ریشهایی که سفیدی اش بر آن صورت آفتاب سوخته بد جور خود نمایی می کند.
یا علی مددی
هواللطیف
این جمله ها را بخوانید:
از راهبرد اصولگرایی اصلاح طلبانه رهبر معظم انقلاب دست بر نمیدارم.
بسیج از آرای مردم مثل ناموس محافظت میکند.
همواره مدافع ولایت فقیه هستم. بهترین رابطه را با رهبر معظم انقلاب دارم.
دقت در پیام نوروزی رهبر انقلاب بسیاری از مشکلات کشور را حل میکند.
فعال سیاسی درون نظام مرز خود را با مخالف امام و رهبری روشن میکند.
فکر می کنید این جمله ها از دهان چه کسی بیرون آمده است؟ محمود احمدی نژاد؟ علی اکبر هاشمی بهرمانی؟ غلام علی حداد عادل؟ آملی لاریجانی؟ احمد جنتی؟ علی لاریجانی؟ عزیز جعفری؟ سید حسن فیروز آبادی؟ سید حسن مصطفوی؟ ... نه خیر! اگر کسی به شما بگوید این جملات را میر حسین موسوی زده است چه؟ مسخره اش نمی کنید؟! بهش نمی خندید؟! باورتان می شود؟!
البته با شنیدن این توضیح که جملات بر می گردد به قبل از انتخابات، لبخندتان کم رنگ می شود و به تلخی گوشه لبتان جا خوش می کند. و این تنها چند جمله از صحبتهای پر شور کسی است که قبل از پایان شمارش آرا خود را برنده قاطع انتخابات معرفی کرد!

الان بهترین وقت است. اکنون زمان آن فرا رسیده است که عقربه های ساعت را به عقب بازگردانیم و اعداد تقویم را دست کاری کوچکی انجام دهیم و اخبار آن روزها را بخوانیم. وقت آن است که تمام حرفها و شعارهای قبل انتخابات را با بیانیه های بعد از آن تطبیق دهیم. فرصتی برای آنکه تمام افه ها و ژست های انتخاباتی را با عملکرد پس از آن بسنجیم. مجال خوبی ست برای عیار سنجی، برای روشن شدن واقعیت تمام شعارهایی که پس از ناکامی در انتخابات کن فیکون شد! وقت بازخوانی برخی سخن ها و دریافتن تناقض ها؛ وقت آنکه ببینیم دو صد گفته چقدر از کردار بود!
بعد از انتخابات را همه به یاد دارند. وقایع و حرفها و بیانیه ها و تمام موضع گیری های کسانی که کاندیدای انتخابات بودند و بعد از آن شدند سران فتنه. رفتارهایی که از طرفداران آنها سر زد را هم. اما حرفهای پیش از آن به عمد یا به سهو در هیاهو و شلوغی ها گم شد. اکنون با گزاره هایی مواجه هستیم که دوباره خواندن آنها مخاطب را متعجب می کند و بهت زده!
کافی است سری به آرشیو خبر گزاری های رسمی بزنیم و با قدری حوصله ببینیم
چگونه می شود با دم زدن از قانون به ضدیت با آن در عمل رسید. چگونه عده ای
میتوانند برای جبران شکست به همه چیز، حتا شعارهای زرورق پیچ خود پشت پا
بزنند و به هم صدایی با دشمن برسند. این داستان بسیار غمبار است. اما
واقعیت دارد. و برای دانستن آن باید به عقب باز گردیم به یک سال پیش، همین
روزها، یک ماه آخر قبل از ۲۲ خرداد ۸۸٫
اگر حوصله جستجو در آرشیوها و پیدا کردن باقی مصداق ها را ندارید. شما را
ارجاع می دهم به وبلاگی که به جمع آوری این دست مطالب دست زده است. و بدون
هیچ تحلیل و حرف افزوده ای فقط اخبار را نقل میکند.وبلاگ “یک سال پیش، همین روزها” را
بخوانید و دنبال کنید فقط برای اینکه بعضی چیزها را یادتان و یادمان نرود.
بازتاب این مطلب در: طلبه بلاگ
همین مطلب در: تریبون مستضعفین
یا علی مددی
هواللطیف
درخت نارنج در اصفهان اگر نگوییم نایاب حتما نوبر است. یکی از این نوبرها را میتوان در بیت شیخ صراف در محله جعده گودالی پیدا کرد. که با عمری نزدیک به عمر صاحب این عکسها اکنون قدش به طبقه دوم ساختمان می رسد و می شود برگهایش را از پنجره اتاق خواب لمس کرد و نارنج هایش را بدون زحمت از بهارخواب چید.
روزهای فروردین که از راه می رسد زنبورهای عسل میهمان دائمی منزل ما هستند. و در کنار (بقیه پذیرایی ها!) چای و عطر شکوفه های نارنج جزو پذیرایی نوروزی ما از هرکسی است که قدم به خانه مان بگذارد.
و این جدای مربای بهار نارنج است که مزه صبحانه های زمستان را تغییر می دهد. و نارنج های تازه آبدار که طعم ترش خاصشان هر غذایی را ماندگار میکند.
در شبهای خنک بهار کافی است قدری لای پنجره را باز کنیم تا خواب هایمان طعم بهار نارنج بگیرد...
لازم نیست حتما راه دور برویم. دم دست ترین و زیبا ترین سوِژه های عکاسی در بهار را میتوانیم در حیاط خانه های خودمان پیدا کنیم. البته اگر حیاطی وجود داشته باشد.
بقیه عکسها را در ادامه مطلب ببینید
یا علی مددی
هواللطیف
اکثر مردم در دنیای مدرن امروزی هر روز در معرض تبلیغات محیطی و رسانه ای فراوانی قرار دارند، به طوری که دیگر به آن بی اعتنا شده اند. از همین رو، محققان به دنبال شیوه هایی برای جلب توجه خریداران بالقوه محصولات و خدمات هستند...
این هم یکی از نتایج همین تحقیقات است!
کم هزینه، پرجاذبه، خلاقانه و اثر گذار!
باقلوا گردویی کمی بعد از سه راه سیمین به طرف دسگرد (دستگرد) روبروی بانک رفاه!
یا علی مددی
هواللطیف
برگشتم از افغانستان با یک خبر بد همراه بود. خبربدی که آرام آرام نه فقط من را که خانواده ام را هم نگران کرده است. این را امشب در کلام پدرم که در این مورد خونسردترین است هم دیدم. و امروز در زمان ملاقات، پشت در بخش آی سی یو بیمارستان الزهرا اصفهان حسش کردم. اما موجب نمی شود که به آنچه این چند روز دیده ام قبطه نخورم.
من غبطه می خورم به شوهر خاله ام که در کمال سادگی خاله ام را دوست دارد. به او که نمی داند ولنتاین یا سپندارمزگان چه زهرماری است اما عاشق همسرش است. به او و عشقش که هیچ کدام از جلوه های کلیشه ای که میشناسم را در تمام این سالها نداشته اما در این چند روز عین پرنده ای می ماند که جوجه اش را با تیر زده باشند.
غبطه می خورم به عشق آرام بین این دو مدرس دانشگاه که دیشب در اشک چشمهای این مرد برایم جلوه یافت وقتی خاله ام به کما رفت و هوشیاری اش را از دست داد. و این غبطه خوردن وقتی برایم به حد اعلا رسید که همسرش در نیمه های شب در حین حرکت تختش در راهروی بیمارستان با فشردن دست او از کمای چند ساعته خارج شد.
غبطه می خورم به محبتی که در دل اوست. هنگامی که دیشب بال در آوردن یک انسان برایم معنی شد وقتی که بعد از آن اتفاق، ساعت سه بامداد اجازه دادند برود توی بخش و دوباره برای چند دقیقه عزیزش را ببیند و کنارش باشد.
احساس عجز میکنم در برابر دل دریایی این ناخدا که موقع طوفان هم خوب می داند که نباید کسانی را نگران کند و حواسش به تمام افراد هست در گفتن و نگفتن وضعیت و مشکلات. و سعی می کند در همه حال آرامش و امید بدهد.
غبطه می خورم به مدیریت خانواده این مهندس راه و ترابری که در بحرانی ترین حالت هم اجازه نمی دهد تنها فرزندشان که دانش آموز سمپاد است از وضع وخیم مادرش چیزی بداند که مبادا در روحیه و درسش اثر بگذارد و یادش هست که همین امشب که حال مادر خراب است، شبی است که نوبت فلان وعده شام پیتزایی است که از ماه پیش به فرزندش داده.
تمام قد می ایستم و احترام می گذارم به ایثار این رزمنده جنگ در دوران دانشجویی، ایثاری که در این مدت از او دیده ام که دو هفته تمام هر روز آنقدر پشت در آی سی یو بوده که (با اینکه اجازه حضور همراه نمی دهند اما) کل بخش مغز و اعصاب او و بیمار نادرش را عضو هیئت علمی دانشگاه اصفهان است را می شناسند.(چه خوب که خودش این مطلب را نمی خواند.)
و من امشب خدا را به اشکهای امروز مادرم که اولاد زهراست قسم دادم که شفای خواهرش را بدهد. شما هم اگر می توانید با دعایی، زیارتی، ذکری، توسلی، حمد شفایی، امن یجیبی،... یا هرچه خود بهتر می دانید برای شفای این مریض ما به طورخاص دعا کنید. فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین.
یا علی مددی
هوالطيف
خدا حافظ كابل!
یادداشتهای آن لاین سفر نوروزی به خاک افغانستان (5)
سفر نوروزي عجيب و غريب ما دارد به پايان مي رسد. اين آخرين پستي است كه از خاك افغانستان ارسال مي كنم. داريم برمي گرديم. امروز صبح يك چرخ چند ساعته در كابل زديم. با يك راننده قديمي شيعه به اسم سيد ضيا كه زمان شاه ايران را ديده و زمان طالب ها به پاكستان رفته. اهل كابل است و حرفهاي زيادي درباره شهر و بناهاي آن براي ما داشت. در همان حين از دوره امان الله خان تعربف كرد تا ظاهر شاه و داكتر نجيب و كمونسيت ها و روس ها و مجاهدين و جنگ هاي سي ساله و آمد تا رسيد به طالب ها و امروز. دولت حامد كرزاي. و اين كشور بيش از هرچيز نياز به آرامش دارد. اين را تمام دنيا و مردم اين كشور به نیکی مي دانند. اما چرا اين آرامش هنوز به طور كامل وجود ندارد؟ بايد دنبال كسي گشت كه منفعت مي برد. مثل پليس هاي جنايي سريال ها! چه كسي سود مي برد؟ جواب ساده است. اما قضيه به همين سادگي ها نيست!
پرواز كابل-هرات ساعت دوازده است. خطوط هوايي پامير با بوئينگ هاي خوشگل! كه تا توانسته اند ظرفيتش را بالا برده اند با نزديك هم چپاندن صندلي ها! اين همه مهماندار هستند اما از پذيرايي خبري نيست به جز یک لیوان آب خوردن. همان داستان هرات به مزار شريف عينا در همين هواپيما هم هست. با اين تفاوت كه بخشي از صندلي ها خالي است. طبق توصیه همه دو ساعت زود تر مي رسيم فرود گاه كابل كه كهنه و بي رنگ و رو اما واقعا يك فرودگاه است. هر چند مثل خيلي از چيزهاي ديگر این کشوره هنوز مانده تا قواره اي در خور نامش پيدا كند. نكته جالب در تمام اين مدت عدم بر خورد به ساختمان هاي نوساز و بزرگ بوده. تك و توك ديده ايم. نظامي ها هم اكثرا نو نوار است اما واقعا جاي بناهاي قابل توجه خالي است. هرچه هست مربوط به دوره هاي گذشته و دور است و همان ها هم آثار جنگ بر خود دارند. كشور هنوز وارد دوره سازندگي نشده. در تمام اين مدت و هنوز هم كه هنوز امنيت به عنوان زير ساخت اساسي تر مورد توجه بوده و همه چيز صرف همان شده است و تازه محقق هم نشده. حتا يك بار هم آسانسور نمي بينيم. حتا در وزارت خانه اي كه رفتيم. هتل ها هم همينطور. هنوز به زير ساخت هاي عمراني نرسيده اند. حتا در برق و نيروگاه. در همان ها هم كشورهاي ثاني و ثالث در رقابت اند براي كسب سود! همه دنبال فروش ماهي هستند به جاي فروش ادوات ماهي گيري!
ظهر رسيديم هرات. در شهر چكر زديم و خريد هاي زيادي كرديم. حالا هم كافي نت. شب را مهمان خليل هستيم و فردا صبح هم حركت به سوي مرز. ظهر از خواف بليط قطار داريم براي تهران.
مي دانم دل تنگ خواهم شد. و تا مدتها ياد شب نشيني هاي مزار شريف را خواهم كرد. ياد قدم زدن شبانه در خيابانهاي كابل. ياد خريد همراه با عكاسي از بازار سنتی چارسوق هرات. دل تنگ اشرف و مصطفا و ايمل و الياس و ويس مي شوم در مزار شريف. و خليل در هرات. و خان شيرين و نظيف در كابل. و به خصوص پليس هاي كابل! ناصر كه مسئول حراست وزارت فرهنگ و اطلاعات بود. دل تنگ حاج ابراهیم آنتيك فروش در چهار راه حاج یعقوب. دل تنگ ذكر الله و سادگي اش. دل تنگ عليرضا در بازار چهارسوق هرات. دل تنگ بكتاش تابش كه يك بچه پولدار با ظرفيت بود و درس خلباني مي خواند. دل تنگ فرشيد مروي و برادرش در كتاب فروشي ابن عربي هرات. دل تنگ رحيم كه ما را براي گردش به بلخ برد در آن روز باراني و برايمان از خانه هفت ميوه آورد. دل تنگ نوجوان هاي سر خوش سمنگان در آن صبح دلربا. دل تنگ مي شوم حتا براي تمام گداهايي كه شانسشان را روي ما آزمايش كردند با کلید واژه مشترک "خیرات"! دل تنگ ايستگاه راديوي شهر كه آهنگ درخواستي ما را پخش كرد. دل تنگ سالنگ كه برفش تا سال بعد آب نمي شود. و تونلي كه كاميون در آن جلوي ما چپ كرد! دلم تنگ مي شود براي دست پخت مادر خليل. و براي كباب سيخي هاي تمام كبابي هاي افغانستان!
راه رفتني را بايد رفت.
و خداوند شبان ماست.
يا علي مددي
هوالطیف
پنجشیر با نام تو زیباست!
یادداشتهای آن لاین سفر نوروزی به خاک افغانستان (۴)
برای چندمین بار در این روزها ساعت ۴ صبح بیدار می شویم. بعد نماز یک چایی سردستی می خوریم و از منزل می زنیم بیرون. صبح جمعه است. از سرما خبری نیست. هوا خنک است اما احتیاط می کنیم و با لباس کامل می رویم. سرکوچه لوی سارون والی در محله تایمنی جلوی "اداره انکشاف و صادرات کشمش و ..." منتظر می شویم تا راننده ای که دیشب آقای پلیس سر چهار راه حاج یعقوب برایمان هماهنگ کرده نمازش را بخواند و سر برسد. در این مدت با چند نفر از دیگر پلیس هایی که روز گذشته همان جا با هم گپ زده ایم و می شناسندمان هم کلام می شویم. تقریبا تمام پلیس های آن محدوده که به شدت تحت حفاظت است با ما آشنایند! و این خود داستان مفصلی دارد. تویوتا کرولای مشکی سر می رسد. راننده مان هم شعل اصلی اش پلیس است! هیچ نگرانی نیست. مقصد پنجشیر است. دره پنجشیر. می خواهیم به مزار "آمر صاحب" برویم. احمدشاه مسعود آنجا منتظر ماست...
تا خود مقصد در خواب و چرت هستیم. صبحانه دم دستی که نتیجه خرید دیشب توی سوپر مارکت لوکس محله شهرنو است را هم نمی خوریم. حتا موقع برگشت. تا با تحمل و قدری پر رویی صبحانه را در کابل به چاشت (ناهار) پیوند برنیم و قوت روز را با کباب و قابلی ازبکی آغاز کنیم در قسمت فضای باز رستوران هرات که جایی بس گوارا است!
هنوز خواب و بیداریم که در دست انداز سختی چشم باز می کنیم. اینجا همان مقصد و منظور است، پنجشیر. "پنجشیر با نام تو زیباست." این جمله را در ترافیک شب عید مزار شریف پشت شیشه یک ماشن دیده بودیم با عکس مسعود. دو طرفمان کوه است و دو طرف دیگر دره پنجشیر. جایی که هیچ وقت پای طالبان به آن نرسید. با منظره ای زیبا از سرسبزی تازه ی بهار و رود پرآبی که در آن جاری ست. و ما بر بالای یک بلندی در میان این دره کنار بنای یاد بود مزار شیر پنجشیر از خودرو پیاده می شویم. هوا ابری نیست. اما خورشید هنوز آنقدر بالا نیامده که ما از سایه کوه ها بیرون بیاییم و هوا آفتابی باشد. باد نرم و خنکی می وزد. محوطه خلوت است. حس غریبی دارم. متفاوت از تمام حس های عجیب و غریب این سفر. چیزی شبیه به آرامش توام با حسرت. و این حس را وقتی درست در میابم که روی سنگ مزار شهید احمد شاه مسعود سر می گذارم و آرام می شوم. چشمانم را که می بندم حس دیگری زنده می شود. این حس را تنها یک جای دیگر داشته ام. تصاویر توی ذهنم جان می گیرد. گلستان شهدای اصفهان. قطعه شهدای کربلای پنج. مزار شهید حاج حسین خرازی. ارادت همراه با حسرت. پارچه سبز روی مزار را می بوسم و زیر لب می گویم: "کاش برای یک بار هم که شده تو را می دیدم!"
"اینجا افغانستان است. صدای مار ا از کابل می شنوید." استیتوس فیس بوک ما چند نفر یکی است. و من مدام این جمله را تکرار می کنم. اینجا کابل است. اینجا افغانستان است. اینجا محله وزیر اکبر خان است. اینجا پنج شیر است. اینجا... گویی باورم نیست. اینکه من به خیل زیادی از خواسته های دیرینه ام رسیده ام. اینکه تمام این اتفاقات در این چند روز نوروز ۸۹ افتاده و مدتها زمان خواهد برد تا من همه را حلاجی کنم و به درک درستی از تمام آنها برسم. و مدام پیش خودم تکرار کنم که اینجا چقدر با آنچه فکر می کردیم و می کنند متفاوت است. فکر می کردیم متفاوت باشد. اصلن برای همین آمده بودیم. اما دیگر نه اینقدر زیاد. خوش بیان جایت بسیار خالی است برای گرفتن راش هایی که میتواند خوراک چند کار توپ را برایت فراهم کند. بسیار یادت کردیم. همینطور تو پژمان نوروزی عزیز که خوراک کلی از برنامه هایت می بود. سید مجتبا بسیار به یادت هستم اما جایت خالی نیست! چون فضای اینجا اطلاعاتی بازی های تو را اصلا برنمی تابد! باد خیلی های دیگرتان می افتم در این کشور عجیب و غریب. ما توریست هستیم و ایرانی. به خرج خودمان آمده ایم برای گردش و تفریح. بر خلاف اینکه همه فکر می کنند خارجکی تر هستیم و ژورنالیستیم و از این قصم تصورات. و با حمایت های بی دریغ مردم و پلیس خدمتگذار افغانستان بسیار خوش می گذرد!
روز گذشته به چکر زدن (به فتح چ و کاف معادلش می شود گشت و گذار و ولگردی و اینها) در کابل گذشت. بسی با ریتم و خوش برنامه. آنقدر هیجان زده و با اشتیاق به دیدن آثار دیدنی و تاریخی پایتخت مشغولیم که چاشتمان را خسته و نالان دم غروب در هتل متروپل می خوریم. قدری اینطرف تر از مسجد زیبا و با شکوه عبدالرحمن خان با آن مناره های سر به آسمان گذاشته و نمای قهوه ای و کرم رنگ، درست روبروی وزارت اطلاعات و فرهنگ که دقایقی پیش در یکی از طبقات اداری آن بودیم! قبل ترش از باغ وحش هم دیدن کرده ایم. همراه پلیس جوان ۱۸ ساله ای که داوطلبانه همراهی مان می کند در کل بازدید و آخرش با ما عکس یادگاری می گیرد! و البته چند دقیقه قبل تر از آن همکارهایش به ما گیر داده اند به خاطر عکاسی رو بروی محوطه نظامی و البته باز همه چیز با روشن شدن اینکه ما ایرانی هستیم تبدیل به گپ و گفت و احوال پرسی شده! در چند ساعت قبل آن ما از جاهای مهم دیگر هم بازدید کرده ایم. باغ بابر (که بس بزرگ است و متعلق به دوره مغول ها که به خوبی توسط بنیاد آقا خان با بودجه ی یونسکو بازسازی شده و برای اولین بار در این کشور برای بازدید از یک جا پول بلیط میدهیم) همچنین قبر ظاهر شاه بر روی تپه و کنار قبر نادر خان (اینها معتقدند همان نادر شاه افشار است. خیلی جالب است که از هرچیز ما اینجا یک نسحه معادل برای خودشان دارند. از حرم حضرت علی تا قبر نادر! جالب اینکه قبر ظاهر شاه که متاخر است در حال بازسازی است و آن یکی که بنایش قدمت بسیاری دارد در حال ویرانی است.) و قصر چهلستون و کاخ دارالامان (که اکنون ویران است و آثار جنگ و درگیری در هر دو آنقدر مشهود است که مثل شهر های لهستان بعد از جنگ جهانی دوم می ماند! و دومی کاخ خود امان الله خان بوده و سیم خاردار کشیده اند و اجازه ورود نمی دهند.) موزه ها تعطیل است. به سراغ تیمور شاه هم می رویم. ورود با اسلحه ممنوع است. غیر از آن در بسته است و برای بازدید نیاز به مجوز وزارت فرهنگ و اطلاعات است. و همین ما را می کشاند به درون وزارت خانه که نزدیک همان جاست. قدم زنان در شلوغی عصرگاهی بازار پیش می رویم. توی راه از دکه ای روزنامه و مجله می خریم. کنجکاوی به زیر رو کردن تل مجله های گوشه دکه می کشاندم. در عین ناباوری لابلای مجله های قدیمی کیهان ورزشی و دنیای ورزش قبل انقلاب پیدا می کنم! از آنها که سال تاریخش به دو هزار و خورده ای شاهنشاهی است! صاحب مغازه سر حرف را باز می کند. زمان طالبان به زندان افتاده به خاطر آوردن کتاب از ایران. احمدی نژاد را هم دوست دارد. دوست دارد بیشتر صحبت کند اما ما خسته ایم و نالان! بعد از تفتیش دم در به درون ساختمان وزارت راه میابیم. رهنمود می دهند که صبح شنبه کجا برویم و چکار کنیم و خلاص. بعدش هم بعد از قدری اشتباه رفتن در پیاده رو های شلوغ سر از هتل مترو پل در می آوریم که گفتم.
در تبلیغات رسانه ای و بیل بوردی که بخش اصلی تبلیغات بازرگانی را در این کشور تشکیل میدهد رقابت اصلی در میان اوپراتورهای تلفن همراه است و همچنین بین بانکها. بیشترین تبلیغات را اینها دارند. جای تحلیل زیاد دارد. الان فقط نوشتمش که یادم بماند!
ماجرای ماشین های امریکایی و ژاپنی و اسلحه های روسی و آمریکایی هم همینطور. قصه جالبی است رقابت غرب و شرق برای تصاحب این کشور! این رقابت سابقه تاریخی بسیاری دارد. درست به همان قدمت این ماجرا در مورد ایران. در زمان مکفی بسیاری را باز خواهم گفت.
بلیط پرواز فردا از کابل به هرات را گرفته ایم. قرار است از هرات به خاک ایران باز گردیم. دیگر برویم. دارند اذان عشا می گویند...
یا علی مددی
هوالطیف
مزار شریف، شهر کبوتران سفید
یادداشتهای آن لاین سفر نوروزی به خاک افغانستان (۳)
اینجا کابل است! امروز عصر رسیدیم. با اتوبوس. در تمام شهرهای اینجا قطعی ناگهانی و مداوم برق چیزی عادی است. الان هم به همین علت تقریبا نیمی از محتوای این پست به باد فنا رفت! الان از اول دارم می نویسم! در مزار شریف هم به علت فشردگی برنامه و نبود کافی نت و شلوغی و پایین بودن نفرت انگیز سرعت در کافی نت پیدا شده موفق به درج پست نشدم. غلط های تایپی را به بزرگی تان ببخشید. وقت کم است و فرصت بازخوانی نیست و این کی بورد هم نشانه های فارسی ندارد. کامنت ها را هم خوانده ام. تمام و کمال. شرمنده که فرصت پاسخ گویی تک به تک نیست. اما شرینی لحظه های من در این سفر را به توان می رساند خواندن محبت های دوستانی که به یادم هستند.
غرق خوشی ام. شادی، هیجان، لذت. و اینها تنها کلماتی است که میتوانم برای حسی که در تمام این روزها داشته ام و دارم و مدام رو به ازدیاد است به کار ببرم. حسی که گاهی اوقات آنقدر درونت را به هیجان می آورد که ناتوانی روحت را برای پذیرش آن حس می کنی. و لبریز شدن آن تو را به هر کاری که از دستت بر بیاید وا میدارد. هر حرکتی از جنس ثبت لحظه ها و اتفاقات و حس ها. عکاسی. ضبط صدا با ریکوردر خبرنگاری. تصویر برداری. و نوشتن. سخت است ناتوانی در یافتن و کنار هم چیدن کلمات برای بازگو کردن آن حس درونی و این وقتی سخت تر می نماید که این حس از جنس خوشی باشد. این ناتوانی برای چون منی که تمام کار و زندگی اش با قلم و نوشتن گره خورده به منزله یک شکست است. شکستی که من آن را دوست دارم و با آغوش باز می پذیرمش!
"به سرزمین آریانا خوش آمدید." این جمله در ورودی شهر مزار شریف معنی خوبی می دهد. پرواز به مزار طبق برنامه انجام شد. تا من با پا گذاشتن به آن به یکی از آرزوهای دیرینه زندگی ام برسم. آرزویی که فکر نمی کردم به این زودیها رنگ واقعیت بگیرد. اما گرفت. و این را وقتی به خوبی دریافتم که در روضه شریفه حضرت علی بن ابی طالب (ک) (و این کاف اختصار کرم الله وجه است) نشستم و دل سپردم به خیل کبوتران سفید که دور گنبد فیروزه ای "سخی جان" پرواز می کردند و زیر لب "بیا بریم به مزار، مولا ممد جان" زمزمه کردم و نقش کاشی های روضه شریفه بر روحم افتاد.
و اکنون قسمتی از وجود من در آن شهر جامانده است.
نه فقط به این خاطر. ما در مزار شریف دوستانی یافتیم و خاطراتی در کنار آنها برایمان رقم خورد که دل کندن را برایمان دشوار تر از هر زمان دیگر کرد. هم زبانی، هم دلی و ریشه گرفتن این دوستی عمیق در سه چهار روز آنقدر برایم شیرین است و غیرمنتظره که تمام آنچه در این مدت در این کشور با آن مواجه شده ام. و باز دیشب موقع خداحافظی و در آغوش گرفتن تک تک این رفقای جوان فرهیخته درگیر فکر کردن به این بودم که آیا ما باز یکدیگر را در آغوش خواهیم گرفت و یا زبان مشترک مادری چاق سلامتی خواهیم کرد؟ و اگر آری در کجا و کدام زمان دیگر این اتفاق خواهد افتاد. پاسخ هرچه باشد من برایش لحظه شماری خواهم کرد.
سال تحویل در مزار شریف بودیم. با سنت های خاص همان جا. اینها علاوه بر هفت سین یک پدیده بسیار عالی و خوشمزه به اسم هفت میوه دارند. از آب انداختن هم زمان میوه های خشک درست می شود. سنجد و زرد آلو و بادام و چهار مغز (گردو) و پسته و هسته زرد آلو ترکیب خوشمزه و منحصر به فردی را می سازد که علاوه بر سمنک (که اول فکر کردیم سمنو است اما انگار نیست!) پذیرایی میهمان های نوروزی را تشکیل می دهد. مراسم رسمی نوروز در تدابیر شدید امنیتی انجام شد. و البته با حضور خیل مردمی که در روضه شریفه شاهد آن بودند. البته زمان مراسم صبح روز اول فروردین بود. برای همین شب قبل کلا محوطه روضه در قرق نیروهای پلیس و اردوی ملی (ارتش) بود و هیچ کس به داخل راهی نداشت و البته محدودیت های ترافیکی مراسم با حضور مقامات رسمی از جمله معاون اول کرزای و استاندار ولایت بلخ و سای وزرا و به رسم روال خاص انجام شد که مهم ترین آن بالا بردن ژنده (علم) شاه ولایت مآب است. آتش بازی همان شب هم بسیار هیجان انگیز بود. و بهتر از ایران در اجرا! تمام اینها از شبکه ماهواره ای آرزو که مال مزار شریف است پخش زنده می شد.
افتاده ایم در بازی زیبا و خوشایند معادل پیدا کردن برای کلمات و تعبیرهای فارسی. جاگیر شدن لغات عربی و انگلیسی در دو کشور کاملا متفاوت است. اما فارسی ها هم برای خودش جالب است. نه فقط کلمه ها که واژه ها و اصطلاحات. و این بازی تمامی ندارد. هر روز، ساعت و دقیقه به خیل این ها اضافه می شود. ما حرف هم را خوب می فهمیم. آنها حرف ما و ما حرف آنها. اما ترکیب ها متفاوت است. و این فقط منحصر به ما نیست. آنها هم هرکدامشان با شنیدن یک واژه جدید و دریافتن معادلش آن را چند بار تکرار می کنند!
مردم به شدت مهمان نوازند. سر حرف را زود باز می کنند. "شما مهمان ما هستید" . این جمله را بارها شنیده ایم. و گویی تمام مردم شهر برای این میزبانی هماهنگ شده اند. همه اتفاقات به نحو هیجان انگیزی در بهترین حالت رخ می دهد. در تمام برخورد ها حس مهربانی عجیبی وجود دارد. حسی که ... باز هم ناتوانم از شرح آن.
تقریبا تمام غذاهای افغانی را امتحان کرده ایم. غذاهایی که پابه و مایه اصلی آن را گوشت گوسفند تشکیل میدهد. و فلفل کاربرد خوب و به جایی دارد. قابلی و بولانی و کرایی، منتور، آشک و کوفته و کباب و کباب و کباب! با گوشت کیلویی ۴ دلار باید هم همه اش گوشت بخورند! نوش جانشان!
شهر یک روز قبل از ورود ما سرد شده بود و طوفانی. علت عقب افتادن پروازمان هم همین بوده. یک روز بعد از ورود ما هم بارانی شد. همان روز بارانی ما میهمان بلخ بودیم. این شهر تاریخی که تمام ایرانی حداقل نامش را شنیده اند و می شناسند. در باران بهاری لابه لای شکوفه های درختان زمین گل آلود را طب کردیم تا قدمی بر دیوار قدیمی شهری بزنیم. همین دیوار ویرانه حکایتی شگرف از عظمت شهر بلخ قدیم دارد. شهری که به دست مغول ها ویران شد. و اکنون تنها یک اولوسوالی (شهرستان) کوچک در حومه مزار است. اما هنوز ستون ها و بقایای مسجد نه گنبد که به گفته اهالی سومین مسجد اسلام و اولین مسجد در افغانستان است باقی است. و منزل مولانا. که از این یکی واقعا تنها نیمه ویرانه ای باقی است. مزار رابعه بلخی را هم دیدیم. اولین شاعر زن عاشقانه سرای. زیر باران. و دو سه نفر دیگر که مزار دارند و مقرب هستند و زیاد زائر دارند و هر کدام هم داستانی. یکی از اینها "جوانمرد قصاب" است. با این توضیح که این کشور خط مترو ندارد!
یک نیم روز را اختصاص میدهیم به ولایت سمنگان. با یک موتر (ماشین) تویوتا کرولا می رویم و با همان برمی گردیم. تخت رستم را بر بالای بلندی مشرف بر شهر سیر می کنیم که عجیب و جالب است. یک شاهکار در ساخت بنای سنگی یک تکه از دل کوه. و سرمای زایدالوصف هوا. مناظری که تا به حال به عمرم ندیده ام و خوراک چند سال دسک تاپ علامرضا است. با نوجوانانی سر خوش دوستان موقت خوبی می شویم و در کنار هم مجموعه غارهایی سنگی در دل یک تپه را که ملقب به بازار است با آنها سیر می کنیم. و با همه شان عکس یادگاری می گیریم.
گذر روزگار مارا به شهر حیرتان در سرحد (مرز) ازبکستان هم کشاند. در نقطه سفر مرزی. در ساحل رودخانه آمودریا که خودشان دریای آمو می خوانندنش. رودخانه ای عریض و پرآب که از ساحل این طرفش می توان شهر ترمز ازبکستان را در ساحل آن طرفی دید. غروب آفتاب را میهمان رودخانه بودیم. رودخانه ای که روزی تنها یک نام بود در یک کتاب درسی جغرافیا و اکنون بخشی از بهترین خاطرات من و دوستانم است. تماشای غروب نرم آفتاب بهاری و انعکاس نورش روی آب، در ترکیب با ضد نور زیبای پیرمرد تنهای ماهیگیر افغان، خاطره ای است که برایم به رویا می ماند.
از ولایت (استان) بلخ و مرکز آن یعنی مزار شریف هرچه بگویم کم است. من یقین دارم روزی به آنجا برخواهم گشت تا دوباره گرد آن گنبد و مناره های فیروزه ای با کبوترهای سفید مزار سخی جان هم پرواز شوم...
یا علی مددی
هواللطیف
هرات هم ما را دوست دارد!
یادداشتهای آن لاین سفر نوروزی به خاک افغانستان (2)
هنوز در هراتیم. ما رها کردیم اما شهر ما را رها نمی کند.
همچنان عکس می گیریم. باد جدیت وصف ناشدنی! این دوربین تازه متولد شده کانون ۵۰۰ دی بنده در اولین تجربه سفرش دارد امتحان سختی پس میدهد. اما باز متاسفانه امکان گذاشتن عکس در وبلاگ نیست. این بار کل کوله بارمان به جز کیف دستی و دوربین در قسمت بارهواپیمایی که دیروز قرار بود ما را ببرد به مزار شریف مانده. پرواز ساعت 5 و سی دقیقه مزار شریف کنسل شد تا ما شب را میهمان خطوط هوایی پامیر باشیم در هتلی در مرکز شهر به نام موفق که با مسافرخانه های درجه چند مشهد می تواند رقابت کند. رنگ و بوی کهنگی ساختمان های این شهر و وجود معدود ساختمان های نوساز خبر از این میدهد که سیر بازسازی و هنوز به تجدید بنا ها نرسیده. تکنولوژی ارتباطی اما بسیار خوب جا بازکرده. چهار پنج تا اپراتور همراه دارند که خیلی ها از همین موبایل ها به جای خط ثابت استفاده می کنند. و این اپراتورها در تبلیغات با هم رقابت می کنند. اما این تبلیغات از بیل بوردهای کنار خیابان بیرون می آید به زندگی مردم پا می گذارد تا آنجا که خدمات شهری عادی و کارهایی که معمولا شهرداری باید انجام دهد با با پول و نام این اپراتور ها انجام می شود. مثل نیمکتهای زرد رنگ ام تی ان در پارکها و فرودگاه (که به آن می گویند میدان هوایی) تا تابلوهای کیلومتر نمای توی جاده ها و تابلوی اسامی سر خیابان ها که شرکت افغان بیسیم زخمتش را کشیده و اسمش را پایش نوشته هم اندازه خود اسم خیابان! "روشن" اسم اوپراتور دیگر است که همتش را بر تبلیغات محیطی گذاشته. و از چهره فرهاد دریا خواننده معروف افغان هم در تبلیغات بهره می گیرد. از همان دم مرز معلوم بود. سیم کارت قرضی ما اما اتصالات است که هیچ کدام اینها نیست! اما تابلوی سردر مغازه ها را از آن خود کرده است. قرار است در برگشت به هرات پسش بدهیم.
پرواز مزارشریف را می گفتم. کنسل شد. میدان هوایی که منطقه ای کاملا نظامی است که سه مرحله را برای رسیدن به پرواز باید طی کنی. یک مرحله چک بلیطها و صدور کارت پرواز است و دو مرحله دیگر تلاشی که تلاشی همان بازرسی و چک و خنثای خودمان است! که بهترنیم عادل برایش می شود "تفتیش".
در میدان هوایی هم مثل همه جای دیگر این شهر خبری از لوکس بازی و حتا کولر و اینها نیست. ما را بگو که سودای وایرلس در سر داشتیم! کله ی ظهر خیلی زودتر از پرواز رفتیم و دو ساعتی زیر سایه ای بادهای خاک آلود نوش جان کردیم و ماسه زیر دندانمان قرچ قرچ کرد تا بلاخره وارد مراحل فوق الذکر شدیم. در تماشای صفی طولانی که دو سومش مال پرواز کابل بود. و دست آخر هیچ! پرواز افتاد به امروز ساعت دوازده. در همان مدت البته چشممان بلاخره به جمال چند فروند بالگرد برداران مزدور آمریکایی روشن شد. کلی خوشم آمد. لامصب ها طراحی تجهیزاتشان خیلی خوشایند است! با دل آدم بازی میکند! این مسئله حتا در مورد ام چهار و ام شانزده های دست سربازان اردوی ملی هم وجود دارد.
دیشب در فرصت پیش آمده سری به معدن فرهنگ این شهر زدیم. با اینکه جمعه بود و شب و همه جا تعطیل اما در کنار موزیم ملی هرات که البته الان تعطیل است در چوک (میدان) گلها که وسطش پارک فرهنگ قرار گرفته چشممان به هفت هشت تا کتاب فروشی افتاد که فقط یکی اش باز بود. خوش حال رفتیم داخل. کلی مجله و روزنامه های کثیر الانتشار خریدیم و گپ خوبی با دو برادر کتاب فروش زدیم که طولانی است و حاصلش را بعداز سفر ان شا الله مستقلا می نویسم.
شب آخر سال را چهار نفری در اتاقی در هتل "موفق" صبح کردیم. پای سفره شام مرغ سوخاری (همان مرغ بریان خودمان) و بیگ بر و تلویزیونی که از روی ماهواره همه چیز را می گیرد. به زیارت بی بی سی فارسی هم نائل شدیم که اینجا مخاطب دارد و جا باز کرده. البته قبلش در یک اتفاق غیرمنتظره تلخ وقتی داشتیم با پسر جوان خوش تیپ مسئول دفتر خطوط هوایی پامیر که پسر رئیس کابل بانک هرات هم هست به سمت هتل میرفتیم دو سوار با یک موتور کیف دستی رفیقمان را زدند و در خلوتی شب گم شدند. شانس آوردیم پاسپورتش توی جیبش بود و پول زیادی همراهش نبود و فقط وسایل شخصی به باد رفت. باید بیشتر مواظب باشیم.
اتفاق هیجان انگیز دیگر اما شرکت در یک عروسی افغانی بود. یک عروسی اصل با هولوگرام! میزبانمان ما را برد عروسی دوستی که همکارش هم هست. همه چیز شبیه ایران. ارکست و بزن و برقص و ماشین گل زده با گلهای مصنوعی. پیر مردها و جا افتاده ها بالای مجلس روی زمین نشسته بودند و باقی سر میزها روی صندلی. جلوی در هم باز بزرگترها خوش آمد می گفتند جلوی تالاری به اسم آمو که خودش آرایشگاه و گل سازی و ارکست و طبخ غذا واینها هم در همان مجموعه دارد. ناهار اما نقطه عطف بود. لذت غذا خوردن با چهار و حتا پنج انگشت. آن هم برنج و انواع خورشت که توی یک مجمع گذاشته اند جلوی آدم خاطره انگیز بود. قبل و بعدش هم دستمان را شستیم در جای خاصی که برایش درست کرده اند. جالب اینکه از یخ خبری نیست. نوشابه هم ولرم بود. اما با شاه داماد عکس گرفتیم و کلی تحویلمان گرفتند به خصوص برادر های بزرگتر داماد.
خدمت بانو گوهرشاد هم رسیدیم. جایی که فضای زیارتش کاملا زنانه است و فقط بانوان را راه می دهند. شرح توصیفات قسمت زنانه عروسی و داخل این بقعه را باید دختران هم سفر بنگارند که فکر کنم الان در سیستمهای کناری در همین کافی نت مشغول همین کار هستند.
اینجا همه چیز راسته دارد. یکجایی که اکثر شاغلان یک صنف مغازه هایشان همان جاست. حتا کپی و زیراکس. بیشتر مشاغل مثل قدیم خودمان است. همه با دست در کارگاه های کوچک که مغازه هم هست. و البته مغازه های تعمیر از هر قسم و جنس اگر نگوییمبیشتر لااقل هم تعداد فورشگاه هاست. راسته بازار مسگرها را که می گشتیم این را به خوبی نشان میداد. هنوز همه چیز صنعتی و تولید انبود نیست. برای همین تنوع در ساخت هنوز به غایت وجود دارد و دوست داشتنی است. چون همیشه هر وقت کار دست در میان باشد تک تک آثار با هم فرق دارند. اره سازی و آهنگری و اقسام مغازه تعمیرات از همین قبیل است. به طور اتفاقی یک جا نعل کردن اسب هم دیدیم. (عکسهایش هم موجود است!)
امام فخر رازی را هم زیارت کردیم. به همراه برج های چندگانه هرات که هنوز معلوم نشده از اول تعدادش چقدر بوده اما قدر مسلم این است که چندتایی در جنگ با روسها خراب شده و همین پنج تا مانده که وضع خوبی ندارد. جالب بود تصور اینکه این محوطه باستانی روزی میدان جنگ بوده.
الان باید برویم میدان هوایی تا به پرواز ساعت دوازده مزار شریف برسیم. دوست بومی دیگری انتظارمان را می کشد برای میزبانی. قرار است نوروز را آنجا باشیم و شاهد مراسم معروف نوروز شهر مزار شریف. همراه دیگر زیارت کنندگان حضرت علی بن ابی طالب. البته اگر اتفاق دیگری نیفتد.
یا علی مددی
هواللطیف
به قرمزی لبو!
یادداشتهای آن لاین سفر نوروزی به خاک افغانستان (۱)
می گویند آدم از فردایش هم خبر ندارد. چه برسد به اینکه هر سال موقع تحویل سال فکر کند سال بعد همین موقع را کجا خواهد بود. اما من همیشه همان موقع همین فکر را می کنم و همیشه سال بعد همان موقع خودم را هیجان زده می بینم که دارد به سال بعد ترش فکر میکند. به خصوص الان که آفتاب تازه غروب کرده و من بعد از بازدید بعقه و مزار (به قول اهالی اینجا زیارت) عبدالرحمن جامی آمده ام توی یک کافی نت در شهر هرات نشسته ام و خسته اما سرخوش از یک روز تمام گردش در این شهر باستانی کشور افغانستان دارم عکسهای توی دوربین را نگاه می کنم (که چون سیم رابط همراهم نیست نمی توانم بگذارمش اینجا!) و همین یک ساعت پیش بلیط هواپیمایمان به مقصد مزار شریف را که دیروز جا نداشت گرفتیم و خوشحال و خندان گشتیم که مطابق سفارش همه افغانی ها نوروز را در مراسم معروف آنجا خواهیم بود.
دیروز ساعت ۱۱ و ۱۱ دقیقه صبح بود که در یک لحظه تاریخی ما چهار نفر از مرز زمینی دوغارون گذشتیم و پا به خاک افغانستان گذاشتیم. کشوری که اکنون مدتهاست عنوان جمهوری اسلامی را قبل عنوانش دارد. و لبریز از اصالت و دوستی است.
گفتنی ها زیاد است. دیدنی ها هم. نوشتنی ها و سوژه های ناب برای عکاسی هم. و من مانده ام این وسط کدام اینها را انجام بدهم که از آن یکی نمانم. بازدید از شهر همان دیروز که رسیدیم بلافاصله بعد از ناهار دیر هنگام شروع شد. در میان نگاه های مردمی که حداقل یک بار به طور کامل براندازمان می کنند و فکر میکنند توریست خارجی هستیم (با این قیافه ها شاید حق هم دارند! هر چند ما از خودمان و ظاهر عادی مان در ایران اصلا فاصله نگرفته ایم.) و تکه ای و سلامی و علیکی و بعد که می بینند ایرانی هستیم صحبت گل می کند. برخورد ها برادرانه است. همه عاشق اینکه ازشان عکس بگیریم. و ما از همه کس و همه جا عکس میگیرم و تا به حال هیچ ممانعتی وجود نداشته. گدا البته کم نیست. لب مرز بیچاره مان کردند. دخترک کوچکی فقط موفق شد پول بگیرد که آویزان شد به پای من و اجازه راه رفتن نمی داد. خیلی از اینها بچه اند. در این میان هم بسیاری گدای ذاتی و حرفه ای نیستند اما با دیدن ما شانسشان را امتحان میکنند که البته در مورد ما هیچ کدام خوش شانس نبوده اند.
بازار قدیمی شهر و بافت تاریخی که مرکز آن چارسوق است محور اصلی بازدید امروز بود. کاروان سرای زرد. حوض دختر وزیر. اینها به آب انبار ما می گویند حوض. آب انبار هایی که برخلاف معماری ما ساختمانش چهارگوش است به جای دایره. حوض چهارسوق هم دیدیم. خودش یک مجموعه جالب است از تیمچه و بازار و... خیابان چهار باغ هم دارند که منتهی می شود به مسجد جامع کلان که معماری اش تنه می زند به معماری مسجد گوهر شاد حرم امام رضا. و البته بزرگ تر است. نماز ظهر و عصر را در وقت نماز عصر آنها همان جا خواندم. راستی مزار همان گوهر شاد بانو در همین شهر است. فردا قرار است بروم از او تشکر کنم به خاطر زحمتهایی که کشیده! دروازه عراق و دروازه قندهار هم هست. (چقدر خوب است که این صفحه کلید کاملا فارسی است!) تفاوت های زبانی لذت بخش است. دیشب قبل از خواب یک بحث مفصل هم دریاره تاریخ معاصر و مشترکات تاریخی ما و افغانستان بود. همین شهر هرات را انگلیسهای حرام زاده! زمان ناصرالدین شاه گور به گور شده از خاک ما جدا کردند. هنوز هم که هنوز فک و فامیل های محلی پخش و پلا اینور و آن ور مرز زیادند. و باید بیایی و ببینی تا حق مطلب را دریابی تا بتوانی برای این میراث فرهنگی و معنوی از دست رفته و این مردمان نازنین که سیم خاردارها بین ما و آنها فاصله انداخته حسرت بخوری و با دیدن هر ظرافت گفتاری یا رفتاری و دریافتن هر نکته جدید نیشت تا بناگوش باز شود. (این فکهای ما و تمام ماهیچه های صورتمان درد گرفته در همین دو روز از بس ذوق کرده ایم!)
چه خوش است این روزهای آخر سال ما! اینجا به گلوله می گویند مرمی. به چماق می گویند کتک. در مغازه ها جیب خشاب دیدیم. پلیسها در شهر کاملا مسلح هستند. نظامی های لب مرز مسلح تر و البته خوش تیپ تر. خبری از امریکایی ها نبوده در این دو روز. میزبان ما نامش خلیل است. جوان زبر و زرنگ و سر زنده و پر انرژی که سنگ تمام گذاشته خودش و خانواده اش برای میزبانی ما. شغلش مترجمی است و زیاد با خارجی ها سر و کار دارد. و هر کس را که می بینی سالیانی در ایران سپری کرده. آنقدر که لهجه اصفهانی من را راحت می شناسند!
پول اینجا اسمش افغانی است. خودشان در افواه می گویند روپیه. هر هزار تومان یا یک دلار را معادل پنجاه افغانی باید حساب کرد. البته صراف ها به ۴۷ و نیم افغانی معاوضه می کنند. بلیط هواپیما خطوط هوایی پامیر از اینجا به مزار شریف شد نفری ۳۰۰۰ افغانی حالا حساب کنید بلیط هواپیمای ۴ نفر شده چند تومان؟ البته قبلش پرتقال فروش را پیدا کنید!
خوردنی های هله هوله کم نیست. یک آب هویج هایی اینجا هست که طعم همان آب هوبج را میدهد اما هویجش و آبش هر دو قرمز است. "به قرمزی لبو!" (ر.ک تیتر پست قبلی!) اما هویج است. هر لیوان ۱۰ افغانی. خودشان می گویند زردک. به نظرم با خون آب یاری شده که اینجوری شده. شاید برایش شهید هم داده اند! آب نارنگی هم هست. فرنی و نخود پخته. باز هم هست. وقتی بقیه را امتحان کردیم در صورت زنده ماندن خبر میدهیم.
از مشاغل عکس می گیریم. از مردم. از خیل زنان برقع پوش. از تاکسی های موتوری سه چرخ منحصر به فردی که اسمش زرنج است. از بچه های سر زنده که عاشق عکس هستند. از در دیوار شهر. از پیر مردها و محاسن سفید و خضاب شده و دستارهای سفید به سر بسته شان. از شهری که آسمان خراش ندارد. و هنوز هم بلند ترین هایش همان مناره های لاجوردی کاشی کاری شده مسجد جامع است. و گنبد های فیروزه ای که هنوز نمیدانم مال کجاست. و مناره های خشتی مجموعه مصلا که از هفت هشت ده تایی که از اول بوده پنج تای آن بیشتر نمانده. شهری که هنوز اصالتش را حفظ کرده. شهری که از بالای یک ساختمان دو سه طبقه می توانی تا آخرش را ببینی. و در همین دو روز من عاشق این شهر شده ام!
یا علی مددی
هواللطیف
۱ .
چند سال پیش در دیدار سینماگران با رهبر انقلاب، ابراهیم حاتمیکیا در صحبتهایش گریزی زد به تمام شدن و ته کشیدن سوژه های دفاع مقدس برای ساخت فیلم. رهبر انقلاب آن را قبول نکردند و شهید برونسی را و کتاب خاکهای نرم کوشک را که درباره اوست مثال زدند. آن جلسه و حرفهایش گذشت. در آن میان بر خلاف تمام نام داران سینما که در آن جلسه حاضر بودند تنها کسی که این مثال ساده را جدی گرفت جواد اردکانی بود. و حاصل کار او با نام «به کبودی یاس» اکنون بر پرده سینماست.
۲.

به کبودی یاس داستان و فیلمنامه قابل قبولی دارد. سیر تبدیل شدن یک پدر شهید از خون خواهی پسر شهیدش تا همراهی فرمانده او یعنی همان عبدالحسین برونسی و حواشی آن داستان جالبی است. روایت غیر خطی و برش خورده متقاطع آن به جذابیت این اثر کمک کرده است، اما معلوم نیست چرا کارگردان از نیمه فیلم به بعد به این سبک روایت وفادار نمی ماند و به جای آن تنها از فلاش بک استفاده میکند. نکته مثبتی که درباره این فیلم وجود دارد و بسیار مهم به نظر میرسد فاصله گرفتن از نگاه مرکز محور و تهران محور از جنگ است. الان در اوضاعی هستیم که در چنین آثاری گویا غیر از تهرانیها و اهالی جنوب هیچکس درگیر جنگ هشت ساله نبوده است! کافی است به عدم حضور لهجهها و گویشها و سایر نمادهای غیر تهرانی در اکثر فیلمهای دفاع مقدس به خصوص در رابطه با فرماندهان و شخصیتهای اصلی نگاهی بیندازیم. (مثال بی ربطی است اما وقتی در سریال های دهه فجری رسانه ملی (با تاکید بر واژه «ملی»!) که محمدرضا ورزی میسازد، نه شهید مدرس لهجه اصفهانی دارد و نه ستارخان و باقرخان لهجه ترکی، نباید هم از بقیه انتظاری داشت!) اما در این فیلم علاوه بر اینکه دهاتی بودن قهرمان فیلم لحاظ شده و محور همه قضایا مشهدیها هستند، استفاده از بازیگرهای اهل همان دیار موجب شده شاهد حضور درست لهجهها و عدم ایرادهایی رایج برآمده از استفاده از بازیگران غیربومی باشیم.
۳.
این فیلم ذاتا مظلوم است. با اینکه سال گذشته جایزه سیمرغ زرین جشنواره بیست و هفتمین فیلم فجر را در بخش «نگاه ملی» دریافت کرده است و دفتر تبلیغات حوزه علمیه هم یکی از دو جایزه خود را به آن اهدا نموده. اینها نه تنها به کم کردن مظلومیت این ساخته جواد اردکانی کمک نمیکند که اتفاقا دانستن آن به درک عمق آن میافزاید. آخر بردن جایزه به تنهایی فایدهای ندارد. اساسا فیلم و هر اثر هنری- رسانهای دیگر برای دیده شدن و ارتباط با مخاطب ساخته میشود. حالا وقتی یک فیلم رنگ اکران به خود نبیند اگر هزار جایزه هم ببرد نه تنها از مهمترین اتفاقی که باید برایش بیفتد محروم شده که مورد ظلم مضاعف واقع شده است. چرا که معنی دریافت جایزه تاکید بر دیده شدن یک فیلم است. درباب اهمیت اکران، فیلم سنتوری مثالی در یک فضای متفاوت است. این فیلم داریوش مهرجویی در جشنواره دو سال پیش، سیمرغ بهترین بازیگر مرد را برد. سیمرغ فیلم برگزیده تماشاگران را هم در کنار «اخراجیها یک» از آن خود کرد اما مهمترین اتفاقات و حاشیهها بر سر «اکران» آن به وجود آمد تا هرگز روی پرده سینما را نبیند. به کبودی یاس به لطف سازنده اصلی اش که بنیاد فارابی است، این شانس را آورده که اکران شود. اما چگونگی و زمان همین اکران باز این مظلوم بودن را نشان می دهد.
۴.
این فیلم دفاع مقدس در این شوره بازار فیلمهایی از این دست، با فاصله بیش از یک سال از جشنوارهای که در آن جایزه برده به اکران عمومی رسید. البته نه در روزهای خوب فصل اکران، که بلافاصله بعد از جشنواره بیست و هشتم فجر و درست در شلوغی اسفند ماه و شب عید. اکران فیلم در ۵ سینمای تهران آغاز شد. سه تای آنها پردیسهای سینمایی با چند سالن هستند و اکران این فیلم در آنها به تک سانسهایی در یک روز خلاصه میشود. تک سانسهایی در ساعات خلوت بعد از ظهر که اصلا موقع مناسبی برای سینما رفتن نیست. در سینما سپیده هم که تنها نیمی از سانسهای روزانه (۳ نوبت) را آن هم در سالن کوچک شماره دو به آن اختصاص داد. نگارنده از نحوه اکران در سینمای فرهنگ بیخبر است. اما همین که به کبودی یاس زودتر از بقیه سینماها در آنجا از اکران برداشته شد، خود نکته جالبی است!
۵.
باید به سینمادار حق داد. وقتی فیلمهای صرفا تجاری طالب دارد، که بیشتر با بازیگرهای «خاص» ساخته می شود تا با فیلمنامه و کارگردانی حسابشده، چه دلیلی وجود دارد که او بخواهد صندلیهای سینمایش به خاطر فیلمی خالی بماند که بر فرض بر اساس زندگی یک شهید هر چند معروف ساخته شده باشد؟ فیلم فروش ندارد. پس نباید برای آن ضرر داد. اما چرا فروش ندارد؟ اخیرا حتی فیلم پنالتی انسیه شاه حسینی هم به این سرنوشت دچار شد. با این تفاوت که قبل از جشنواره فجر با همین وضعیت اکران محدود روی پرده رفت و البته در استانهای جنوبی به خصوص خوزستان از آن بسیار استقبال شد. هر دوی آنها از تبلیغ تلویزیونی هم بی بهره نبودند. مشکل اینجاست که قشری که باید مخاطب آن باشد اصلا به سینما نمیرود. حتا در روزهای سه شنبه با بلیط نیم بها. هرکس فیلم را دیده باشد یا حتی داستان آن را بداند با یک روایت خوش ساخت اما بیریا از جنگ و مردان جنگ مواجه میشود و میفهمد که فیلم را باید حزباللهیها و آنها که اهل اسلام و انقلاب باشند ببینند. اما این اتفاق نمیافتد. چون حتی جوانها و دانشجویهای این جماعت اصلا اهل سینما رفتن نیستند. با اینکه به سینما کشاندن آنها در مقیاس بزرگ صد البته به فروش کلان و حتا رکورد شکنی میانجامد اما سابقههایی انگشت شمار دارد که به آژانس شیشهای و مریم مقدس و اخراجی ها۲ خلاصه میشود. این مظلومیت به کل بدنه سینمای متعهد ما بر میگردد که مخاطب اصلیاش ترجیح میدهد منتظر شود فیلم را در شبکه سینمای خانگی یا تلویزیون ببیند. بی خبر از اینکه توفیق اصلی فیلم در اکران سینماها رقم می خورد و تنها کسی که میتواند به تقویت آن در مقابل سینمای مبتذل و بی محتوا کمک کند خود اوست.

۶.
باید از این مظلومیت کاست. مظلومیت فرهنگ که درد ادامهدار دوران ماست. باید برای آن فکری کرد. این مسئله منحصر به سینما و یکی دو فیلم نیست. در حوزههای دیگر مثل کتاب، رمان و نشریات هم وجود دارد. برای این کار بیش از هر چیز به «برونسی» های عرصه فرهنگ نیاز داریم.
یا علی مددی
بازتاب های این مطلب در:
هواللطیف
1- دیروز توی همایش هشت ماه نبرد سایبری تا چشمم بهش افتاد پریدم توی بغلش و غرق ماچ و بوسه! از نمایشگاه رسانه های دیجیتال (یا شاید هم مطبوعات) به این طرف ندیده بودمش. تماس تلفنی چندتایی البته بود. دلم تنگ شده بود حسابی. اینقدر خوش حال شدم که الان بعد گذشت یک روز هنوز ذوقش را دارم! بعد مراسم دعوتم کرد که برساندم از خدا خواسته جالی را همانجا دم در سالن رها کردم به امان خدا و پریدم توی پرایدش. جالی هم یک نفر را پیدا کرد و با او آمد تا بعد از کلی چرخش در خیابانهای تهران در میدان آرژانتین به هم رسیدیم. هرچه حرف سر دلم مانده بود برایش گفتم. ملیح لبخند زد و شنید و نکاتی هم گفت. درست مثل همان موقع که دبیر کل بود. الان حسابی احساس سبکی می کنم. درست مثل همان موقع که نیروی تازه کار و پابه صفر دفتر مرکزی بودم. چقدر خوب است که دوستانی مثل او هستند که همیشه روحیه پخش می کنند!

2- دیروز توی همایش هشت ماه نبرد سایبری دیدمش. دوربین به دست. کلی خوش و بش کردیم. تا اینکه حرف به عکاسی رسید و 22 بهمن. و اینکه من هنوز دوربین ندارم و توی راهپیمایی کلی دلم سوخته به خاطر سوژه های از دست رفته. و سر به سرم گذاشت برای مصاحبه ای که خبر 21 نشان داده بود با آن لهجه تابلوی اصفهانی! گفت همین شماهایید که می گویند از شهرستان آدم آورده اند! و البته به هیچ کداممان ساندیس نرسیده بود نه من که مصاحبه کرده بودم و نه او که کلی عکس خوب گرفته بود! این هم دو تا از عکسهایش بعد از کادره کردن توسط خودم.(عکس بالایی و پایینی- راه پیمایی 22 بهمن 88)

3- دیروز توی همایش هشت ماه نبرد سایبری دیدمش. نه جلو رفتم و نه سلام و علیک و نه هیچ کلامی. کلی خوش حال شدم که از او به خاطر آن همه زحمتی که کشیده بود تقدیر شد. هرچند خودش روی سن نرفت. اما الکی هم که شده هی اسم وبلاگش را فریاد زدم وقتی مجری برای گرم شدن مجلس نظر حاضرین را در باره برگزیده هر بخش می پرسید. و الان می خواهم به او بگویم ممنوم آهستان عزیز! به خاطر تمام این هشت ماه که محکم ایستادی و حرف ما را زدی و خوش حالم که دیدمت و تنها با قدری کنار هم چیدن اطلاعات شناختمت و تابلو بازی هم درنیاوردم! باور کن آن شکلی که من فکر می کردم نبودی اما این شکلی ات را هم دوست دارم!
4- دیروز توی همایش هشت ماه نبرد سایبری دیدمش. حسین قدیانی را که آمد و این مطلب جدیدش را خواند و بسیار متواضعانه بر خورد می کرد. مدتها بود دوست داشتم او را هم از نزدیک ببینم و دست مریزاد بگویم. که این کار را کردم. با یک "خسته نباشید" ساده و تشویق هایی که وسط خواندن متنش چاق می کردیم!
5- ما باید هم دیگر را بیشتر ببینیم. به هر بهانه ای که باشد. همین دور هم جمع شدن ها بهترین راه است برای بالاتر بردن حاصل جمع ها. ما شاید تنبل باشیم، اما بی شماریم!
یا علی مددی
هواللطیف
توی آن چند روز تعطیلی بعد راه پیمایی 22 بهمن به جای اینکه مثل همیشه راه اصفهان در پیش بگیرم خانواده را مجاب کردم که بیایند تهران را در فرصت تعطیلی چند روزه بگردیم. موزه عبرت (بازداشتگاه کمیته مشترک ضد خراب کاری) و موزه پست (اولین ساختمان اداره پست) و موزه سفال و آب گینه (منزل قدیمی جناب قوام السلطنه) را در یک روز رفتیم و دو مرقد شریف عبدالعظیم حسنی (گفتن "شابدولظیم" رو بیشتر دوست دارم!) و امام زاده صالح هم در یک روز دیگر. ما حتا از لوکیشن بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران هم بازدید کردیم! همان آژانس مسافرتی کاکتوس فیلم آژانس شیشه ای که حالا شده شعبه بانک ملت.
غرض اما تعریف کردن تهران گردی خانوادگی ما نیست. می خواهم از اتفاقی یاد کنم که تلنگر جالبی بود برایم. از امام زاده صالح که آمدیم بیرون در مسیر برگشت به سمت خودرومان از بازار تجریش گذشتیم. همان ابتدای بازار داشتیم با پدر غر می زدیم که اینجا شکل بازارش سنتی است اما به خاطر بالاشهر بودن خیلی بی انصاف و گران فروشند. در همان حین برای خرید چیزی دم یک مغازه گران(تر) فروش ایستادیم که چهره ای آشنا دیدیم. زنی با چهره ای آشنا. بسیار شبیه به هدیه تهرانی که بعد از مشورت فهمیدیم خودش است. در آن شلوغی بعد از ظهر بازار آمد و از مغازه دار یک کیلو مواد خوراکی خرید کرد. موقع حساب مغازه دار داش مشتی گفت: "هفت هزار تومن قابل شما رو نداره خانم تهرانی" و او هرکار کرد فروشنده پول را نگرفت. و ما خیلی خوشمان آمد.
بعدش من فکر کردم به دیدار جناب رئیس رئیس جمهور... اٍ ببخشید اشتباه تایپی شد! رئیس دفتر رئیس جمهور (که اسمش را هم دوست ندارم بیاورم!) که کلا سر رشته فرهنگ و بودجه ها و مدیران فرهنگی دولت دست ایشان است با این بازیگر هنرمند زن و وام بلاعوض نهاد مربوطه که بعدش به ایشان دادند و مبلغش هم از 20 - 30 میلیون به روایت شمقدری تا 120 میلیون به روایت رسانه ها در تغییر است. (و لابد گفتند: این همه میلیون تومن قابل شما رو نداره خانم تهرانی!) در ادامه فکر کردم به این که رفیق خودمان برای گرداندن یک سال یکی از بهترین سایت های متعهد حوزه کتاب لنگ ده میلیون تومان پول است. بعدش کلی بیشتر خوشم آمد از آن بازاری که از جیب خودش می بخشد به هنرمند محبوبش و هیچی هم به هیچ جایش نمی ماسد و فکر هیچ کدام از انتخابات های بعدی نیست! و بدم آمد از مدیر ارزشی ما که معلوم نیست برای چه از کیسه بیت المال حاتم بخشی می کند برای تفریحات عکاسانه یک بازیگر در جایی که اگر هم نکند هیچ اتفاقی نمی افتد. و یک دفعه که گفتم عکس یادم آمد که حسین پرتوی عکاس انقلاب که تصویر تاریخی دیدار همافرها با امام هم مال او است توی بیمارستان بستری و معطل هزینه درمان است و هیچ کس هم سری بهش نمی زند. و دست آخر که دیدم دارم از فکر کردن خسته می شوم زیر لب گفتم: "آن بازاری بی انصاف شرف دارد به صد تا مدیر مثل تو!"

یا علی مددی
هواللطیف
بعضی وقتها، رویت یک عکس خبری خوشایند، بهترین بهانه است برای به روز شدن یک وبلاگ که دو تا نویسنده اش برای شصتاد جا مطلب می نویسند اما با وجود کلی حرف و... مدتها است به روز نشده.
عکس مربوط به اختتامیه جشنواره شعر فجر میباشد!
خدایی خوراک فتوکارتور است!
دو هفته تمام توی سالن همایش های برج میلاد و مثلا کاخ جشنواره فیلم فجر ول بودیم و 35 تا فیلم دیدیم در نشست خبری و مراسم اختتامیه حاضر شدیم و ستون ثابت روزانه توی روزنامه داشتیم و کلی مطلب و مصاحبه و گزارش و یادداشت دادیم اینور و آنور؛ و حالا باید با عکس اختتامیه جشنواره شعر فجر که اصلا رنگش را ندیده ایم به روز شویم. راست گفته اند آنها که گفته اند «کوزه گر همیشه از کوزه شکسته آب می خورد!»
خوب هرچه باشد آدم باید اول آن جایی که برای مطلب پول می دهند را بچسبد! بعد از آنجا که ما جز در موارد خاص اصلا عادت نداریم مطلبمان که جایی دیگر منتشر شده را صاف بگذاریم توی وبلاگمان اینجا همین جور سوت و کور مانده! فقط نمی دانم چرا دو تایمان تا چشممان به پست آن یکی روشن می شود پست نوشتنمان می گیرد! حالا دنباله دار باشد یا از قماش دیگر اصلا تنهایی وبلاگ گرداندن را دوست نداریم!
یا علی مددی
هواللطیف
شب جمعه گذشته «وحید جلیلی» و «علی مطهری» در برنامه پر بیننده «رو به فردا»ی «یامین پور» حاضر بودند که معروف شده به «90 سیاسی». حرفهای مهمی در آن برنامه زده شد، به خصوص حرفهای صریح و منطقی وحید جلیلی و مواضع همچنان دو پهلو و خوش بینانه مطهری. بعد از آن این پست «لیلا باقری» را در «پنج دری» خواندم که از دوستان نادیده روزنامه نگار است. حرفهایم در کامنت دانی آنجا جا نشد. با قدری اضافات می گذارمش اینجا اما قبلش حتما آن مطلب را بخوانید.
نکته جالبی است. قبلا هم به آن فکر کرده ام. "لج بازی". همه ما رگه های وجود آن را در حرکت های صورت گرفته این چند ماه می بینیم. اما با قدری تحلیل رفتارها در این مدت می شود فهمید که این لج بازی منحصر به برخی سیاست مداران ما نیست. هر چند که موافقم در سطوح مختلف دو طرف وجود دارد.اما این لج بازی یکی از مهم ترین عواملی است که بدنه را کنار، پشت سر و حتا جلوتر از بعضی از همین جناب "حالا مثلا دیگه" نگه داشته.
وجود بسیار تناقضات و فقدان منطق در همین رفتارها (که البته به ضرب و زور توجیه می شود) ناشی از موضع مبتنی بر لج بازی نسبت به طرف مقابل (بخوانید نظام) است. موضوع این است که از قضای روزگار تمام مواضع نظام را می شود جوری در یک پارادایم جا داد (اگر حق مطلب را بخواهم ادا کنم باید بگویم "می شود چپاند!") اما وقتی کسی بخواهد با همه این ها، آن هم از موضع لج بازی مخالفت کند، به تناقضات عجیب و غریبی می رسد که هنوز هم آن می توانیم ببینیم. مصداق ها زیاد است.فقط کافی است شعارهای داده شده در تجمعات را مرور کنیم. (در روز قدس "مرگ بر اسرائیل" را حذف می کند. شعار "نه غزه نه لبنان" می دهد. اما "مرگ بر چین" می گوید. برای حمایت از "مسلمانان" چین!)
من در این اوضاع کاملا گارد گرفتنه شده برای "کم نیاوردن" را در طرفین حس می کنم. اگر بخواهم مثال ساده و خوب خانم باقری را با یک مثال دیگر تکمیل کنم باید بگویم حس کل کل های یک مسابقه داربی را دارم که بد جور بالا گرفته. نه از جنس استقلال و پرسپولیس که بیشتر از جنس پرسپولیس و سپاهان (تاکید می کنم این دو خیلی با هم فرق دارد. اما جای باز کردنش نیست.) اصلا قرار بر قانع شدن نیست. قرار نیست با شنیدن حرف هم دیگر حقی را بیابیم که دارد در هیاهو و دروغهای رسانه ای گم می شود. صرفا قرار است کم نیاوریم! و این یعنی یک سیر بی نتیجه.
این مسئله در قبول نکردن واقعیت ها و لایی کشیدن از بین آنها از سوی کسی که عنوان رهبر یک جریان را دارد قضیه را بغرنج تر می کند. مسئله اینجاست که ولی فقیه نظام جمهوری اسلامی که در موضع قدرت هم قرار دارد، به کاستی های موجود اشاره می کند، خواستار رفع آنهاست، به صورت موردی از عملکرد زیر مجموعه ها اعلام نارضایتی می کند و به طور خاص دستور پی گیری می دهد.(مثل صدا و سیما و کهریزک) اما طرف مقابل حتا یک ایراد را نمی پذیرد، زمین و زمان را به هم می دوزد و متکبرانه همه چیز به به گردن دیگری (بخوانید نظام) می اندازد تا مبادا مجبور به گرفتن موضعی شود که طبیعتا به ریزش و فاصله گرفتن بخشی از بدنه او منتهی خواهد شد. او در این راه حتا سوء استفاده دشمن خارجی، عناصر تندرو ضد نظام و عناصر تروریست دیگر از فضای به وجود آمده را نیز نادیده می انگارد تا شاید از قدرت تظاهرات خیابانی نیروهای منتسب به او کاسته نشود. موسوی هنرمندانه توانسته با با زدن حرفهای کلی و ابهام فراوان، وجود تناقضات در مواضع و عملکرد خودش را که از دوره انتخابات شروع شده بود، همچنان حفظ کند. و این توانایی را کمتر سیاست مداری دارد. (که یکی از بارز ترین این تناقض ها داستان نسبت او با «امام» و خط امام است)
با همه اینها من هنوز مثل همان هفته اول بعد از انتخابات فکر می کنم این مسئله باید در سطوح بالایی حل بشود. مسائل رخ داده در کف خیابان های شهر هرچند تاثیر گذار است اما تعیین کننده اصلی نیست. (چون حرکت خیابانی وقتی جواب می دهد که اولا "مردم" در مقابل "مردم" قرار نگیرند و ثانیا اگر قرار می گیرند طرف معترض در اقلیت فاحش نباشد.) حتا بلواها و خبر پراکنی و جریان سازی های رسانه ای هم که اکنون به یک رویارویی حاد در عرصه واقعی جنگ بر سر "افکار عمومی ایران" تبدیل شده، نتیجه را تعیین نمی کند. (با کمال تاسف ما به خاطر ضعف عملکرد خودمان در اتفاقات و البته سلطه بی قید و شرط غول های رسانه ای غرب در مسابقه افکار عمومی دنیا باخته ایم. هر چند هنوز چشم های امید فراوانی در سراسر جهان به سوی نظام اسلامی ایران است.)
اما در این راه یک مشکل اساسی وجود دارد و آن هم عدم وجود یک طرف مشخص با حرفهای شفاف در موضع مقابل نظام است. (می گویم "نظام" چون حتما شما هم با من موافقید که مسئله دیگر یک دعوا سر نتیجه انتخابات نیست و مسئله از احمدی نژاد فراتر رفته. البته از اولش هم نبود. هرچند موافقم که حتا آوردن اسم این مرد و یادآوری کارهایش به شدت روی اعصاب معترضین نظام پاتیناژ می رود! این را چون منی به خوبی درک می کند. چون شرایط مشابهش را هشت سال زمان خاتمی تحمل کرده است!) مسئله در طرف ذکر شده واحد نبودن و مهم تر از آن عدم شفافیت حرفها، خواسته ها، و حتا مشخص نبودن طرف صحبت است. اینجاست که گونه گون بودن طیف های جمع شده پشت سر "نام" موسوی کار را برایشان سخت می کند. نمونه ساده اولین جرقه اختلاف را در مطالبات مطرح شده موسوی در بیانیه شماره 17 و نامه 5 نفر لندن نشین و بحث حداقلی بودن خواسته ها می توان دید. (این گونه شناسی سبزهای معترض از نظر اجتماعی و موضع سیاسی و محور مطالبه هم خودش یکی از مسائل مهمی است که بر سرش حرفها زده شده و مطلبهای فراوانی نوشته شده و می شود.)
مطمئنا وقتی فضا قدری آرام بگیرد و پای بحث ، منطق ، استدلال و مهم تر از همه قانون به میان بیاید و صحبت به حرف حساب و مطالبه های اصلی و تعریف مواضع برسد مشکلات اصلی مخالفین و معترضین رخ می نماید که منجر به تفرق ایشان خواهد شد. برای همین کسانی که در داخل و خارج در راس این جریان هستند و آن را خط دهی می کنند به شدت در تلاش هستند که این مسئله تا گرفتن یک امتیاز اساسی از نظام (یا شاید زدن یک ضربه کاری) هرطور شده عقب بیفتد و با تهییج فضا و دامن زدن به رادیکال شدن آن و غلبه شور و احساس، سعی بر فرار از موقعیت تببینی دارند. مانور فراوان بر کشته های وقایع اخیر و پروژه کشته سازی و لو به دروغ نیز در همین راستاست("سعیده پور آقایی" و لیست 72 کشته که یادتان نرفته؟!). چون اصولا حرکت آنها مبتنی بر یک پارادایم تعریف شده و چهارچوب مند نیست. تنها نخ مشترک آن مخالفت با هر چیزی است که از سمت دولت و نظام باشد. یعنی همان پارادایم لج و لج بازی.
داستان سبزهای مخالف داستان پرتناقضی است. و موسوی این را به خوبی می داند. او نیک می داند به محض تعیین کردن خطوط (همه ی خطوط از جمله خطوط قرمز) به پایان راهش خواهد رسید. پایانی که هرچه باشد برای همه طرفداران او دردناک است. اما مگر چقدر می شود آنرا عقب انداخت؟
هواللطیف
از همان دوران نوجوانی شروع شد.
آن روزها دانش آموز راهنمایی بودم. دوم بودم که خوردیم به پست دوم خرداد و با اینکه سن مان به رای دادن نمی رسید افتادیم توی خط سیاست. و آن دوره شد دوره بلوغ سیاسی من. و نسل من.
از شعر و شاعری اما به غیر از کتاب ادبیات مان، باری نداشتم. و البته نمک های گاه و بی گاه دبیر ادبیاتی که نمی دانم از چی ما خوشش آمده بود که ول کن کلاس مان نبود. با لبخندهای نمکینش دو سال پشت سر هم دبیرمان بود. موهای جو گندمی اش همیشه مرتب و شانه شده بود. ریش ها را اما همیشه کوتاه نگه می داشت. با چشمهای ریز که شیطنت کودکانه ای را می شد در عمق آن دید. او را هیچ وقت نمی توانم بدون کت و شلوار تصور کنم. کت و شلواری که هیچ وقت همرنگ نبود. حتا توی دبیرستان هم دو سال در محضر استاد بودیم. دیگر همه مان حفظ شده بودیم که قدیمی ها می گویند «اگر کسی به گربه آب بپاشد توتولی* در می آورد!» (*دانه های روی پوست)
سخت می گرفت. در نمره و امتحان. حتا یک بار از کلاس بیرون شدم به خاطر تکالیف ننوشته فارسی. غم تلخ چشم غره ها و اخم آن روزش هیچ وقت یادم نمی رود. از نظر سیاسی چپ بود. البته ولایی و طرفدار رهبر. همین باعث می شد بیشتر به او توجه کنم. به خصوص که تازه از سیاست سر درآورده بودیم سر هر چیزی مثل جوجه خروس ها شاخ و شانه می کشیدیم برای همه و مثلا بحث می کردیم. او پایه بود. تجربه ای بدیع بود وقتی یک زنگ کلاس را گذاشت برای بحث درباره فیلم آدم برفی و بلبشویی که انصار حزب الله اصفهان آنروز سر فیلم راه انداخته بودند. و چه روزی بود آن روز. سخت است فیلم را ندیده باشی و بخواهی درباره اش قضاوت کنی! نصیحت آن روزش تمام این مدت همیشه در گوشم بوده و هست وقتی چشمهای ریزش با لحن صدایش مهربان شد و به من گفت: «همیشه حداقل یک درصد احتمال بده داری اشتباه می کنی»
و همین موجب شد هیچ وقت برای قضاوت به شنیدن حرف یک طرف بسنده نکنم. یا حداقل تمام سعی خودم را برای این کار بکنم.
با تمام اینها صدای پر طنینش را هیچ جور نمی شد بی خیال شد. از آن صداها که اگر صاحبش منبری می شد توی توی مجلسش جای سوزن انداختن نبود. صدایی که با شنیدنش می توانستی بفهمی قدیمی ها چطور بدون اکو و آمپلی فایر توی شبستان مسجد جمعه یا مسجد امام اصفهان جمع می شدند و صدای سخنران به همه شان می رسیده. همین صدا بود که سالها بعد یکی از هدیه های ساده و با ارزش زندگی ام را به من داد؛ یک دوست خوب.
راستش دل خوشی ازش نداشتم بر خلاف ارادت که تا دلت بخواهد نسبت به او داشتم. هنوز هم دارم. این ربطی ندارد به اینکه پسر همان دبیر ادبیات بعد چند سال شد رفیق جینگ مان. با صدایی که عین پدر است. مدتهاست که علاوه بر رفاقت و همکاری، مشتری طنزها و وبلاگ و شعرها و اجراهای تئاتر و مرام و معرفت «رضا احسان پور» هستم. کتمان نمی کنم دیدن چنین پسری ارادت من را به آن پدر افزون کرد. و چقدر خوش حال شدم وقتی محرم امسال هم مثل تمام این سالها بعد مراسم هیئت توی مدرسه احسان پور پدر را دیدمش و دیدم که سر حال است همچنان. با اینکه موهای جو گندمی اش دیگر به سفیدی کامل می زند.
با این همه او هیچ تاثیر خاصی برای ورود من به حوزه شعر و شاعری نداشت! ماجرا از جایی کاملا بی ربط شروع شد.
مدرسه ما بر فراز شهر بود (و هست). راهنمایی و دبیرستان شهید اژه ای در دامنه کوه صفه (به ضم صاد) قرار دارد. در پرت ترین زمینهایی که زمانی محل تخلیه زباله دانشگاه اصفهان بوده. هر روز بعد از مدرسه کارمان پیاده روی در مسیری بود از مدرسه تا اولین ایستگاه اتوبوس. تازه همین هفته پیش از صفحه کیلومتر ماشین حسین(برادرم) فهمیدم دو و نیم کلیومتر بوده (و هست)، سه چهار نفر بودیم که با هم پیاده راه می افتادیم. من، سیدحمید(آستمید)، مجید، محمد، علیرضا و حسین خودمان.
دو راه داشتیم. داخل دانشگاه اصفهان. یا از خیابان صفه. هر دو سرپایینی بود (هست). کافی بود دنده را خلاص کنی و بیفتی توی مسیر. پایان راه هر دو هم دروازه شیراز بود و ایستگاه اتوبوس های خط طوقچی. انتخاب مسیر بستگی به فصل داشت. اوایل تابستان که توت های قرمز و سیاه و سفید می رسید می زدیم به دل توتستان دانشگاه. و تا جا داشتیم می خوردیم.اوایل پاییز که فصل زالزالک های زرد درشت بود از توی دانشگاه به سمت بیمارستان الزهرا می رفتیم. از کنار زمین فوتبال آسفالت دانشکده دندان پزشکی رد می شدیم. با فک هایی که مدام می جنبید و هسته های زالزالک را تف می کرد. اوایل گاهی در خوردن زیاده روی می کردیم و سردی مان می شد. چاره اش یک لیوان چای نبات بود. بعدتر اندازه اش دستمان آمد که چقدر بخوریم. زمین فوتبال با آن نرده های بلند بین بچه ها رمز گذاری شد به «قفس». بعد از مدتی دبیرها و مدیر مدرسه هم به همان اسم صدایش می کردند!
دیگر روزها مسیر دوم بهتر بود. پیاده روی کنار خیابان صفه که حتا یک مغازه هم نداشت. از کنار ردیف کاج های هم قد سمت چپ که هر سال موقع کریسمس چند تایی اش غیب می شد. سمت راست نرده بود. نرده هایی که پشتش بیمارستان الزهرا بود. بزرگترین و مجهرترین بیمارستام اصفهان. می گفتند جوری ساخته شده که اگر با چرخ بال (آن وقت ها می گفتند هلیکوپتر!) از بالا نگاهش کنی شکل کلمه زهرا است.
بعدش قبرستان ارمنی ها شروع می شد. جایی که اجازه ورود به آن را نداشتیم. نگاه های کنج کاو ما در پس ردیف خرزهره ها لابلای درختان پرتراکم کاج توی قبرستان دنبال چیزی می گشت برای فهمیدن بیشتر از منطقه ممنوعه. نگاهمان اما به جز سنگ قبرهای قدیمی نمی یافت. سنگ هایی حجاری شده که منقش به صلیب بودند. جمع این ها در آفتاب رنگ پریده بعد از ظهر منظره ای وهم انگیز و پر از ایهام می ساختند که در روزهای برفی با سفیدی یک دست جلوه ای دیگر می یافت. بین ما و جواب تمام سوال هایمان فقط ردیف نرده های آهنی سبز نه چندان بلند فاصله بود. یک بار تمام جرئتمان را جمع کردیم که از نرده های رد شویم. رد هم شدیم اما...
هنوز هم یک بار قدم زدن با خیال راحت در آن قبرستان جزو آرزوهایم است.بعد از قبرستان نرده ها با سیم های خاردار ازدواج کرده بودند. پیوندشان خیلی عمیق بود. با هم یکی شده بودند. آنجا پادگان ارتش بود. با تابلوهای رنگ پریده «عکس برداری ممنوع - منطقه نظامی». این پادگان بزرگ «ورزشگاه 22 بهمن» اصفهان را در گوشه خود داشت. الان اسمش را گذاشته اند «شهدای ارتش». چه بسیار بازی های استقلال و پرسپولیس یا به عبارت بهتر ذوب آهن و سپاهان که ما روی سکوهای سیمانی این استادیوم دیدیم. به یادماندنی ترینش باخت یک بر صفر پرسپولیس به سپاهان بود با گل لئون استپانیان.
درست پشت دروازه عابدزاده بودم. حسین برادرم هم بود. لئون پا به توپ بود که یکدفعه از پشت هجده زد. توپش کات نه، تاب برداشت. از آنهایی که شوتهای روبرتو کارلوس بر می داشت. صاف رفت سه جاف دروازه. عقاب آسیا فقط ایستاد و نگاه کرد. و ما پریدیم هوا!روزهای برفی بستگی به حس و حالمان داشت که کدام مسیر را برویم. برف بازی و جنگ و گریز، توتستان دانشگاه را نتیجه می داد. جریمه بازنده یک گوله برف بود که از پشت سر می انداختیم توی یقه پیراهنش. حس لغزیدن برف روی پوست داغ عرق کرده و خیسی قطرات آب چیزی نیست که از یاد کسی برود. از دست کش خوشم نمی آمد. بعد از جنگ برفی انگشتهای یخ زده که از زور سرما قرمز شده بود تنها توان حلقه زدن دور یک لیوان چای بوفه دانشگاه را داشت. می نشستم بیرون. چشم می دوختم به کوه صفه، لیوان چای را میان دو دستم می گرفتم و مسحور بخار برخاسته از آن، دل می سپردم به رویاهایی که با بخار چای توی سرما گم می شد؛ رویای داشتن یک قلعه برفی در زمستان، خانه ی درختی توی تابستان و...
با بچه ها توی راه از همه چیز حرف می زدیم. همه چیز. اما حرفها هم جایی تمام می شوند. بازی های ذهنی-کلامی بهترین راه بود. «یه مرغ دارم...» و «هپ» ابتدایی ترین گزینه ها بود. بعد «اسم بازی» با نام شهرها و اسم آدم ها اضافه شد. همان روزها بود که افتادیم توی خط «مشاعره». و برای مشاعره باید شعر حفظ می کردیم. دیگر شعرهای حفظی کتاب درسی کافی نبود. دوست نداشتم هر شعری را حفظ کنم. و این یعنی سر آغاز گشت در دنیای شعر.
«از نخلستان تا خیابان» را همان روزها برای اولین با آن طرح جلد سفید و ساده اش خواندم. رفتم به قیمت سیصد و چهل تومان از انتشارات قائم خریدم. و برای اولین بار با این اسم آشنا شدم: «علیرضا قزوه»...
به خواست خدا این نوشته یک قسمت دیگر دارد
یا علی مددی
و اين اصحاب نمك و كورچشمي
چه زود حرمله شدند...
"و جعلناهم ائمه یدعون الی النار و یوم القیامه لاینصرون، و اتبعناهم فی هذه الدنیا لعنة ویوم القیامة هم من المقبوحین"*؛
"و آنها را پیشوایانی قرار دادیم که دعوت سوی آتش می کنند و کسی روز قیامت یاری شان نمی کند و در این دنیا لعنتی بدرقه آنان کردیم و روز قیامت ایشان از زشت رویانند"*.
"گناه هيچ کسی نيست
گناه از کسی ست که آمد و گفت: اقرا
گناه از حسين (ع) بود در ميان آن همه کوفه
گناه از نهج البلاغه ي علی ست
و گرنه من می دانستم
که ياوران علی (ع)
همين ديندارانند
که نام دخترانشان دنياست
وگرنه من می دانستم
اسلام فقط به درد کسانی خواهد خورد
که اسب بازی شان را مي خواهندگناه از بچه های تخس نبود
که از ریش پدرانشان بالا رفتند
گناه از معاویه ها نبود
و از طلحه ها و زبیرها
گناه از ابوذر بود
و از کسی که در کتاب جغرافیا
به اشتباه نوشت: ربذه"*
"اما همیشه مختاری هست
مختار این بار زودتر
به انتقام خون حسین آمد
در کاروان ما
مختارها کم نیستند
در کربلای ما
همیشه اتفاق هااز جنس "ما رایت الا جمیلا" ست
از جنس ما رمیت..."*
این بار اما تاریخ به گونه ای دیگر رقم خواهد خورد و ولی زمان تنها نخواهد ماند...
اینان چه میدانند که اباالفضل العباس علیه السلام وارثانی غیور دارد که اصحاب آخرالزمانی امام عشق علیه السلام هستند. این مردم گوش به امر و چشم به فرمان مولا و مقتدا و نایب امام زمانشان، سید علی خامنه ای دارند. که اگر صبری هست به فرمان اوست، که اگر اذن دهد خروش حسینی این ملت نیز به امر او دامن فتنه گران را خواهد گرفت.
"برادر!
اينان ایرانی نیستند
یکی از شعبه های تیری هستند
که خورد به گلوی اصغر شش ماهه..."*
قصه، قصه ي بغض علي است. امروز هم مي خواهند از ما انتقام علي عليه السلام را بگيرند. خوني كه در رگ حسين بن علي عليه السلام بود نيز در همين راه ريخته شد.
آويني راست مي گفت: "هر کس می خواهد ما را بشناسد، داستان کربلا را بخواند".
*قرآن كريم- قصص (28)
ببينيد: پليس تماشاچي نمي خواهيم!
هواللطیف
پنج برش از این روزها...
۱) من کار به تاریخ ندارم...
من كار به تاريخ و آنچه اتفاق مي افتد ندارم؛ من تنها بايد به وظيفه شرعي خود عمل كنم. من بعد از خدا با مردم خوب و شريف و نجيب پيمان بسته ام كه واقعيات را در موقع مناسبش با آنها در ميان گذارم. تاريخ اسلام پر است از خيانت بزرگانش به اسلام؛ سعي كنند تحت تاثير دروغهاي ديكته شده كه اين روزها راديوهاي بيگانه آن را با شوق وشور و شعف پخش مي كنند نگردند. از خدا مي خواهم كه به پدر پير مردم عزيز ايران صبر و تحمل عطا فرمايد و او را بخشيده و از اين دنيا ببرد تا طعم تلخ خيانت دوستان رابيش از اين نچشد. ما همه راضي هستيم به رضايت او؛ از خود كه چيزي نداريم، هر چه هست اوست. والسلام.
روح الله موسوی خمینی
یکشنبه 6/1/68
(صحیفه امام جلد 21 صفحه 332 - قسمت پایانی نامه عزل منتظری)
۲) جان ملت
نشسته توی پیاده رو. کنارش گاری و روی پایش سندان و دور وبرش پر از خرت و پرت. کفاش است. برق لامپ را از مغازه کناری کشیده بالای سر و نشسته زیر سفقی از پلاستیک. با بچه ها از جلویش رد می شویم. اما نگاهم روی دیوار پشت سرش جا می ماند. مغازه نیست که مال خودش باشد. اما عکس را زده بالای سرش روی دیوار. با میخ. کنار ساعت دیواری. رویش هم نایلونی که باران خرابش نکند. بر می گردم و عکس می گیرم. از او و از تصویر بالای سرش: عکس امام.
امروز که داشتم فکر می کردم چه عکسی از حضرت روح الله بگذارم اینجا یادش افتادم. و یاد این جمله رضا رسولی که شده بود تیتر مصاحبه اش:" امام، جان ملت است."
کفاش نشسته توی پیاده رو و عکس امام که زده بالای سرش / عکس: مهدی شیخ
۳) "خامنه ای کوثر است، دشمن او ابتر است". دم حضرت آیت الله نوری همدانی برای دادن این شعار گرم! ما هم می گوییم:
خنجر آب دیده را زنگ عوض نمی کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی کند
بگوی با منافقان به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی کند
۴) کار رسانه ای در مدیریت بحران
سخت مشغول بودیم این روزها. در تجربه ی جدید سه روزه. در چهارمین دوره از یک کنگره بین المللی با حضور وزیر و وکیل و متخصصین درمان و امداد و نجات و در عین حال بسیجی و پاسدار و که آخر هم اسمش را درست حفظ نمی شوم و کپی پیستش می کنم: "کنگره بهداشتٰ، درمان و مدیریت حوادث و بلایا" کلید واژه مشترک اما "بحران" است و "حوادث غیر مترقبه". شده ایم قاطی کلی دکتر و پرستار و پیراپزشک و امدادگر و... براشان سه شماره خبرنامه در می آوریم با یک تیم خوب کنار رضا و میلاد و محمد و محمدحسین وجناب رجب علی و... با تجربه ای ماندگار در "احیا"، خبرنامه چهارمین کنگره... .نسخه پی دی اف هر سه شماره را گذاشته ام روی وبلاگ خبرنامه احیا.
۵) گاهی نمی شود، نمی شود که نمی شود...
"کاری ندارد نوشتنش!" را می گویم و همه چیز می ماند برای همان چهار شنبه که طبق جدول قرار است بنویسمش اینجا. چزی که ربط داشته باشد به فراز بیست و یکم دعای عرفه به تقطیع دوستان در هیئت وبلاگی سبو. اما نمی شود. به همین سادگی.
دفتر جدید که هنوز اسباب کشی اش کامل نشده به طبع آن اینترنتی که قرار بوده دو روز پیش وصل باشد نیست، آن یکی دفتر دو سه روز است قرار داد اینترنتش که پارسال خودمان بستیم تمام شده، شب ساعت هشت و بیست حرکت قطار است و سوار بر جالی در خیابانهای تهران می تازم! ساک را می بندم و با مترو می روم سمت راه آهن. جایی پیاده می شوم برای ادامه مسیر با وسیله دیگر اما شب عید قربان است و خیابان غلغله. دست آخر موتور کرایه می کنم و می رسم. اما موبایل جایی جا مانده!
با سه همسفر و یک ترکیب که بعدا می فهمم بهترین و بهینه ترین است حرکت می کنیم به سمت مراغه، شهری که شگفت انگیز بودنش را در تمام سه روز سفر به رخمان می کشد در همه چیز. سحر روز شنبه هم می رسیم تهران. و هنوز بی موبایل.
دیدم از برنامه هیئت جا مانده ایم. اما گفتم وقتی فریضه واجب قضا دارد قرار مستحب هم می تواند داشته باشد. برای همین دلم نمی خواست آنجای جدول که به نام ماست خالی بماند. می خواستم بنویسم به نام خداوندی که حسین علیه السلام حج واجبش را نمیه تمام گذاشت تا به جنگ بپردازد...
اما نشد. گاهی نمی شود، نمی شود که نمی شود... توفیق را نداشتیم. و باز علم محرم هیئت وبلاگی سبو برپاست. و من می ترسم که باز نشود. چون باز عازم همان شهر هستم. شهری که محرمش دیگر گونه است. و من دارم می روم برای ثبت این محرم دیگر گونه... دعایمان کنید.
یا علی مددی
با تشکر از صالح شمس علی عزیزم
که اگر نبود، خودش و صبر و مهربانی اش این پست هم بعد از این همه وقت ثبت نمی شد.
هواللطیف
زیاده روی در کتاب قانون
(من از این فیلم خوشم آمد! دو باره هم دیدمش. صرف نظر از نقد تکنیکی، بحث ها بر سر محتوای و داستان کتاب قانون زیاد است. پرونده پنجره و یاداشت علی مطهری و حداد عادل هم بر این بحثها افزود. سعی کرده ام در این نوشته منصف باشم و به صرف اینکه از آن خوشم آمده برایش حال پخش نکنم. و از آن طرف چون جماعت مذهبی را هدف نقد قرار داده به رویش تیغ نکشم! به نظرم نقد اصلی را مازیار میری در فیلمش کرده و بقیه حرفها نقدی است بر آن نقد. اما دیدن فیلم را توصیه می کنم.)


از ابتدا
هرچند نام فیلم جذابیت ابتدایی قابل اعتنایی ندارد، اما کنار هم آمدن سه نام برای دیدن آن کافی است: پرویز پرستویی بازیگری است شناخته شده، دارین حمزه (یا حمسه) بازیگر زن صاحب شهرت لبنانی و نام مازیار میری به عنوان کارگردان، کسی که پاداش سکوت با بازی پرویز پرستویی از کارهای قبلی اوست.
تیتراژ اولیه فیلم به خوبی طراحی شده. وجود دیالوگ در آن بدون نشان دادن چهره ها و تقطیع های انیمیشن گونه مخاطب را از همان ابتدا در جریان مسئله اصلی فیلم می گذارد که ازدواج نقش اول فیلم با نام رحمان توانا است...
این عکس در شرایط سختی گرفته شده است. این تصویر به خوبی نیروهایی را نشان می دهد که توسط عوامل سردار قالیباف (فرمانده سابق نیروی انتظامی) در شهرداری تهران برای چنین روزهایی آموزش دیده و آماده شده اند. البته گفته می شود محمود احمدی نژاد نیز در زمان شهرداری خود از آنها استفاده می کرده. با اینکه این نیروها چهره خود را پوشانده اند اما وابسته بودن آنها به شهرداری تهران را با دقت در لباس های آنها می شود فهمید. نکته قابل توجه در عملکرد این نیروهای ضد شورش این است که آنها بلافاصله بعد از نیروهای یگان ویژه ناجا در خیابانها و بیشتر کوچه های فرعی وارد عمل می شوند و با سلاح های سرد که در تصویر مشخص است به برخورد با مبارزین جنبش سبز و طرفداران میرحسین می پردازند. محل گرفته شدن عکس خیابان نجات اللهی حد فاصل کریم خان و طالقانی در ساعت 11:30 صبح در اوج درگیری های روز 13 آبان 88 است. فرمانده این نیروها متوجه گرفتن عکس با موبایل شد و خواست به زور موبایل را بگیرد که گیرنده عکس با حمایت مردم از دست وی گریخت. هویت گیرنده عکس برای حفاظت از جان او مخفی خواهد ماند.
برای دیدن تصویر بر روی یگان ضد شورش شهرداری تهران کلیک کنید.
و در همین زمینه بخوانید: از سبزها ممنونم!
بازتاب های این پست در: جهان نیوز و سحر نیوز
هواللطیف
زیاد شده. خیلی زیاد. آنقدر که حسابش از دستم در رفته. آدمهای جدیدی که اسمهایشان را نمی توانم حفظ کنم و معمولن یادم می روداز بس زیادند. اس ام اس هایی که از شماره های مختلف می رسد که هیچ کدام را ذخیره ندارم. تماسهایی نا موفق (همان میس کال خودمان) که نمی دانم از کجا بوده و چه کارم داشته. سر در گمم می کند. اینکه یک نفر را می بینی و اسمش یادت نیست اما او تو را خوب می شناسد. اینکه مجبوری معذرت بخواهی و به حافظه ات فحش بفرستی که چرا اسم طرف را یادت نیست بین حدود بیست نفر آدم جدید که در یک روز دیده ای! یا الکی گناه را بیندازی به گردن گوشی موبایلت که شماره یک نفر را که باید داشته باشی، نداری. یا ذوق یک نفر کور شود به خاطر اینکه با شوق و ذوق با تو سلام و علیک می کند اما تو حتا یادت نیست طرف را کجا دیده ای! اینکه فکر کنی فرستنده ناراحت شود و رویت نشود اس ام اس اش را برگشت بدهی و بپرسی: "شما؟" و نگران از اینکه مبادا این حافظه دچار کرم خوردگی شده باشد.
سردرگمی جالبی است. فکر می کنم ناشی از سر شلوغی یا تحلیل رفتن حافظه یا تراکم رخدادها در بازه های کوتاه زمانی است. البته تهش فکر کنم ایراد برگرد به کرمی که در وجودم می لولد و مدام به جاهای جدید و حضور در جمع های ناشناخته و متفاوت می کشاندم و به باز شدن بیش از پیش گستره ارتباطی ام می انجامد. با این مسئله کنار آمده ام اما همچنان به آن فکر می کنم. باید راه های ساده ای برای رفع این مشکل باشد. حیف که فرصت فکر کردن به آن نمی رسد!
بخوانید شعر جدید علیرضا قزوه را
یا علی مددی
جشنواره خاله بازی های دیجیتال!
اوضاع مزخرفی است. انگار لازم بوده تبدیل شدن پست قبلی جواد از ثبت موقت به ثبت مطلب این همه طول بکشد تا همه این اتفاقها بیفتد و من الان خسته از اختتامیه جشنواره بیایم خانه و این حرفها را بزنم... (عکسهای دیدنی و لینکهای داخل متن این نوشته در اولین فرصت به آن اضافه خواهد شد ان شا الله)
حضور پر شور!قبل از نمایش گاه پیش رفقا قیافه می گیرم که در سه غرفه درگیرم. در هوا کردن دوتایش مستقیمن و در دیگری قدری کمتر. در کافه حزب الله مدیر غرفه ام و در موج چهارم سردبیر سایت و در خانه کتاب اشا وردست ایمان مطهری منش که ما حسام صدایش می کنیم. اما انگار باید تا آخر نمایش گاه طول بکشد که بفهمم در تمام این مدت تنها میزان اسگل بودن خودم را سه برابر کرده ام و نه هیچ چیز دیگر!
جنگی که هست، اینترنتی که نیست!همه از جنگ نرم و اهمیت رسانه ها صحبت می کنند. اما چهار روز اول نمایش گاه رسانه های دیجیتال اینترنت ندارد! و همین موجب می شود ما وقتی اسم آن را می شنویم هی الکی بخندیم! و تو فکر کن که توی بخش سایت ها و وبلاگ ها غرفه داشته باشی و اینترنت نداشته باشی و چهار روز تمام با پوزخند آدم هایی مواجه شوی که وقتی جلوی غرفه از توی می خواهند سایتت را نشان شان بدهی می گویی اینترنت مان قطع است! بماند که سه روز اول نمایشگاه حتا از سطل های زباله هم خبری نبود!
و اما خاله بازی دیجیتالنبود اینترنت موجب یک چیز دیگر هم می شود. این که هی از این غرفه برویم به یک غرفه دیگر و هی بنشینیم و با برو بچ چایی و شیرینی بخوریم و بعد دعوت کنیم یا دعوت شویم و بعد یک غرفه دیگر و دوباره چایی و گپ و رفاقت. مگر خاله بازی غیر از این کار است؟!
خاله بازی دیجیتال اما جزو خاطره های خوش نمایش گاه است. مزیت این اتفاق رفیق شدن با آدم های جدید و یا تبدیل آشنایی دور به دوستی نزدیک با بچه هایی مثل بلور است که دوست دارم بعدن بیشتر ببینم شان. کسانی مثل بچه های وبلاگ نیوز و یوتیوب فارسی و الحماه و دینی بلاگ (شماها) و همتبار و آرماگدون و پاتوق کتاب و فور ویزیت و مجمع وب لاگ نویسان مسلمان و... که همه توی بخش پایگاه ها و وبلاگ ها بودند و هم نشینی با همه شان لذت بخش و خوشایند بود.
مفت باشد نرم افزار کوفتی باشد!
یارانه نقدی می دهند. نفری ۵ هزار تومان. فقط با کارت ملی. اول که نمی دانیم. بعدش هم اینقدر صفش شلوغ است که از خیرش می گذریم. به جای دو ساعت علافی توی برق آفتاب می شود یک یاد داشت نوشت که حق التحریرش ۴ برابر بن رایگان است. تازه نه تنها منت سر آدم نیست که ناز آدم را هم میکشند!
مفتی که هست، کوفتی که نیست!
روز یک مانده به آخر محمد صابری از راه می رسد. با ۱۰۰ چوق بن رایگان خرید از نمایش گاه که مال خودش و هم کارهای تنبلش است که نمی آیند. هر طور شده کارت ملی جور می کنیم تا بن ها قابلیت خرید پیدا کنند. اما بعد دو روز گشتن توی نمایش گاه می فهمیم تنها سی دی که ارزش خرید دارد (تازه آن هم با بن مفتی) کینک است. ۷ تا می خریم به ۷۰ چوق. برای محمد و خودم و خواهرم و هم کارهای محمد و دامادشان و میلاد که بی خبر تازه از راه رسیده! ۱۰ تومانش هم گم می کنیم و بقیه هم ولش کن. ساعت های آخر نمایش گاه به این سوال بچه های بن به دست زیاد جواب "نه" می دهم که می پرسند"چیز به درد بخور سراغ نداری بخریم؟!" برای همین وقتی آفای مدیر توی اختتامیه از نو آوری فراوان و پیش رفت های خیلی خیلی زیاد می گوید نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم!
و البته چون به غرفه سروش کارت خوان نداده اند بن ها برای ۵۰ هزار تومانی که خرج خرید سریال ها می کنیم هیچ فایده ای ندارند!
بازی های ساخت ایران اما خوب است. "شمشیر نادر" خوشایند است. جایزه هم می گیرد. "عصر پهلوانان" هم همینطور. اکثر بازی های خوب قرار است دی ماه ۸۸ به بازار بیاید. در این میان بازی اکشن نقش اول "مدافعان کربلا" به نظر خوش ساخت تر از بقیه می آید با سناریوی جذابش. باید منتظر بشویم تا چند ماه دیگر.
بخشی که هست، اما داخل آدم نیست!
توی بخش ما از سایت های خبری هیچ خبری نیست. هیچ کدام نیستند. می گویند عمدن راه شان نداده اند که حاشیه ها کم شود. و می گویند بهشان گفته اند برای نمایشگاه مطبوعات (۲۸ مهر) بیایید. و باز می گویند که خیلی شان می خواهند نیایند! بخش ما مدیرش کلن ماست است. (به این نشان که رقابت مدیرهای بخش ها برای بردن میهمان های ویژه و مسئولین برای بازدید از بخش مربوطه شان اصلن برایش مهم نیست!) اما معاون های خوبی دارد. که کار را خوب جمع می کنند و با همه تعامل مثبت دارند و انصافن کار راه می اندازند. روح الله مهدوی را به همین خاطر خیلی دوست دارم. به خاطر تلاش صادقانه اش.
بخش ما کلن جزو آدم حساب نمی شود. نه هیچ چهره ای برای بازدید از آنجا می آورند و نه برگزیده هایش را توی دریافت جوایز اختتامیه اعلام می کنند و نه توی عکس ها و تی تیزر ها و کلیپ ها و گزارش های فراوانی که توی اختتامیه پخش می شود حتا یک فریم سهم دارد. و وقتی این را به آقای دبیر جشنواره می گویم گناهش را می اندازد به گردن محافظ های آقای معاون اول رئیس جمهور!
مسافرت با موتور سیکلت
طبق یک برنامه که از مدتها قبل تعیین شده بود چهار روز میانی از ده روز نمایش گاه را تهران نیستم. سوار بر جالی می رویم شمال گردی. به همراه دایی و جولی! آن خودش کلی تعریف دارد و پرداخت جداگانه می طلبد.
بازهم رفقا! (و البته فامیل!)
با خیلی از رفقا دیدار تازه می کنیم. اتفاق خیلی باحال و پر هیجان دیدن دسته جمعی بر و بچه های فرند فید و گرفتن عکس دسته جمعی و دیدن صاحبان وبلاگهایی است که با وبلاگشان ارتباط دارم اما برای اولین بار از نزدیک می بینمشان. اسمهایشان الان یادم نیست. (هرچی را یادم آمد می نویسم و لطفا هرکس هم مرا توی نمایشگاه دیده بگوید تا یادم بیاید و فهرستم کامل شود. ممنون! در ضمن من آن پسر ریش دارم که موهایم بلند است و لهجه اصفهانی دارم!)و دو میهمان ویژه از اصفهان در این نمایش گاه خیلی کمک حالم بودند. اول دایی جان که آمد و علاوه بر سفر شمال قبل و بعدش هم بود. خواهرم هم که دو روز اخر در یک اقدام انقلابی آمد کلی رفیق پیدا کرد از جمله یک رفیق اهل تاجیکستان(!) و شد هم بازی دختر چهار ساله چادر به سر اسکیت سوارش!
به صنف کافه داران خوش آمدید!
جمله اش توی ذهنم جا می گیرد وقتی جوان قد بلند خوش استیل تهرانی با محاسن مرتب توی غرفه کافه حزب الله بهم می گوید: "شما اینترنت رو سفت بگیرید و خالی نکنید. ما قول میدیم خیابونا رو براتون نگه داریم!" یا همین میان تیتر بالا که اس ام اس یک آشنا بود. تمام عکس العمل ها برایم جالب است.
کافه حزب الله اصلن اسمش درگیر کننده است. عکس العمل ها هم در قبالش همان طور است که فکر می کردیم. دو سر یک طیف. کاری به تیپ و اعتقاد و گروه و طرز فکر هم ندارد. طرف یا خیلی خوشش می آید و حال می کند و یا اینکه مخالف است و ایراد می گیرد و کلن توی ذوقش می خورد. طراحی غرفه هم به علت منحصر به فرد بودن به این اتفاق کمک می کند. دکوری که به اعتقاد خیلی ها فقط یک قلیان کم دارد! تخت های قهوه خانه ای و فرش قرمز و پشتی های فرشی و سفره قلمکار و... و کافه حواشی زیاد دارد البته. این هم طبیعت هر کار نو است. درباره کافه بعدا بیشتر خواهم نوشت. سایت کافه هم در نمایشگاه رونمایی و افتتاح شد. البته بگویم که کافه یک پاتوق و مجموعه نشست ها در فضای حقیقی است. همه ما برنامه ها و ایده های زیادی داریم برای کافه حزب الله. تا خدا چه بخواهد.
یا علی مددی
هواللطیف
تنها نشسته ام توی خانه. باقی ختم قرآن امسال پیش از ظهر تمام شده. می روم پشت پنجره. هوای بیرون ابری ست. حوصله ام که سر می رود می زنم بیرون. چند دقیقه نمی گذرد که باران سیل آسا از وسط اتوبان خیس و آب کشیده راهی خانه ام می کند. پست کافه حزب الله سید را که می بینم تصمیم می گیرم غذا درست کنم. اما بلد نیستم! تلفن به کمک می آید. مادر خانه نیست.خواهر ها هم. پدر اما از تجربیات دوران سپاه دانش (سرباز معلم زمان شاه) مدد می گیرد و راهم می اندازد. تا افطار مشغول خرید و پخت و پز و شست و شو ام .و رفت و روب. یک خانه تکانی سبک. مجبور می شوم بعضی از کارها را برای اولین بار توی عمرم انجام دهم! اذان که می گوید شعف ته دلم جان می گیرد. هنوز عید اعلام نشده. اما انگار توی دل من ماه را رویت کرده اند. سفره را که می اندازم تازه می فهمم چقدر دلم می خواهد یک نفر رو به رویم نشسته باشد و از دست پختم تعریف کند. هرچه باشد برای اولین بار خوراک مرغ پخته ام! با دسر مخصوص و ژله آلبالو.
چند ساعت بعد که مجری بخش خبر عید را اعلام می کند از خوش حالی جیغ میزنم! و صدایم می پیچد توی آپارتمان خالی.

عید فطر بدون نمازش انگار اصلن عید نیست. تنها از رخت خواب میپرم بیرون. نماز صبح را می خوانم. چفیه به گردن و سجاده به بغل می رویم سمت دانش گاه تهران. دو نفری. من و جالی. نماز عید پدیده متفاوتی ست. بسیار متفاوت از نماز جمعه که شبیه ترین مراسم است به آن. همین که صبح اول وقت می خوانندش کلی صفا دارد. خنکی هوا و باد که می پیچد توی موهایم، یادم می آید به وقتی که این نماز وسط زمستان بود و دستانم توی قنوت یخ بسته بود و مدام این پا و آن پا می شدم توی میدان امام اصفهان. طوری که حضور انگشت های دست و پا را دیگر حس نمی کردم. اما الان با نم باران دیشب هوای تابستان قدری بهاری شده. خودم را آماده کرده ام برای نشستن کنار خیابان. مثل نماز جمعه روز قدس که دو روز پیش توی بلوار کشاورز سر خیابان حجاب خواندیم. اما انگار خیلی زود رسیده ام. آرام آرام پیش روی می کنم تا می بینم درست نشسته ام رو به روی جای گاه زیر سقف. کنار پیرمرد بانمکی که شکلات تعارفم می کند و با خنده می گوید امروز عید نیست و در رویت ماه تقلب شده! و من برای اینکه کم نیاورم می گویم تازه بعضی می گویند به هلال ماه تجاوز هم شده! و هر دو با هم می خندیم.
صف های چند کیلومتری نماز توی خیابان های اطراف را ظهر توی اخبار تله ویزیون می بینم. و به عوض رهبر انقلاب را همان جا از نزدیک. و همین به ترین عیدی ست، دیدن کسی که بیش از هر کس دوستش داری.
ماه رمضان که با شهریور آمده بود حالا با آمدن مهر می رود. و همین سنگینی این غم را مضاعف می کند در دل. این را آدم روز بعد از عید خوب می فهمد. انگار توی همه این مدت یک سپر محافظ اطراف قلب تو (و حتا دست گاه گوارش!) بوده و به آن دل گرم بوده ای و حالا که نیست دلت نبودش را به رخت می کشد. هنوز یک روز نگذشته قدر یک سال برایش دل تنگ می شوی. و چاره ای نداری جز اینکه منتظر شوی تا زمان بگذرد یک سال دیگر زمین چرخ بخورد و رمضان تابستانی دیگری بیاید و تو باشی و یادت به این غزل شور انگیز بیفتد و بخوانی:
انکحتُ عشق را و تمام بهار را!
زوّجتُ سیب را و درخت انار را!
متّعتُ خوشه خوشه رطبهای تازه را
گیلاسهای آتشی آبدار را!... (ادامه)و دوباره رها شوی در آغوش گرم خدا...
یا علی مددی
برای مجلس عید فطر هیئت وبلاگی سبو (فطرانه) تا به حال اینها نوشته اند:
۰- محمد مهدی شیخ صراف / در چای نبات / با عنوان: فطرانه من
۱- مهدی ابراهیم زاده / در: نفسانیات یک من / با عنوان: چمدان
۲- مهتاب ترین / در: این راه بی نهایت / با عنوان: فطرانه
۳- رضا شاه حسینی / در: زیر نور ماه / با عنوان: انسانم آرزوست
۴- عطش شکن / در: عطش شکن/ با عنوان: فطرانه
۵- سنا شایان / در: برای ساکنان زمین / با عنوان: من یک منفعت طلبم!
۶- فرزانه / در: چتر نجات / با عنوان: برای فطر
7- سید صدرا مجد / در: جایی برای بودن / با عنوان: یک ساعت وقت اضافه (پس فطرانه!)
۸- مجتبا / در: مسک / با عنوان: برای یک لحظه...
۹- سید مجتبا پیموده / در: یک نفر طلبه / با عنوان: خوب داند که به این سینه ها چه می گذرد
۱۰- گیومه / در: گیومه / با عنوان: بارش عید
۱۱- ابراهیم / در:حدیث هجرت / باعنوان: تولد عید شما مبارک!
۱۲- علیرضا / در: هیچ و کوچ / باعنوان: چند خطی برای صاحب خانه
۱۳- سید سجاد / در: آغاز در نهایت / با عنوان: موضوع انشا، عید فطر خود را چگونه گذراندید
۱۴- نون اول نامه / در: نون اول نامه / با عنوان: ***
۱۵- مهندس / در: تف سربالا / با عنوان: سلام خدا جان!
۱۶- امین / در: یادداشتهای یک بنده خدا / با عنوان: فطرانه
۱۷- مریم روستا / در: برای خاطر آیه ها / با عنوان: پرهیز، پروا، پرواز
۱۸- نقطه سر خط / در: نقطه سر خط / با عنوان: مثل عاشق های قدیمی...
هواللطیف
خدا را شکر هدیه ای سی تکه ای و ختم قرآن دسته جمعی در شب قدر با وجود کمبود زمان، با لطف دوستان و محبت اهل بیت علیهم السلام به نتیجه رسید؛ (ر.ک پست قبل)
اما هلال ماه مبارک رمضان آرام آرام دارد نازک و نازک تر می شود تا برسد به شوال. و فطر در پیش روست. اما هیئت هنوز برنامه دارد. گویا قرار است بچه های چای خانه هنوز هم میاندار هیئت باشند و بیرق را افراشته نگاه دارند در پنجمین منزل گاه. خیمه هیئت وبلاگی سبو به مناسبت عید دوست داشتنی و همیشه خاطره انگیز فطر و رسیدن روزهای ماه رمضان به خط پایان، در وبلاگ چای نبات برپاست، عنوانش هم هست:
...
فطرانه
...
توضیح درباره این مراسم هیئت را در ادامه مطلب و فهرست کسانی که تا به حال نوشته اند را در پست بعدی ببینید.
هواللطيف
هيئت وبلاگي سبو
هديه سي تكه اي
هميشه دوست داشته ام جلسه هاي قرآن را. به خصوص ماه رمضان. از همان وقتهايي كه بچه بوديم و خواندن نمي دانستيم ولي توي جلسه با آداب مي نشستيم پاي يكي از رديف قرآنهايي كه دورتا دور مجلس چيده شده بود روي رحلهاي چوبي و از رويش نگاه مي كرديم تا جلسه تمام شود و با بقيه "اللهم، صل و سلم، و زد و بارك، علي رسول الله، و آله الاطهار" را كه تازه حفظ شده بودم با آن آهنگ موزون و خاص بخوانم. تا وقتي بزرگتر شدم و تمام سعيم را مي كردم تا آن يكي دو صفحه اي از جزء روز را كه به من مي افتاد با دقت و بدون غلط بخوانم. و سالهاي بعد ترش كه مي نشستيم و كوچكترها مي خواندند و گاهي ايراد هاشان را مي گفتم. لذت حضور در جلسه قرآن هميشه برايم متفاوت بوده. و هنوز هم متفاوت است. به خصوص این چند سال نوع مجازي اش را هم تجربه كرده ام.
ختم قرآن دسته جمعي هميشه برايم هيجان داشته. يك هيجان شيرين و لذت بخش. بيشتر تر از هيجان هر كار تيمي ديگر. اين شكلي كه در يك زمان مشخص هر كسي قسمت مشخصي از كتاب خدا را بخواند تا همه با هم بشود يك دور كامل. اينكه كه اين آدمها با هم در يك جا نباشند به هيجان كار اضافه مي كند. تازه وقتي سر و كله دلهره هم پيدا مي شود كه اين ختم قرآن قرار باشد در يك شب قدر انجام شود و شكل يك هديه به خود بگيرد. و اين دلهره وقتي مضاعف ميشود كه طرف هديه يك انسان خيلي خيلي بلند مرتبه باشد.
تصور اينكه ملائكه در شلوغي كاري پرتراكم شبهاي قدر تكه هاي نوراني اين هديه را از گوشه كنار بياورند در جايي كنار هم قرار بدهند تا كامل بشود و بعد ببرند خدمت صاحبش برايم هيجان دارد. اما دلهره از اين بابت است كه خداي نكرده گوشه اي از اين هديه ناقص بماند به هر دليلي.
چنين هديه اي قرار است شب بيست و سوم ماه رمضان امسال اهدا شود به صاحبمان، به امام عصرمان، به مهدي فاطمه (عج).
قرار بود هر سه شب قدر امسال اهدا شود اما قدري دير شد و قرار شد شب بيست و سوم هركس از مخاطبان اين وبلاگ و ديگر بچه هاي هيئت وبلاگي سبو كه دوست دارد، بتواند با تلاوت يك جزء قرآن در اين هديه شريك شود.
ساز و كار ساده است. در جدول زير از شماره 1 تا 30 هست. جلوي هر شماره هم سه خانه. هر كس شماره آن جزء را مي خواهد تلاوت كند كامنت بگذارد به اضافه اسم خودش (اختياري - مستعار هم قبول است!) و آدرس وبلاگش (اگر دارد اجباري!). و بعد در صورت پر نبودن خانه آن جزء نام درخواست كننده در جدول نوشته مي شود.
نكته ها:
۰- حواستان به خانه هاي خالي باشد. دقت كنيد كه جزء انتخابي تان قبلن پر نشده باشد.
۱- لطفا كامنت خصوصي نگذاريد! به دو دليل: يكم اينكه نفرات بعدي بدانند كدام جزء ها پر شده و دوم اينكه پارتي بازي نداريم!
۲- در صورت پر شدن جدول و زيادتر بودن تعداد شركا براي شراكت در هديه، به تعداد ختم هاي اهدايي افزوده خواهد شد. ستون دوم و سوم براي همين پيش بيني شده.
البته شرط دارد:
اول اينكه بايد تمام خانه هاي يك ستون پر شود تا ستون بعدي باز شود. يعني يك ختم بايد كامل شود تا برويم سراغ دور بعد. يعني اينكه لازم است به حد نصاب سي داو طلب براي هر دور برسيم.
دوم اين داو طلب ها براي هر دور مي توانند افرادي كه در دور قبل شركت كرده اند هم باشند يعني هر نفر مي تواند بيش از يك جزء (حداكثر سه جزء) انتخاب كند.
سوم اينكه حد اكثر ختم سه دور قرآن پيش بيني شده است.۳- قرآن خواني مذكور حتما بايد در فاصله افطار تا سحر شب بيست سوم (ليله القدر) ماه مبارك رمضان 1388 صورت بگيرد. مواظب باشيد هديه و زحمت ديگر دوستان را ناقص نكنيد!
۴- موقع خواندن قرآن برای ظهور آقا و برای تمام دوستان شریک در این هدیه نیز دعا کنید.
توصيه ميشود به جاي به عهده گرفتن بيش از يك جزء سعي كنيد با دعوت از دوستان براي شركت در اين كار نفرات بيشتري را در هديه شريك كنيد.
| شماره جزء |
تلاوت كننده
دور اول |
تلاوت كننده
دور دوم |
تلاوت كننده
دور سوم |
| ۱ | طلا | - | |
| ۲ | ميثم | حنانه | - |
| ۳ | مجدالدين | نسيم | - |
| ۴ | هبوط | محمد صالح | - |
| ۵ | نازنين | يحيي | - |
| ۶ | آشنا | یک نفر طلبه | - |
| ۷ | صدرا | نرگس | - |
| ۸ | يلدا | تسنيم | - |
| ۹ | سنا | مسیر/ برای شادی | - |
| ۱۰ | ابراهيم | نبات تلخ | - |
| ۱۱ | گيومه | دو چشم | - |
| ۱۲ | ياقوت | - | |
| ۱۳ | نيمچه ديلماج | امام قلي | - |
| ۱۴ | الهه | پريزاد | - |
| ۱۵ | گلصنم | محمد منتج | - |
| ۱۶ | راحيل | محمد مسيح | - |
| ۱۷ | سواد قريه | فرزانه | - |
| ۱۸ | عطش شكن | محمد | - |
| ۱۹ | فرزانه | راحله | - |
| ۲۰ | مهتاب | زير نور ماه | - |
| ۲۱ | زاغچه | هادي كي | - |
| ۲۲ | خوش بيان | آشنا | - |
| ۲۳ | ميم.ف | مولود سادات | - |
| ۲۴ | نرگس | سيد حامد | - |
| ۲۵ | زهرا كريمي | مهر | - |
| ۲۶ | مهديه | نفسانيات | - |
| ۲۷ | جواد | مینا زاهد | - |
| ۲۸ | عصاي پيري | محمد مهدي اسلامي | - |
| ۲۹ | ميلاد | فاطمه | - |
| ۳۰ | نشانه | محمدحسين | - |
| جمع | 30 | 30 | - |
هواللطیف
دنبال تقویم میگردم. اینکه چندم رمضان است را از تعداد سحریها و افطارها راحت تشخیص میدهم (تعداد سحریها و افطارهای رفته را باهم جمع میکنم و تقسیم بر دو!) یا از دعای روزهای ماه رمضان که هر روز بعد نماز توی مسجد میخوانند. میدانم روزهای رمضان با شهریور یک روز جابهجا است. اما این یک روز را رمضان جلو افتاده یا شهریور؟ دنبال تقویم میگردم.
پیدا میشود. اول شهریور افتاد به دوم رمضان. ماه رمضان یک روز جلوست! طبق عادت، عادتی که از اولین روز مدرسه رفتن تا همیشه همراهم خواهد بود، دنبال تعطیلیها میگردم... جمعه، 21 رمضان، شهادت حضرت امیر... طبق همان عادت ناراحتم که یک تعطیلی دیگر خورده به جمعه که چشمانم حس میکند از روی یک عبارت آشنا گذشته است. مغز به چشم فرمان می دهد بازگردد تا عبارت آشنا بررسی شود. عبارت خاصی نیست. نه اسم یک آدم یا مکان معروف است و نه در مواقع عادی حساسیتی با خود دارد. واژهای از جنس تمام واژههای تقویم. اما آشنایی اش از جنس سرخط است. سرخطی که با یک جرقه توی ذهن کشیده میشود به یک اتفاق. به یک عبارت مرکب از عدد و حرف که در این سالها بارها خوانده و شنیدهایم. سپتامبر. ۱۱ سپتامبر. و آن وقت از پشت سرش نامها، آدمها، مکانها، گروهها و تصاویر آرام آرام پیدا میشود...
***
خیس و خسته رسیدهام خانه. از یک بازی سنگین در آخرین روزهای تابستان. کولر خودش روش است. تلویزیون را روشن میکنم. ساک روی دوشم منتظر است گوشه اتاق ولو شود و توپ توی بغلم هنوز داغی خاک آلودش را با دستانم قسمت میکند. خبری نیست. شبکه را عوض میکنم و مسیر آشپزخانه را به مقصد یخچال بر میگزینم. در لابهلای پیامهای تشنگی که مدام توسط سیستم عصبی به مغز ارسال میشود، در آخرین لحظه چشمها تصاویری را روی صفحه تلویزیون میبیند که تمام دستورات قبلی مغز را لغو میکند. و من توی درگاه اتاق متوقف میشوم. خیس و خسته.
تکان دهنده است. دو آسمان خراش که از طبقههای بالایی یکی دود سیاهی بیرون میزند درست وسط تصویر ایستاده. یعنی هنوز ایستاده! یک هواپیمای غول پیکر مسافربری از سمت راست تصویر وارد کادر میشود و همینجور یک راست میرود توی شکم آن یکی برج! انفجار! و از سمت دیگر دود و خاک و آتش به سمت بیرون پخش میشود. تصویر متعلق به یک شبکه خارجی است. سی.ان.ان، گوشه و کنارش پر از عبارتهای انگیسی است. سر و شکلی شبیه به شبکه خبر خودمان. زیرنویسهای پایین صفحه تند تند رد میشوند. عبارتی که پایین نزدیک به وسط تصویر خودنمایی میکند را میخوانم: breaking news"" مغز سریع معادل فارسیاش را به یاد میآورد: "خبر فوری". کلمه بریکینگ که پشت نیوز بیاید معنیاش این است که برنامه ها قطع شده برای پخش آن خبر. یعنی یک اتفاق مهم. به عبارت بهترش میشود: "خبر تکان دهنده".

***
صدر اخبار جهان تا مدتها در قبضه همین اتفاق است؛ جنگ در امریکا. صفحه اول روزنامه ها، تصاویر و تیترهای داغ، عکس روی جلد مجلات، تحلیلها، تفسیرها و گفتگوهای مردم همه در این باره است. فیلم های کوتاه برخورد هواپیما و فروریختن برجها از زاویههای متفاوت مدام در شبکهها پخش میشود. همه همنظر اند که ایالات متحده مورد حمله قرار گرفته و بسیاری اولین جنگ قرن بیست یکم را همین رخداد میدانند. وقایع سالهای بعد نشان میدهد که این اتفاق سر فصل تحولات بزرگی در جهان است. همه به دنبال احیای غرور و امنیت در جامعه امریکا هستند. و حاضرند برای این کار تمام مردم چند کشور دیگر هم که شده قربانی شوند. آمریکا به دشمنانش اعلام جنگ میدهد. شعار معروف دوباره تکرار می شود: "یا با ما، یا علیه ما". و مبارزه با تروریسم میشود هدف اصلی و توجیه بزرگ تمام کارهای دولت آمریکا و دولتهای غربی که سخت از وقوع اتفاقات مشابه برای خودشان میهراسند. از ویرانههای دو برج 110 طبقه ناچارا(!) مدارکی بدست آمد که نشان داد دست مسلمانهای تندرو در کار است. آمریکا به افغانستان حمله میکند. عراق قربانی بعدی است که تصرفش زود محقق میشود. همه منتظر حمله به ایران هستند اما این اتفاق هیچگاه نمیافتد. و تمام این اتفاقات بعدی در زمان خودش میرود به صدر اخبار جهان.
هنوز حقیقت امر کاملا روشن نیست. هنوز کتابها و مقالههای زیادی منتشر و شواهد و آثاری پیدا میشود که زاویههای جدیدی را میگشاید. هنوز اینکه وقعا کار چه گروهی بود و برنامه چه دستهای و به سفارش کدام حکومت واقعن مشخص نیست. هنوز شوخیها و طنزهای زیادی با این موضوع دست به دست میشود. هنوز روایتهای رسمی با نیمه رسمی و غیر رسمی جهتگیری هایی خلاف هم دارند. اما دولت آمریکا در این میان متهمترین است. هنوز زمان باید بگذرد تا به حقیقت نزدیک شویم. حقیقتی که ممکن است هیچگاه افشا نشود. هنوز دستهای پنهان مشغولند. هنوز...
پایان از همان ابتدا معلوم بود. از همان 11 سپتامبر 2001 میلادی یا ۲۰ شهریور 1380 هجری شمسی. 8 سال میشود که از دو برج سازمان تجارت جهانی که به نوعی نماد نیویورک نیز بودند در منهتن خبری نیست. محل صاف صاف است. این دو برج را هنوز میتوان در فیلمهای هالیوودی زیادی دید که قبل از این تاریخ ساخته شدهاند. بهترین آدرس، سکانس آخر فیلم "دار و دسته نیویورکی" مارتین اسکورسیزی است.
هنوز آن نقطه در نیویورک تحت مراقبت است. و معروف شده به گراند زیرو، نقطه صفر. با وجود تمام تبلیغات صورت گرفته برای ساخت مجدد بنا در آن جا، هیچ کس جرئت ساخت دوباره ساختمانی در آن نقطه را ندارد. طبیعی است که هیچ سرمایه گذاری دوست ندارد پولهای نازنینش را صرف ساخت جایی کند که بهترین گزینه برای یکحمله تروریستی احتمالی دیگر در آینده است! پایان از همان ابتدا معلوم بود.
قبلن هم در چای نبات پستی با این موضوع و مناسبت
یا علی مددی
هواللطیف
"آقا من مجوز حمل سلاح دارم نمیشه ببرم داخل؟" این جمله که از دهان مصطفا بیرون می آید. قبل از اینکه مرد کاملا جدی بگوید که "نه! نمی شود. برو تحویل بده" سرم را می اندازم پایین و طوری می ایستم که صورتم و خنده ای را که نمی توانم کنترلش کنم دیده نشود. مصطفا دوباره اصرار می کند:" آخه مجوز دارم!" نه آقا نمیشه. برو تحویل بده." و مصطفا دست می اندازد پشت کمر و زیر پیراهنش و اسلحه خیالی را جابجا می کند و دوتایی با نیشهای باز می رویم سمت تحویل امانات بیت رهبری...
بازرسی سوم را که رد می کنیم از بس مشنگ بازی در می آورم یک آقای عینکی می گوید کارتت را بده! کارت ورود را می دهم دستش. کارت شناسایی می خواهد. می گویم ندارم! گفتند هیچی نبرید چون گیر میدهند! می پرسد اسمت چیه؟ می گویم. و ادامه می دهم تازه اسمم محمد مهدی هست اینجا محمدش رو جا انداخته. کارت را می دهد. برو تو!
"خونی که در رگ ماست... هدیه به رهبر ماست" را با تمام وجود فریاد میزنم وقتی آقا می آید و روی صندلی می نشیند. درست مقابل ما.
مجری با شعر "جواد محمدزمانی" شروع می کند...
ديشب اين طبع، بي قرار شما
خواست عرض ارادتي بکند
دست کم از دل شکسته تان
واژه هايم عيادتي بکند... (متن کامل شعر)
"جلسه، همان طورى است كه از يك جلسهى دانشجوئى و جوان انتظار مي رود." آقا که تمام مدت جلسه را با دقت صحبت همه دانشجوها را شنیده و گاها یاد داشتی برداشته با این جمله شروع می کند. کمتر از نیم ساعت برایمان صحبت می کند. صحبتهایی مهم که جمله جمله اش را باید چندین بار خواند و شنید.
تا صحبت به اینجا می رسد. به ما: "بينيد عزيزان! شماها ميدانيد - چون ديدم در بيانات شماها هم هست - امروز جمهورى اسلامى و نظام اسلامى با يك جنگ عظيمى مواجه است، ليكن جنگ نرم - كه ديدم همين تعبير «جنگ نرم» توى صحبتهاى شما جوانها هست و الحمدللَّه به اين نكات توجه داريد؛ اين خيلى براى ما مايهى خوشحالى است - خوب، حالا در جنگ نرم، چه كسانى بايد ميدان بيايند؟ قدر مسلّم نخبگان فكرىاند. يعنى شما افسران جوانِ جبههى مقابلهى با جنگ نرميد."
و بعد یادآوری میشود:
"عزيزان من! شرط اصلى فعاليت درست شما در اين جبههى جنگ نرم، يكىاش نگاه خوشبينانه و اميدوارانه است. نگاهتان خوشبينانه باشد... ببينيد،... من نگاهم به آينده، خوشبينانه است؛ نه از روى توهم، بلكه از روى بصيرت."
"شرط ديگر اين است كه در قضايا افراط وجود نداشته باشد. طبيعت جوان، طبيعت تحرك و تندى است. اين دورهى زندگى شما را ما هم گذراندهايم؛ آن هم در دورانهاى انقلاب و اوائل مبارزات و اينها بوده. تندى را ميدانم چيست. خيلى هم به ما نصيحت ميكردند كه آقا تندى نكنيد، ما ميگفتيم كه نميفهمند چقدر لازم است تندى كردن! ميدانم تصور شما چيست، اما حالا از ما بشنويد ديگر. مراقب باشيد تندروى، انسان را پيش نميبرد. با فكر، تصميم بگيريد."
بعد از جلسه یک نفر با تمسخر بهم می گوید: "آررره! افسران بی ژنرال! دیدی؟ شما براشون فقط پیاده نظام هستید!" اما مدتی نمی کشد که آقا در دیدار با اساتید دانشگاه ابعاد قضیه را روشن تر می کند:
"در چند روز پيش هم كه جوانهاى دانشجو اينجا بودند - حسينيه همين طور كه حالا اجتماع هست، اجتماعى بود از جوانها - به آنها گفتم كه ما با جنگ نرم، با مبارزهى نرم از سوى دشمن مواجهيم، كه البته خود جوانها هم همين را هى گفتند؛ مكرر قبل از اينكه بنده بگويم، آنها هم هى گفتند و همه اين را ميدانستند. آنى كه من اضافه كردم اين بود كه گفتم:
در اين جنگ نرم، شما جوانهاى دانشجو، افسران جوان اين جبههايد. نگفتيم سربازان، چون سرباز فقط منتظر است كه به او بگويند پيش، برود جلو؛ عقب بيا، بيايد عقب. يعنى سرباز هيچگونه از خودش تصميمگيرى و اراده ندارد و بايد هر چه فرمانده ميگويد، عمل كند. نگفتيم هم فرماندهانِ طراح قرارگاهها و يگانهاى بزرگ، چون آنها طراحىهاى كلان را ميكنند. افسر جوان تو صحنه است؛ هم به دستور عمل ميكند، هم صحنه را درست مىبينيد؛ با جسم خود و جان خود صحنه را مىآزمايد. لذا اينها افسران جوانند؛ دانشجو نقشش اين است.
حقيقتاً افسران جوان، فكر هم دارند، عمل هم دارند، تو صحنه هم حضور دارند، اوضاع را هم مىبينند، در چهارچوب هم كار ميكنند. خوب، با اين تعريف، استاد دانشگاه چه رتبهاى دارد؟ اگر در زمينههاى مسائل اجتماعى، مسائل سياسى، مسائل كشور، آن چيزهائى كه به چشم باز، به بصيرت كافى احتياج دارد، جوان دانشجوى ما، افسر جوان است، شما كه استاد او هستيد، رتبهى بالاترِ افسر جوانيد؛ شما فرماندهاى هستيد كه بايد مسائل كلان را ببينيد؛ دشمن را درست شناسائى بكنيد؛ هدفهاى دشمن را كشف بكنيد؛ احياناً به قرارگاههاى دشمن، آنچنانى كه خود او نداند، سر بكشيد و بر اساس او، طراحى كلان بكنيد و در اين طراحى كلان، حركت كنيد. در رتبههاى مختلف، فرماندهانِ بالا اين نقشها را ايفا ميكنند."
افطاری را با آقا سر یک سفره می خوریم. مزه اش ماندگار است!
هواللطیف
وقتی شروع کردم برای این نوشته میلاد کامنت بگذارم نمی دانستم نتیجه اینی شد که الان هست. اما انگار برداشته شدن سدی، موجب جاری شدن حرفهایی شد که طی مدتها جمع شده بود. و البته به برکت بارشهای اخیر هنوز پشت این سد پر آب است!
قبل از این بارها با انواع دسته بندی کردن آدمها و جریان ها یا به اصطلاح جریان شناسی در فضای مجازی و وبلاگها بر خورد داشته ام. دسته بندی ها یا حرفهایی که بیشتر با محور مذهبی بودن یا نبودن یا انواع آن (که نمونه متاخرش این است و این) یا بر پایه جماعت حزب اللهی و مشی و مرام آنها گفته و نوشته شده. (مثل همین نوشته میلاد که گفتم) با اینکه حرفهای حقی در همه وجود دارد اما گوشه کار همه شان می لنگد. در این نوشته علت این لنگیدن که ریشه در همان دسته بندی ها دارد را قدری گشوده ام. و چون همیشه این جمله معروف وحید جلیلی عزیز را زمزمه کرده ام که: "دین، همه ی دین است"
میلاد نوریان از دوستان نزدیکم است. رفاقت ما حاصل وجود دو وبلاگ چای نبات و زمانه است و البته رفیق مشترک به اسم میر محمد میرصالحی. مدتی هم هست که با هم همکار شده ایم به همین خاطر همدیگر را خوب میشناسیم. همین، دست مرا مخاطب قرار دادن او برای گفتن بی پیرایه حرفهایم باز می گذارد. چرا که می دانم منصف است و مودب. صفاتی که از روزها در جامعه ما کم یابند.
سلام
این چنین نوشتههایی ارزشی اگر داشته باشند (که به نظر من دارد) از حد همان ارزش ژورنالیستی بالاتر نمیرود. و البته دلایلی برای این گزاره دارم. منظورم از ارزش ژورنالیستی همین تنها ارزش خواندن و رد شدن داشتن است. و البته نداشتن عمق و نبود شاخصه مهم قابلیت استناد.
درد بچه های جامعه شناسی خوانده ما (حتا در حد یکی دو ترم) همین است که تندی میخواهند همه چیز را دسته بندی کنند در جامعه خودشان. در جامعه ای که بیش از هر چیز با طیف طرفیم در آن. به عکس جوامع غربی که لایف استایل ها تعریف شده است و دسته بندی شده. برای همین هم میشود آدم ها را بر اساس سبک زندگی شان دسته بندی کرد. توی طیف نمیشود دسته بندی قاطع کرد. که اگر هم کسی مثل تو دست به این کار بزند ناچار باید کلی شاخصه های مهم را حذف کند یا به تبصره ها و استثنا ها متوسل شود.
اصولا دسته بندی بر اساس طرفداری از آدمها و چهره ها، سطحی ترین دسته بندی ممکن است. شاید قدری مطالعه های تاریخی به خصوص تاریخ معاصر به درک این گفته من کمک کند. (البته بنده اصلا ادعای تاریخ بلد بودن ندارم) علت اصلی هم این است که در جریانات روزگار و رخدادها و گذر زمان تغییر پذیر ترین عناصر همین آدمها و شخصیت هایی هستند که بعضی مثل تو و خیلی های دیگر آدمها را بر اساس آنها دسته بندی میکنند. برای فهمیدن چنین چیزی نیاز به خواندن تاریخ هم نیست. مرور همین ده- بیست سال اخیر کفایت می کند.
به نظرم بهترین فاکتور برای شناخت آدمها، شناخت مدارهای ارزشی که به آن اعتقاد دارند و میزان پایبندی شان به همان مدارهای ارزشی در عمل باشد. که البته کار دشواریست.
نکته جالب و البته تاسف آور برای من این است که بسیاری از افراد (که نمودشان در کامنت های این پست کم نیست) در مواجه با چنین تقسیم بندی های سطحی به جای اینکه ببینند آیا اصلن چنین حرفی درست است یا نه سریع به دنبال دسته ای می گردند که خودشان را در آن جا بدهند و اعلام کننده که: بعله! بنده جزو فلان دسته ام!
تقسیم بندی همیشه باید بر مبنای "تعریف" باشد. (تعریف نه به معنای مجیز گویی!) باید تعریف ها اگر نه دقیق و کامل که اقلن طوری باشد که بدانیم اصلن تعریفی در کار بوده که بر اساسش قضاوتی صورت گرفته. نبود همین تعریف است که موجب می شود این قبیل تقسیم بندی ها نه جامع باشد و نه مانع. یعنی آنقدر مثال های نقض برایش پیدا میشود که مخاطب بی خیال شدن را ترجیح می دهد. اگر به واقع کلام کسانی را بخواهیم پیدا کنیم که کاملا (نعل به نعل) به شاخص های دسته های گفته شده مطابقت کنند کلی آدم حزب اللهی از دو دایره بیرون و سرشان بی کلاه می ماند و آنهایی که باقی اند بسیار قلیل اند. وفور این مثالهای نقض است که می تواند حتا زیراب اعتبار نوشته را بالکل بزند.
قدری اگر سخت گیری بخواهم به خرج بدهم لازم است بگویم که حتا تعریف تو از حزب اللهی جماعت هم معلوم نیست. البته تعریف هیچ کس معلوم نیست! علت اصلی هم همین طیف بودن آدمهاست که گفتم. به نظرم ابتدا لازم است بگویی حزب اللهی اصلن چه موجودی است که تازه دو نفرشان بخواهند یا بتوانند با رای دادن به دو عنصر کاملا متفاوت و متضاد سیاسی باز هر دو حزب اللهی باقی بمانند؟!
جالب اینکه پر رنگ ترین ملاک تو برای چنین دسته بندی ای از زاویه سیاست بوده. واقعا نسبت ملاکها و رفتارهای فرهنگی-اجتماعی به ملاکها و رفتارهای سیاسی در دسته بندی ات چقدر است. من به این وضعیت می گویم: "سیاست زده گی".
و نکته آخر اینکه به دسته بندی حزب اللهی ها پرداخته ای و سعی در توصیف آنها داشته ای اما عامدانه و آگاهانه مهم ترین و تعیین کننده ترین عامل را کنار گذاشته ای که همان "ولایت" یا به تعبیر خاص "ولایت فقیه" و نسبت آدم های دسته بندی شده تو با آن است. به راستی (اگر به فرض محال چنین دسته بندی ای را قبول کنم) نسبت این دو دسته با کلام رهبر انقلاب و موضع گیری های ایشان و میزان پای بندی دو دسته به حرف او چقدر است؟ و چقدر با هم تفاوت دارد؟ میلاد عزیز! بهترین تعبیری که در مورد این کار تو به ذهنم می رسد "حذف هنرمندانه صورت مسئله" است. چرا اگر در وقایع اخیر جدایی بین نیرو های حزب اللهی رخ داده باشد (که به تحلیل من موقتی است) علت اصلی اش مردود شدن عده ای از آنها در "آزمون ولایت" بود. چیزی که تو حتا از آوردن صوری نام آن هم خود داری کرده ای.
و البته نقد مو به موی تک تک گزاره ها و قضاوت های داخل متن که اشتباهات و گزاره های بی پایه نیز در آنها هست، نیاز به فراغتی دیگر دارد. اما نمی توانم نگویم که قلم خوب و قابل ستایشی داری.
در پایان و در همین زمینه، خواندن این نوشته سجاد صفار هرندی را توصیه می کنم که در وادی ای که در آن سخن رفت نمونه خوب و مثبتی است.
یا علی مددی
۱) ما (یعنی من و جالی!) بعد یک مدتی بیکاری و "ولمشغولی" چند صباحی است جای ثابتی پیدا کرده ایم که صبح ها بعد از بیدار شدن از خواب برویم آنجا تا بعد از ظهر. عنوانمان هم "سردبیر سایت" است آنجا. (من و جالی با هم!). جای خوبی است. خوش آب و هوا و مردمانی با ماشین های مدل بالا و راحت که محیط خانه برایشان از سر کوچه آغاز می شود از نظر پوشش!
آدرس که بخواهی اول باید بگویم سایت فرهنگی اجتماعی موج چهارم و بعدش: گاندی- گاندی 7 (پالیزبانی)- پلاک 5 - واحد 1 . فقط حواست باشد این واحد یک می شود زیر زمین! چون اینجا همکفش پارکینگ است بالکل. یک ساختمان بلند بالای در تو حیاط که بعضی وقتها تا روزی سه بار توسط آدمهای مختلف حیاط و باغچهاش آبپاشی و آبیاری میشود! قدم رفقا برای هر دو تا آدرس روی چشم!
البته قرار است به زودی نقل مکان کنیم از اینجا ولی از همین الان دلم برای دخترک جوانی که شبها از پنجره اتاقش تنهایی الله اکبر می گوید توی یکی از طبقههای بالایی ساختمان مجاور تنگ میرود!
خوشحالم میکند وقتی صدایم میزنند میم "مهدی" را با فتحه میگویند به جای کسره. نمیدانم به لهجه مشهدی اکثریت حاضر ربط دارد یا نه. ولی اینجا اولین جایی است که همه بچههایش طوری صدایم میکنند که دوست دارم. نه اینکه قبلن نبوده باشد، پدر بزرگم و دوتا از داییها تا یادم میآید همین جور خطابم میکردهاند. سید مجتبا و محمد هم جزو همین دسته هستند؛ دستهی فتحهایها! خدا زیادشان کند!
2) خوشم میآید! از شعور بالایش. از اینکه برایش مهم نیست، اما برایش مهم است که برای من مهم است! و این را مراعات میکند در عمل؛ وقتی در تمام دفعاتی که دارم گوشی موبایلش را میگیرم توی اتوبوس و نحوه کار را با گوشی اچ.تی.سی خوشگلش را یادم میدهد یا خوراکی ای رد و بدل می شود، دقت میکند دستش با دستم تماس پیدا نکند، چون نامحرم است. درک میکند اعتقاد منِ همکار یا همسفر را، و من خوشم میآید! از او و تمام آدمهایی که شعور بالایشان کار کردن در جمعشان را برایم آسان میکند.
و این نوشته نتیجه کار با همان گوشی همان دوست عزیز است در یک سفر کاری (فقط حواستان باشد که این گوشی "ب" و "ر" و "ح" سه نقطه و "ک" سرکش دار نداشت!) :
«خيلي طعم خوشي دارد اين تكنولوجي! لامصب زير زبان آدم كه برود در رفتني نيست. حتا همين نداشتن حروف فارسي اش هم شيرين است! آدم وسط جاده اصفهان توي راه شهرضا و به مقصد سميرم، توي يك اتوبوس خراب كنار جاده که باشد، معني اين را بهتر ميفهمد. آن هم ساعت دو نصف شب! كه برق اتوبوس هم قطع است و توي اين ظلمات محض كه حس بوياييات تنها بوي سوختن را حس ميكند مرتضا هدفون بليرش را بكذارد توي كوشت و فرهاد بخواند از آواز جيرجيرك زير نور ماه و روزهاي رنكين و فاصله هاي كوتاه...
...
از لذت تكنولوجي جور ديكر هم مي شود كفت. به خصوص حالا كه برق اتوبوس آمده ولي هنوز تاريك است و تو يادت بيايد اين اتوبوس هماني است كه هفته قبل توي همين مسير از سر لجبازي جراغ هاي قرمز بالاي سرتان را خاموش نكرده تا خود اصفهان! و يادت بيايد مقواهايي را كه با جسب 5 سانتی جسبانديد روي جراغها! ... و توي ذهنت بيايد كه آهتان يك هفته دير اثر كرده! و وقتي همه مسافرها حال مساعدي ندارند با صدا بخندي!
...
از لذت تكنولوجي وقتي ميشود كفت كه دختر جوان رديف جلويي تنها راهي كه به نظرش ميرسد اين است كه آقايان بروند اتوبوس به اين كندكي را هل بدهند كه همه جيزش برقي و هيدروليك است. وقتي ميشود از لذت تكنولوجي كفت كه ماه شعبان وسط آسمان است و فرهاد هنوز توي هدفون "يه شب مهتاب" ميخواند و خانم توي ضبط جلوي راننده مي خواند: "اكه عشق همينه, اكه زندكي اينه, نميخوام جشمام دنيا رو ببينه!"...
از لذت تكنولوجى حالا ميشود كفت كه توي مرده ترين وقت ممكن و مزخرف ترين وضع موجود مي توانم لذتبخشترين كار دنيا كه همان نوشتن است را انجام دهم با موبايل یک دوست. با یکی از جلوه انگیزترین مظاهر تکنولوجی!
اكر حالا از این لذت نكويم كي بكويم؟
حالا که مرتضا خوابش برده و فرهاد هنوز میخواند:
"با اينا زمستونو سر ميكنم
با اينا خستكيمو در ميكنم..."»
(30/07/2009)
3) شادم می کند. وقتی آخر شب که میپیچم توی کوچه باید از زیر کلی ریسه های لامپ رنگرنگی رد بشوم که یک خط در میان رشتههای پرچم و پارچههای رنگی رد کردهاند از بینشان و همینطور تا آخر کوچه رفته. به خصوص که خانه ما درست وسط کوچه است و توی آخرین نگاه قبل از بستن در میتوانم یک بار دیگر حس غرق شدن در میان نور های رنگی را ثبت کنم.
لذت شیرینی دارد دیدن جشنهای مردمی در تمام شهر. از شربتهای صلواتی خنک توی ترافیک سر ظهر تا آذین بندیهای خلاقانه. بماند که آن بالاها (ر.ک قسمت ۱ همین پست) خبری نیست از این صفا و هرچه به سمت پایین بروی بیشتر میتوانی لذت ببری از نور و شادی و روشنایی که منشا اصلیاش دل مردم است. همین آدمهای دور و بر.
این چند وقت لذت تنها گردی توی آخر شبهای شهر برای دیدن این چراغانیها را نمیشود هیچ جوره بی خیال شد.
اللهم انا نرغب اليك في دولة كريمة
تعز بها الأسلام واهله
و تذل بها النفاق و أهله
و تجعلنا فيها من الدعاة الى طاعتك
و القادة الى سبيلك
بحق محمد و آله الأطهار...
یا علی مددی
هواللطیف
به قرآن قسم یاد کرد، گفتند قوطی سیگارش بود!
هنوز به غروب روز یازده مرداد، یکی دو ساعتی باقی بود که دادگاه تمام شد. مردم شاد و آسوده در میدان توپ خانه تهران دور چوبهی داری که همان روز بر پا شده بود جمع شده بودند. در میان صحبتها و سلام و عیلکی که هر از گاهی پا می گرفت، رد و بدل عید مبارکی ها را هم می شد شنید. و در آن میان کم نبودند چشمهای نگران که سعی در مخفی کردن اضطرابشان داشتند. آن روز درست روز ولادت حضرت امیر علیه السلام بود، روز سیزده رجب 1327 قمری.
از سه روز پیش که ماموران نظمیه او را بدون هیچ مقاومتی ازخانه محاصره شده اش با درشکه به زندان نظمیه برده بودند کسی خبری از او نداشت. اما خبر دهان به دهان می گشت: انگلیس ها حکم اعدام شیخ را صادر کرده اند.
در همهمهی مردم غریو شادی بر ناراحتی های درون دل ها غلبه داشت. فرزندش هم ایستاده بود. شاید منتظر تر از دیگران. مشتاق بود هر چه زود تر اعدام پدر را ببیند! تا اینکه او را آوردند. عصا زنان و آرام. خواست نماز عصر را بخواند. نگذاشتند. به در نظمیه که رسید رو به آسمان که حالا دیگر اندک نوری از روشنی روز داشت نگاه کرد و از زبانش گذشت: «افوّض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد» *
طوفانی که قبل از آن چند ساعت در عمارت کاخ گلستان در جریان بود اکنون فروکش کرده بود. سرنوشت اعدام قطعی بود. اما باید قاعده بازی رعایت میشد. این را انگلیسها خوب میدانستند. آن سه روز تاخیر هم برای همین بود. شیخ در دادگاه به ابراهیم زنجانی که هم لباسش بود محل نگذاشته بود. همه می دانستند شیخ سالهاست که مجتهد است، از شاگردان میرزای شیرازی و خود جزو مراجع بالامرتبه. خیلی ها هنوز یادشان بود تلاش او را در دوره استبداد صغیر علیه محمد علیشاه؛ و پیش از آن در ماجرای تحریم تنباکو. همه می دانستند او به زنجانی گفته بود: «تو كوچك تر از آنی كه مرا محاكمه بكنی.» وقتی خواستند باز جویی اش کنند باز گفت: «عالم را با جاهل بحثی نیست.» و آخر از همه هم در جواب یپرم خان ارمنی (رئیس نظمیه) درآمده بود که: « مشروطه تا ابدالدهر حرام خواهد بود، مؤسسین این مشروطه، همه لامذهبین صرف هستند و مردم را فریب داده اند.»
باد طناب دار را به بازی گرفته بود و حلقه معلق را نرم نرم توی هوا تکان میداد. به پای دار که نزدیک شد ایستاد. برگشت و خادم خود را خواست. مهر هایش به او داد تا بشکند و خردشان کند. همان مهرهایی که پای نامه ها و فتاوا هایش می نشست به نشان امضا. حواسش جمع بود. جمع جمع! که مبادا بعد از او به دست دشمن بیفتد و به اسم او نامه و نوشته جعل کنند برای بد نام کردنش. آسمان بد جوری بوی غروب گرفته بود...
چند روز قبل تر بود که از سفارت روس آمده بودند منزل شیخ، از خطر ها گفتند و به او پیشنهاد دادند مثل بقیه پناهنده بشود به سفارت. مثل محمد علی شاه. جواب شنیدند: «مسلمان نباید پناهنده کفر شود». پرچم روسیه را نشان دادند و خواستند لااقل آن بیرق را سر در خانه بزنند. جواب داد:«اسلام زیر بیرق كفر نخواهند رفت». وقتی عده ای دیگر از او خواستند به سفارت خانه ای پناه ببرد؛ پرچمی را که فرستاده بودند را نشان داد و گفت: «این را فرستاده اند كه من بالای خانه ام بزنم و در امان باشم. اما رواست كه من پس از هفتاد سال كه محاسنم را برای اسلام سفید كرده ام حالا بیایم و بروم زیر بیرق كفر؟"
شیخ پله ای بالاتر رفت. برگشت رو به مردم. همهمه ها در لحظه آرام شد. عبایش را برداشت و به میان مردم انداخت. عصایش را هم. بعد روی چهار پایه رفت. و سخن گفت. ده دقیقه، کمتر یا بیشتر... «خدایا! تو خودت شاهد باش كه من آنچه را كه باید بگویم به این مردم گفتم… خدایا! تو خودت شاهد باش كه من برای این مردم به قرآن تو قسم یاد كردم، گفتند قوطی سیگارش بود. خدایا! تو خودت شاهد باش كه در این دم آخر باز هم به این مردم می گویم كه مؤسس این اساس لامذهبین هستند كه مردم را فریب داده اند. این اساس مخالف اسلام است...»
لحظاتی بعد پیکر بی جانش بر فراز دار آرام گرفته بود. دسته موزیک شروع به نواختن کرد. میدان غرق در شادی بود. مردم کف می زدند و هلهله می کردند و پسرش هم در آن میان. او هم از مرگ یک مخالف سر سخت مشروطه خوشحال بود. اما بودند کسانی که دیدند و به یادشان ماند جمله شیخ را در لحظات آخر، قبل از اینکه الیاف خشن طناب دار گردنش را به نوازش بگیرد، وقتی عمامه از سرش برداشت و گفت: «از سر من این عمامه را برداشتند، از سر همه بر خواهند داشت.»
و زمانی بسیار باقی بود تا تاریخ بگذرد و این واقعیت مشهود بشود که سر انجام این مشروطه سر از حکومت رضا خان قزاق در خواهد آورد. هنوز مانده بود تا روزگاری برسد و ببینند که حکومت چادر از سر زنان بکشد و عمامه از سر روحانیون و... کسانی در حافظه های خاک گرفته این جمله را از شیخ فضل الله نوری به یاد بیاورند که روزی فریاد میزد: «مشروطهاي که از ديگ پلوي سفارت انگليس سر بيرون بياورد، به درد ما ايرانيها نميخورد.»
*کارم را به خدا می سپارم، که همانا خداوند به بندگانش آگاه است

پس نویس: هیچ ربطی به مطلب بالا ندارد اما این را (در اشا) بخوانید و این را هم قسمت "د" اش را که میان تیتر کتاب و کتابخوانی دارد (در رجا). نگاه من به اولی (در اشا) بسیار نزدیک است و نمیدانم این نگاه رکورد محوری در عملکرد فرهنگی (مثل استناد به فروش "اخراجیها" و تیراژ "دا" در دومی) را چه باید کرد و با آن مشکلها دارم. ولی برای اینکه حرفم را بفهمید این را هم (در همان اشا) بخوانید.
یا علی مددی
می گوید "بنویس". می گوید تو که این همه ننوشته ای لا اقل برای تولد بنویس. می گویم دلم می خواهد. دلم خیلی میخواهد. نه تنها برای تولد که برای همه چیز بنویسم. بنویسم برای این همه ننوشتن... می گوید بنویس. به خاطر من بنویس...
چه وسوسه انگیز است بطالت لحظه هایی شیرین که باز آخرش به هیچ می رسد...
و اصلن بنا همین است. اگر لذت و خوشی، اگر فکر و تجربه و اگر درگیری ای هست در همان "حین" شکل می گیرد. باید همه چیز در "لحظه" باشد، در "آن" شکل بگیرد و در "آن" بمیرد. همه برای هنگامه تعریف شده است. "آخر" خبری نیست که بخواهیم دنبال چیزی بگردیم؛ جز خاطره. و چه سخت است روزهای بی خاطره. این سختی شاید ساده نمایی را خوب بلد باشد. اما درگیرش که شدی رهایت نمیکند. مثل الان، که مدتهاست رهایم نمیکند.
می ترسیدم. از همان روز اول که اینجا را راه انداختیم. از همان روز که مهم ترین دلیلم برای زاییدن یک وبلاگ، داشتن یک تریبون بود و بهانه ای برای نوشتن. "جایی" که اگر خواستی قلمی به کاغذ ببری، دل خوش به انتشارش در آن "جا" باشی. جایی غیر از نشریه های دانش آموزی و دانشجویی که تجربه اش را کهنه کرده بودیم. "جایی برای بودن".(و چقدر خوشایند است وقتی این عبارت می شود اسم یک وبلاگ دوست داشتنی یک دوست نزدیک.) جایی که برایش بنویسی. از تجربه ها، از دیده ها و ندیده ها، از اتفاق ها، آن روزها که هنوز تازه بودند، هنوز رنگ عادی شدن نگرفته بودند، هنوز مزهی بی مزهگی نمی دادند، هنوز این تلخی آزار دهنده را زمزمه نمی کردند. می ترسیدم! که اینطور بشود. و شد!
حالا، بعد چهار سال، بهانه تادلت بخواهد (و حتا تا دلت نخواهد!) ریخته! تریبون الا ماشا الله. بزرگ و کوچک. مخاطب عام و خاص. مکتوب و مجازی. ریز و درشت! به شرط چاقو! بدو که حراجش کردم!....به حمد الله مرام و معرفت رفقا فراوان است و جبهه فرهنگی انقلاب جا برای امثال این قلم زیاد دارد. (نشان اینکه همین الان سه تا پرونده نصفه کاره برای سه جا مانده روی دست!) حالا حتا مسئولیت سردبیری اجازه میدهد که نگاشته هایم از رد یا دست کاری شدن در امان باشند. اما دردا و دریغا که آدم نوشتنش نیاید! "آمد به سرم از آنچه می ترسیدم..."
گرما و سرما ندارد. چای نبات همیشه چای نبات است. همان هفته ها بود. داشتیم می رفتیم عروسی میرمحمد. وسط بیابان که منتظر یدک کش بودیم برای کشیدن ماشینی که موتور سوزانده بود. زیر تیغ آفتاب نشسته بودیم کنار جاده به تخمه خوردن و جوک گفتن که دلم هوس چای نبات کرد...
سید می گفت برای نوشتن مغز باید قوه داشته باشد. و این مغز هم فقط گلوکز می سوزاند لامصب. چربی و اینها توی کارش نیست. طرف کربوهیدراتها هم نمی رود. حتا نشاسته به آن خوبی! داشتم فکر می کردم لابد برای همین است وقتی چای نبات که میزنیم به بدن نوشتمان می گیرد؛ قندش مستقیم می زند به مغز! اما یدک کش رسید و فرصت نتیجه گیری نشد. چه خوش بود تمام آن چند روز زائری که صبح و عصرهایش با چای و نبات های متبرک حرم به سر میشد در کنار میلاد و سید مجتبا و مجید و محمد!
بی راه نیست که حالا وسط این شهر کثیف که به یک شبکه فاضلاب رو باز می ماند، وقتی توی ظل گرمای بالای چهل درجه ظهر؛ پشت چراغ قرمز تقاطع بهشتی مظلوم و میرزای تحریم تنباکو، وقتی جالی توی دنده است و کلاج و گازش را به بازی گرفته ام، همانطور که قطره های عرق روی پیشانی منتظرند چراغ سبز شود تا به گاندی فقیر فقرا برسم، همانطور که چشم می دوانم دنبال رزهای آفتاب خورده پسرک گل فروش لابه لای ماشین ها، همانطور که سردر سینما آزادی و مردم توی صف را دید می زنم، یکباره مردمک چشمها ثابت بشود روی عبارت "تهران انار ندارد"، و یک دفعه یاد چای نبات بیفتم!...
یاد کاشی های آبی حوض خانه مان زیر سایه درخت همیشه سبز نارنج... یاد شربت خیار سکنجبین،.. یاد سنگهای صیقل خورده کف زاینده رود موقع غروب... یاد شبستان خنک مسجد جامع عتیق موقع نماز ظهر... یاد مزار حاج حسین وسط کربلای پنجی های گلستان شهدا... یاد شبهای جمعه تکیه سید العراقین وسط تخت فولاد... یاد عمارت هشت بهشت... یاد مدرسه چهار باغ وقتی قدم به عصر صفویه می گذاری... یاد نیمه شبهای شکوه آفرین میدان امام، این یگانه استادیوم برزگ چوگان و گنبد فیروزه ای روبروی عالی قاپو... یاد فرنی فروشی روبروی دروازه نو... یاد ساز ناکوک دنگ دنگ بازار مسگرها... یاد...و می گذارم تمام این یادها نرم نرمک جان بگیرد و مثل اسلیمی های توی کتیبه های کاشی سر بکشد به گوشه کنار لوح ذهن و دلم را بردارد ببرد با خودش. بعد آنقدر قد بکشد تا برسد به آسمان، لابلای ابرها، آنجا که خدا خانه دارد...
می گویم "نوشتم". اما نمی دانم چطور شده. کاغذ را می گیرم سمتش. نگاهم میکند. نگاهش می کنم. سرم را می اندازم پایین. آنقدر صبر می کنم تا مطمئن بشوم رفته. کاغذ هنوز توی دستانم است. آرزو می کنم که کاش آن را باخودش می برد. سرم را که بالا می آورم مات می مانم. کاغذ در دستانم است. اماسفید. سفید سفید. برده. اما فقط نوشته ها را. تمام نوشته ها را. برای خودش. چشمهایم را می بندم. دیگر وقت آن است که بیدار شوم.
یا علی مددی
پرسه در حوالی زندگی
بی تقویمی هم دیگر کار ساز نیست. هرچه زور می زنم مثل همیشه بی خیال باشم و مثلا با توکل دلم را آرام کنم نمی شود. این انتظار بد جوری بی تحرکم کرده. حس این خستگی بعد چند ماه هنوز در نرفته و هی جابجا میشود لابلای ماهیچههای بدن و شیار های مغز. انگار همنشین شده با گلوبولهای قرمز و سفید خون و بازیگوشانه هر از گاهی قلب را هم بی نصیب نمی گذارد از حضورش. هر قدر می خواهم کنار آمدن را با او تجربه کنم نمیشود. آرام آرام ترس اینکه مبادا نتیجه جوری باشد که این خستگی را بخواهم مدت مدید دیگری به دوش بکشم دارد تمام خوش بینی هایم را پس می زند. تمام این چند ماه یک طرف و این چند روز یک طرف. مگر برای این سازمان سنجش کوفتی (که خدا ریشه اش را بکند الهی!) چقدر کار دارد اعلام نتایج یک کنکور کارشناسی ارشد؟
این چند وقته نگاه "کیتون" هم توی صفحه ی لکه افتاده ی موبایلم عوض شده. با سرزنش نگاهم می کند. تاب نگاهش را ندارم. عکس بک گراند را هم عوش کرده ام اما نگاهش هنوز سنگینی می کند. "لعنت خدا به دل سیاه شیطان!" اگر این "کاپیتان هادوک" هم نبود که دیگر نمی دانم چه باید می کردم.
میان این انتظار کلافه کننده "نمایشگاه کتاب" فرصت خوبیست برای پرسه در حوالی زندگی. زندگی که نمیدانم کی و چگونه می خواهد رنگ عوض کند. و همین مسیر مرموز است که تاب می رباید از نگاه به جاده...
شروع چای نباتی
جواد اولین پایه است. با یک همآهنگی از اصفهان می رسد. روز اول با او شروع میشود. یک شروع چای نباتی. تا ظهر می پلکیم. می چرخیم و می بینیم و می خریم. تا ظهر که دو دوست دیگر اضافه میشوند. با وجود اینکه هیچ گزینه ای از پیش برای خرید تعیین نکرده ام خرجم می زند بالا. مثل تمام بارهای قبل. البته این بار فشار به جیب مبارک بیشتر است. خوشحالیم و می خندیم. به همه چیز، از جمله فیس بوک! روز با چیپس میکس دست ساز (به اضافه بی تربیتی فیل و پفک) و ۵ تا بستنی یخی به پایان می رسد. و اینگونه ۷ روزی آغاز میشود که یک سر تمامشان به مصلای تهران و نمایشگاه کتاب ختم می شود.
عادت می کنیم
اولش آزار دهنده است. و پایه خنده البته. بلند گوی نمایشگاه که خانم گوینده یک نفس از آن متنهای تکراری تبلیغ را می خواند. "با کتاب خیلی سبز کنکورت را قورت بده!" سال بعد لابد می گوید "با کتابهای گل گلی ترتیب کنکورت را بده!" یا تبلیغ "کتاب تابستان" را می کند که هدفی ندارد جز توی قوطی کردن بچه های مردم حتا توی تعطیلات تابستان. یا کانون فرهنگی کوفت که کم مانده برای بچه های توی رحم مادرها هم کتاب کمک درسی چاپ کند. اما همان یکی دو روز اول است. روزهای بعد عادی می شود و بی مزه و کم کم دیگر نمی شنوی اش. انگار که نیست. و چه خوب که نیست.
موشک امید
البته ماکت است. و درستش موشک سفیر یا ماهواره بر امید. درست و غلطش هرچه باشد بهترین جا برای قرار گذاشتن و پیدا کردن رفقاست در میان شلوغی طاقت فرسا و موبایلهایی که یک خط در میان آنتن می دهد. مصلا غیر از شبستان همه اش حیاط است و اولین قرار توی حیاط آواره مان می کند. مشگل اینجاست که هر کس از هر طرفی که وارد شود طرف دیگر را حیاط پشتی می داند! بماند که ما قرار ها را سر راست می کنیم دم غرفه یک راهروی یک.
تکراری ها!
نویسنده ها دیگر تکراری شده اند. دیگر لطفی ندارد دیدنشان توی نمایشگاه. حتا توی پاتوق کتاب نشر معارف. غیر از رضا که مثل همیشه متواضع است و خوش برخورد. اما او هم لاغر شده و موهایش بیشتر ریخته. می گوید تا پای جراحی زانو هم رفته و برگشته. علت را فرصت نمی کنم بپرسم توی شلوغی مشتاقان امضا. دلم نویسنده جدید می خواهد. یکی مثل امیرخانی. جوان و خوش قلم و باشعور.
سید علی شجاعی پسر سید مهدی شجاعی با ظاهری به شدت شبیه جوانی های پدر (که توی عکس ها دیده ایم) همیشه در غرفه نیستان هست. اولین کتابش را نمی دانم چند وقت است چاپ کرده. می خرم و برایش آرزوی کتابهای جدید و پر تیراژ می کنم. و توی فکر می روم که آیا او می تواند روزی مصداق آرزوی من باشد؟
تازه ها
کتاب جدید "مصطفا مستور" آمده. نشر مرکز چاپیده. و واقعا چاپیده! کتابی که کمتر از ۹۰ صفحه است ۱۹۰۰ تومان قیمت پشت جلد خورده. نمی خرم.
"سر لوحه ها"ی رضا را کتاب کرده اند. سرمقاله هایش توی سایت لوح. همه را همان موقع که در انتظار بی وطن بودیم چند بار خوانده ام. این یکی را هم نمی خرم برای خودم، می خرم برای خواهرها.
"خاک غریب" را "امیر مهدی حقیقت" تازه ترجمه کرده از جومپا لاهیری. می خرم برای خودم.
جلد ششم "آرتمیس فاول" قرار بود بیاید. اشتیاقم پنچر میشود وقتی خانم مهربان توی غرفه کودک و نوجوان نشر افق می گوید نیامده. لعنتی!
این نشر ثالث مزخرف هم که دو سال است کتاب "ریشه های آسمان" رومن گاری را تجدید چاپ نکرده. (لطفا شما هم بروید و به رفقا هم بسپارید هی بروند سراغش را بگیرید که بلکه عقلشان برسد چاپش کنند!)
کتاب "دا" سوره مهر همچنان می فرشد و پنجاه چاپ کمی مشکوک است در عرض کمتر از یک سال. و "بیوتن" به چاپ هفتم رسیده از نمایشگاه پارسال تا امسال.
همراهان
هر روز رزقمان را با یک یا چند نفر متفاوت از دیگر روزها نوشته اند برای سیر در میان غرفه ها. نمایشگاه با هرکدام مزه ای دارد و همه خوش مزه!
روز دوم فقط جواد هست و من.
در روز سوم عصای پیری و بقیه بر و بچه هایشان فوق العاده انرژیک اند. می خندیم کلی با هم.
روز چهارم میلاد می آید. بعدش هم با مانده اسکناس های ته جیبمان می رویم سینما آزادی. می چسبد.
روز پنجم محمد حسین ۱۱ ساله بلاخره با کمک مادرش پیروز می شود بر مدرسه و پدر، بلند می شود یک روز وسط هفته با دایی موسا می آید و تمام عیدی هایش را (که کم هم نیست) کتاب می خرد و می ریزد توی کیف مدرسه اش و کیسه های پلاستیکی را به دلیل اسراف و محیط زیست و... قبول نمی کند (و حتا پس میدهد). غروب همان روز هم بر می گردند اصفهان.
روز ششم توی دانشکده قبل نماز فکر می کنم امروز با کی برویم؟ بین دو نماز موبایل زنگ می خورد. جابر و سید مجتبا و میثم نمایشگاه اند. ده دقیقه بعد می بینمشان. پای موشک امید.
روز هفتم مجتبا را گول می زنم و به هوای بستنی و کتاب می برمش. رفیق نیمه راه میشود و سید مجتبا و پسرخاله پای کارش علی، نیمه دیگر راه را تا آخر می آیند.
سید سجاد گاهن می آید کمک عموی ناشر اصفهانی. او را بیشتر از همه می بینم از نظر دفعات دیدار اما فرصت ول گردی با هم دست نمی دهد.
همه اینها در کنار دیدن اتفاقی کلی آشنای دیگر نمایشگاه را جذاب می کند. و البته بستنی یخی هایی که گلو را جلا میدهد!
چمن
بهترین نیمکتها ها را هم که بگذارند برای نشستن و تعدادش را چند برابر هم که بکنند اولا کفاف جمعیت خسته را نمی دهد و ثانیا باز نشستن توی چمن یک چیز دیگر است برای مردمی که نمایشگاه کتاب برایشان کمتر از سیزده به در نیست!
حالا وقتی بر می دارند به درختها بنر می بندند که "لطفا توی چمن ننشینید" و تو می بینی به سختی میشود جای خالی برای نشستن پیدا کرد می فهمی بیشتر خودشان را ضایع کرده اند.
و هر چه فکر می کنم نمی فهمم این بنر نوشته که زده: "چمنها با آب غیر بهداشتی آبیاری شده اند" منظوری جز این دارد که "لطفا چمنها را نخورید!"
سید مجتبا می گوید دزدها وقتی می خواهند بروند جایی برای کار اول از همه راه فرار را شناسایی می کنند. تا گیر نیفتند. یا از شاعرهایی می گوید که اول بیت آخر را می گویند. پایان بندی اصولا خیلی مهم است. بر عکس حکایت الان من است که گیر افتاده ام که این مطلب را چه شکلی تمام کنم. نمایشگاه که هنوز تمام نشده. گیر افتاده ام توی بن بست. بین زمین آسمان. مثل منبر بدون گریز... آهان!
آدم هر چقدر هم میان کتابهای نمایشگاه پرسه بزند باز هم چیزی به معلوماتش اضافه نمی شود. تمام.
یاعلی مددی

هواللطیف
۱- هوا حسابی دو نفره بود. ما اما سه نفر بودیم. "هیچی. نشد دیگه!"
۲- هوا حسابی دو نفره بود. ما دو نفر بودیم، و پارک خلوت. چسبید!
۳- هوا حسابی دو نفره بود. ما هم دو نفر بودیم. ولی ای کاش نبودیم...
یا علی مددی
هو اللطیف

"یادش به خیر!"
پارسال همین موقع ها بود. ۱۲ و ۱۳ اردی بهشت. لشگری که از تهران (و اصفهان) پا شدیم رفتیم بافق. برای جشنواره ای خوش خط و خال! یک جشنواره به یاد ماندنی به اسم : "فرزندان سرزمین یوزپلنگ"
همان روز ها همه چیز را در یکی از کاملترین و طولانی ترین پست های زندگی ام اینجا (یوزپلنگ ها هم پرواز می کنند!) گفتم. اما باز می گویم آن تجربه اندوخته فراوانی برایم داشت که مهم ترینش دوستانی با ارزشند که دوستشان دارم. اما بهانه ای که موجب شد این پست را بگذارم،پیدا شدن اتفاقی یک فایل صوتی روی فلش مموری ام بود که ...
یکی از مهم ترین کارهایی که قرار بود انجام شود،تهیه یک کلیپ از فرایند فعالیتهای دوساله صورت گرفته در بافق، به اضافه ی یک تیزر خوشگل بود. ساختنش جزو مهم ترین چاله های اجرایی بود که افتاده بودیم تویش! تا اینکه فتح اله امیری خوش سلیقه از راه رسید و تا آخرین دقیقه ها مشغول ساختنش بود. در این میان صدا گذاری این تولیدات سمعی بصری خودش کلی داستان داشت. کلیپ را هادی کاشانی (که تا آخرش نبود ولی کلی چیز ازش یاد گرفتم) از پسش برآمد. تیزر اما رفته رفته به مشکلی اساسی خورد.
با تمام این اوصاف پخش شد و همه خوششان آمد. اما آخرش هم نفهمیدیم آن صدای بم افکت خورده که آخر تیزر می گفت: "فرزندان سرزمین یوزپلنگ "صدای چه کسی بود؟ بیشتر نظرها روی کاوه حاتمی بود. اما احتمالات زیاد دیگری هم بود. با بازه ای به اندازه همه پسر های گروه! از سید معبود ستوده (مجری) و مرتضا اسلامی و حمید میرزاده و ... حتا خود فتح الله امیری! (البته من و جواد به خاطر اکسنت تابلو اصفهانی از لیست مظنونین حذف شدیم!) حال انتشار این فایل صوتی توسط "رادیو جواد" بعد از یک سال علاوه بر تجدید خاطرات خوش، شاید بخشی از یک راز سر به مهر را روشن کند!

(از راست به چپ: کاوه،مرتضا ،فتح اله / آن عکس بالایی هم حمید است.)
این فایل صوتی مربوط به صدا برداری و صدا گذاری همان تیزر مزبور است. که در محل اسکان در آهن شهر بافق ضبط شده. و به طور اتفاقی از فلش مموری من سر در آورده بود! این سه نفر بالا متهمین نقش اول آن هستند!!
بشنوید: جشن واره فرزندان سرزمین یوزپلنگ (با حجم ۲۸۹ کیلوبایت)
یا علی مددی
هواللطیف
ساعت ۱۲ شب گذشته. از قهوه خانه که می آییم بیرون اس ام اس میآید. اولین اس ام اسی که توی عمرم از مقداد می گیرم! :"حرکت خود جوش دانشجویی استقبال از احمدی نژاد، فرود گاه مهر آباد ساعت ۶:۳۰ صبح... " از صبح تا شب اینقدر شلوغ بوده ام و مدام توی جلسه که تی وی نبینم و نفهمم چه شده، اما موسا سر شام پشت تلفن گفته بود که :"دکتر امروز تو ژنو ترکونده!" ... شب را نمی خوابم!
اردی ببهشت زیبا ترین ماه سال است. چه بهتر که آغاز این زیبایی با اتفاقی اینچنین گره بخورد. خلوتی خیابان ها زود می رساندمان به آزادی که هنوز خبری در آن نیست. پلیس مستقر در فرودگاه با دیدن من و جالی فرصت پرسیدن نمی هد و با دستش جهت را نشانم می دهد. می رسم به انتهای خیابانی که با جمعیتی جوان پر است. قیافه هایی اکثرا آشنا. شاخه های گل و عکس های امام و آقا و دکتر روی دست ها بلند است. و پرچمهایی برافراشته. ایران، فلسطین، حزب الله. ماشین ها از سمتی یکی یکی می آیند جمعیت را می شکافند و می گذرند. وزیر وزرا و معاونین دکتر که هر کدام با دیدن ملت نیششان باز میشود دستی تکان می دهند و تکه های آبدار بچه هاست در میان جمعیت که ضایعشان میکند! به این مضمون که کسی برای تو نیامده! اصل کاری کجاست؟
اصل کاری بلاخره پیدایش میشود. یکدفعه جمعیت موج برمی دارد. عکاس ها و خبرنگار ها می دوند تا جای مناسب تری از دیگران بیابند. وسط جماعت موج میخورم و به این سو آن سو کشیده میشوم و چیزی نمی بینم . صدای صل علی محمد... یاور رهبر آمد. دسته گل محمدی ... به مملکت خوش آمدی و ... تا شعارها قاطی میشود. شاخه های گل که پرواز میگیرد به سمت یک نقطه. جمعیت که آرام میشود دکتر را می بینم. قند توی دلم آب میشود... مثل آخرین باری که اینقدر نزدیک دیدمش. ۴ سال پیش بود. همین روزها شاید. که هنوز شهردار حزب اللهی پایتخت بود و هنوز یه تصمیم نرسیده بودم و داشتم بر سر حمایت از او با خودم کلنجار می رفتم که دیدمش. به همین نزدیکی و چیزی توی چهره اش دیدم که به یقینم رساند. چیزی که شبیهش را سراغ نداشتم و ندارم. برای مردی که مثل هیچ کس نیست!
حالا بعد ۴ سال همان چهره و همان حس و همان شور و ... چقدر سفید شده موهای این مرد! از سقف باز ماشین آمده بیرون و دارد میخندد. مثل همیشه. مثل تمام این چهار سال. شروع می کند به حرف زدن. جنس صحبت یک معلم. ساده شده. و باز پر از خاطره! مثل تمام این چهار سال. مردی که دیروز ۷۰۰ میلیون مخاطب زنده تلویزیونی داشته. الان روبروی من و حدود ۵۰۰ دانشجوی سحر خیز دیگر ایستاده به حرف زدن. می گوید: «عزیزانم! محکم باشید. اگر قرار باشد کسی در دنیا طلب کار باشد این ملتها و ملت ایران است. اگر بنا باشد کسی سوال بکند این ما هستیم که باید از آنها سوال بکنیم. اگر بنا بود کسی به پای میز محاکمه کشیده بشود آنها هستند که باید بیایند پای میز محاکمه.»
تمام که میشود ماشین هم حرکت می کند. نمی دانم چه میشود که خودم را می رسانم کنار ضد گلوله نقره ای رئیس جمهور. شده عین سفرهای استانی. وسط آن شلوغی او بیشتر از راننده نگران است که کسی زیر ماشن نرود یا آسیبی نبیند. دستم را دراز میکنم. می بیند و دستش را می آرود جلو آنقدر که اول انگشتان و بعد تمام دستمان در هم گره می خورد. من و رئیس جمهور. نگاهش می کنم. الان وقت گفتن تنها یک تک جمله است. نگاهم می کند. از ته قلبم داد می زنم "دکتر! دوستت داریم!" انگار که وسط استادیوم باشم! می خندد و با شبیه لحن خودم جواب گوید "چاکرتم!"... ماشین دور می شود و من هنوز ایستاده ام . با همان حس ۴ سال پیش.
وقتی می رود تازه سلام و احوالپرسی و دیدار رفقا تازه میشود. حیف که عجله دارم و باید به کلاسم برسم.

موقع برگشت توی ترافیک خیابان آزادی همانطور که به جالی گاز می دهم و لایی میکشم از بین ماشینها هنوز جمله های آخرش توی کلاه کاسکتم می پیچد...:«عزیزان من! محکم باشید. مومن باشید. با هم باشید. تحقق وعده بزرگ الهی نزدیک است. آن روز روشن بشریت نزدیک است...»
کاری به هیچ کدام از تحلیل ها و تایید ها و حمله ها و حسادت ها و دشمنی ها و فرصت طلبی ها ندارم. بعضیها و دیگر مدعیان خط امام را نمی دانم.، (که هنوز معلوم نیست امنیت ملی شان را امثال عباس تعیین می کند یا بی بی سی؟! «ر.ک. آژانس شیشه ای») اما برای من همین جملات حضرت روح الله کافیست:
«بعضی مغرضین ما را به اعمال سیاست نفرت و کینهتوزی در مجامع جهانی توصیف و مورد شماتت قرار میدهند و با دلسوزیهای بیمورد و اعتراضهای کودکانه میگویند جمهوری اسلامی سبب دشمنیها شده است و از چشم غرب و شرق افتاده است!
که چه خوب است این سوال پاسخ داده شود که ملتهای جهان سوم و مسلمانان، و خصوصاً ملت ایران، در چه زمانی نزد غربیها و شرقیها احترام و اعتبار داشتهاند که امروز بیاعتبار شدهاند؟!
اگر ملت ایران از همه اصول و موازین اسلامی و انقلابی خود عدول کند و خانه عزت و اعتبار پیامبر و ائمه معصومین -علیهم السلام- را با دستهای خود ویران نماید، آن وقت ممکن است جهانخواران او را به عنوان یک ملت ضعیف و فقیر و بیفرهنگ به رسمیت بشناسند؛ ولی در همان حدی که آنها آقا باشند و ما نوکر، آنها ابرقدرت باشند و ما ضعیف؛ و آنها ولی و قیم باشند و ما جیرهخوار و حافظ منافع آنها!» (صحیفه امام، ج 21، ص 90).
پس نویس: تاخیر یک هفته ای را بگذارید به حساب شلوغی کار و تنبلی ما و... این اتفاق مال سه شنبه هفته پیش است، اول اردی بهشت ۸۸. دو تا پست توی این هفته از دستمان رفت. یکی قهرمانی استقلال با ژنرالش امیرخان قلعه نویی و دیگری سالگرد شکست حمله نظامی آمریکا در طبس با فرمانده اش سرهنگ چارلی بکویث. قرار بود هر سه را کوتاه کوتاه در همین پست کار کنم حتا تیتر هم برایش انتخاب کردم (دکتر محمود قلعه نویی، فرمانده نیروهای دلتا!) ولی نشد. یک ده آباد بهتر از صد شهر خراب است. یک پست وبلاگ هم همینطور! آنها هم بماند. شاید وقتی دیگر.
یا علی مددی
هواللطیف
۱- ۱۰ کیلو اضافه شدن وزن در این مدت میتواند اولین معنیاش این باشد که خیلی خوش گذشته! ولی معنی بعدیاش این است که نسبت عکس بین میزان فعالیت بدنی و تنبلی به خوبی بالاگرفته که وزن را از شصت و خوردهای کیلو رسانده به هفتاد و همان خوردهای کیلو! (کسی رو سراغ داری که وزنش رو با نیوتن بگه؟ جز معلم فیزیک دوره راهنمایی؟!) ولی به هر حال اگر شکم برآمده نشان مردی باشد ما کم کم داریم "مرد" میشویم! (ای کج فکر! بذار حاملگی رو همین الان مستثنا کنم که راحت شی!)
۲- هر جا میروم این روزها یک "مهدی" دیگر هم هست. یک هم اسم دیگر، تا موقع صدا کردن هی با هم اشتباه بشویم. و من هی فکر کنم که اصلی او است یا من؟ و بعد به خودم بگویم مهدی "اصلی" کس دیگری است. کاش می شد یک بار هم که شده آن اصلی را ببینم قبل یا بعد آمدنش مهم نیست. فقط یک بار.
۳- "با سلام و عرض خسته نباشید به شما و همه همکارانتون میخواستم بگم که شما واقعا برنامه جذابی دارین. من از طرفدارای پر و پا قرص شما و برنامه تون هستم. فکر کنم این برنامه از کلیه برنامه های شبیه به خودش جلوتره و خیلی زیاد براش فکر شده. واقعا برا همه گروههای سنی مناسبه. فقط کاش میشد حداقل یه قسمتش رو ببینم! البته مشکل از زمان پخش و تکرار مجدد نیست. ما اینجا اصلا تلویزیون نداریم!"
۴- هر جا مینشینیم آخرش بحث به انتخابات میکشد. خوشم نمیآید. نمیدانم چرا. با اینکه تکلیفم مشخص است و همچنان احمدی نژادی ام و دکتر را قبول دارم دوستش دارم و میگویم حیف شد که خاتمی ترسید (یا به عبارتی فهمید سرنوشت خوبی در انتظارش نیست) و عرصه را خالی کرد و میر حسین بیشتر برایم به فسیل شبیه است تا هرچیز دیگر (البته مومیایی سر از خاک برآورده هم بد نیست!) و دلم برای کروبی میسوزد که یک تنه کل بار طنز یک انتخابات را به دوش میکشد(!) و بقیه هم که اصلن حساب نیستند. ولی باز خوشم نمیآید و ترجیح میدهم درباره مایلی کهن و دایی و کره شمالی و جومونگ و استقلال و قلعه نویی و یوزارسیف و چلسی و بارسلون و اخراجی ها حرف بشنوم تا انتخابات. اما چرایش را نمیدانم.
(راستی این هم پیشنهاد بدی نیست: به جای شمقدری بدهند فیلم تبلیغاتی این دفعه دکتر جون را فرج الله سلحشور بسازد! فکر کن! چه شود!...)
۵- خواهر جانم هفته پیش از سفر عمره برگشت. قسمت سوم پست قبلی ام هم برای او بود. چند دوست دیگر هم در این مدت رفتند و آمدند و چندتایی هم با خبر شده ام که دارند می روند. انگار دعاهای آنجا و پستهای این وبلاگ که همان جا به روز میشد ترکیب خوبی به جا گذاشته! یادش به خیر! این عکس را علی نصر با موبایلش گرفت. آن روز صبح از داخل بقیع. شبیهاش را جایی ندیده ام. تقدیم به دل سپردگان آستانش:

و برای به تک تک رفقای از سفر برگشته:
یک خوب کوتاه" توصیف مناسب یکی از دوستان بود از این سفر. خوشحالم که یاد ما کردید. و سپاسگذار. به این امید که زمانی برسد که چندین وبلاگ ما و رفقا از آنجا با هم به روز شود. شاید یک روز ...
حالا مثل همیم!
حالا به کسانی که حرفهایم را می فهمیدند و می فهمند یکی اضافه شده. یکی که رفته و دلش را جا گذاشته و برگشته. کسی که غصه غربت را قدری مزمزه کرده. کسی که مزه نماز خواندن و سجده روی تربت کربلا را بهتر می فهمد از این به بعد. یک دوست که درک میکند وقتی در نماز می رسی به "السلام علیک ایهاالنبی .."و ضریح پیامبر جلوی چشمانت است یعنی چه! یک زائر از سفر برگشته که دیگر میداند سمت جانمازش را که بگیرد به کجا می رسد.
دوستی از دوستان اهل بیت که حسرت یک زیارت بدون مزاحمت توی بقیع را به دلش گذاشته اند. و دلش برای نخلستان دور مسجد شیعیان مدینه در شارع علی بن ابی طالب پر می کشد. خوشحالم حالا به آفتاب خوردگان سرزمین آفتاب یکی دیگر اضافه شده. به این امید که دلش همیشه آفتابی بماند...
حالا برگشته اید وقتش است بفمید مزه ی نشئگی را که آرام آرام به خماری بدل می شود. و حسرت بی پایان یک رویا... به وسعت ابر های آسمان!

۶- در لابلای شلوغی کند این روزها پایم به دفتر جناب مدیر کل، حضرت سه الف! مجدالدین اعظم! هم باز شده و داریم با ایشان و چند نفر دیگر از رفقا طرحی نو درمی اندازیم. ولی جذاب تر از هرچیز (حتا بیشتر از ناهاری که میهمانم کرد!) نمای پنجره اتاق جناب مدیر بود که شهر تهران را همیشه در مقابل که چه عرض کنم؛ زیر پای خود دارند! ملاحظه بفرمایید:

۷- آمده توی جلسه دم گوشم می گوید: "موتور را قفل کردم به موتورت". بعد جلسه که می رویم بیرون نه تنها هر دو موتور سرجایش هست، که نحوه قفل کردن از هر چیز خلاقانه تر است! شاه کاری از مجید مجیری!
(نکته: آن که پلاک اصفهان است "جالی" است! موتور من! که این همه راه از اصفهان آمده تا اینجا تنها نباشم و جای "سایه" با وفا را پر کند!)
۸-
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟ سردار!
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد سردار!
از دی شب به این طرف یک دفعه یاد حاج احمد افتاده ام. و عهدی که گویی داشت یادم می رفت و یک دفعه در میان این یاد محکم تر شد. تا هی یادم به یادش گره بخورد و زمزمه کنم بیت بالا را به یاد احمد متوسلیان...
یا علی مددی
هواللطیف
(۱)
آنچه ما از دیگران میدانیم، تنها، خاطرهی ما از لحظاتی است که آنها را میشناختیم.
از آن زمان تاکنون آنها تغییراتی داشتهاند،
در هر دیدار ما غریبهای را زیارت میکنیم!
از من نیست، اما سخت قبولش دارم. این تمام اتفاقی است که این روزها برایم افتاده و میافتد. و شاید برای کسانی که بعد از چند ماه دوباره با جانوری به اسم محمد مهدی شیخ صراف مواجه میشوند.
(ولی نمیدانم چرا بعضیها همیشه همان آشغالی هستند که بودند!)
(۲)
دلچسبترین پیام تبریک سال را محمد منتج برایم فرستاد. کلی زور زدم تا یادم بیاید و آخرش هم نیامد و سرچ گوگل یاری داد که بفهمم چند بیت دست چین شده از این غزل زیبای مرحوم قیصر است.
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها هجری و شمسی، همه بی خورشیدندسیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدندتو بیایی همه ثانیهها، ساعتها
از همین روز
همین لحظه
همین دم
عیدند
(۳)
باران که می بارد تو در راهی؟ ...
نه دیگه، حتمن رسیدی. جا گیر هم شدی و مشغول اکتشافی! تازه بعیده اونجا بارون بیاد. حیف که نبودی بارون رو ببینی، که تبدیل به برف شد. میبینی چقدر زود دلم برات تنگ شده. برای عزیزم گفتنهات. برای غمی که توی شلوغ بازیهات گمش میکنی و میکنم. میبینی چه زود جامون عوض شد؟ حالا من اینجا و تو آنجا. تا برای بار چندم در این چند ساعت تموم عکسام رو با آرشیو مرداد ماه پارسال مرور کنم و جوهره العاصمه و اصیل کریستالات رو جوری توی ذهنم بیارم که انگار هنوز اونجام. و آرزو کنم که همه چیز مرتب باشه و چیزی یادت نره و... آخر آخرش دلم رو خوش کنم به اسکناسهای یک ریالی که قرار است نوشابه شوند. میبینی دعام چه زود مستجاب شد؟ حالا نوبت توئه. که وسط دعاهات اینم بذاری که یه روز با هم بریم و اونجا رو بریزیم به هم و پیش خدا اینقدر چل گیری دربیاریم که خسته بشیم!
کاش موقع رفتنت برا بدرقه بودم. وقتی پشت تلفن گفتی همه هستن ولی جای یه دیوونه خالیه، کلی دلم طی الارض خواست! ولی خوب میدونی که دستم بسته است!
از اونجا برام بنویس. مواظب خودت هم باش...
برای بازگشت بعد از این همه وقت حتمن لازم نیست یک پست طولانی بی سرو ته نوشت!
یا علی مددی
هواللطیف
۱) الکساندر هیگ در اوایل ژانویه ۱۹۷۹ فرمانده عالی نیروهای ناتو در اروپا بود. او به دستور واشنگتن معاونش ژنرال هایزر را برای جلوگیری از فاجعه ای که برای آمریکا در حال وقوع بود در فاصله رسیدن بختیار به نخست وزیری به ایران فرستاد. او ۵ سال بعد وقتی وزیر خارجه ایالات متحده بود، در قسمتی از مقدمه کتاب "ماموریت در تهران" که خاطرات روزانه هایزر بود چنین نوشت:
"...نتیجه "بحران" ایران چیزی بیشتر از سرنوشت شاه است. همین "بحران" به بالا رفتن بهای نفت کمک کرد و دور تازه ای از تسلسل تورم به وجود آورد. رکود اقتصادی و بدهیها به حدی رسید که هنوز از آن نجات حاصل نشده است. تصویر اسلام پیروز ضد غربی به وجود آمد و به جنگ ایران و عراق منجر شد، که هوز در خلیج فارس خون می ریزد.این "بحران" به اعتبار آمریکا پایان داد و آمریکا را در روند بحران گروگان گیری دچار خفت و خواری کرد..."
و تو حواست باشد که او چرا بعد از ۵ سال هنوز به جای "انقلاب" ایران می گوید: "بحران" ایران!
۲)"آندره فونتن" فرانسوی، روزنامهنگار لوموند، در لابهلای سطور انبوه کتاب ۳جلدی "تاریخ جنگ سرد" میگوید:
"در زندگی ملتها لحظه هایی هست که شرف و آبرو بیش از نان ارزش می یابد.
این واقعیت، بیان گر نود درصد انقلاب هاست.
و آمریکا با پرداخت بهای گزافی آن را کشف کرد."
۳) با فونتن موافقم. ولی فکر می کنم آمریکا هنوز هم دارد برای فهمیدن واقعیت انقلاب ایران بها میپردازد و همچنان دست خالی است.
برای فهمیدن درست معنی اتفاقی چون سی ساله شدن عمر یک انقلاب. چاره ای نیست جز خواندن تاریخ. تاریخ!
پس نویس:
* من پس فردا کنکور دارم!
یا علی مددی
هواللطیف
نیازمندیها
طنز نویسی برای مجلس امام حسین!
بی ربط: چشمهایش قرمز شده بود. این را توی نماهای بسته به راحتی میتوانستی ببینی. زیان نیشدارش که به "مصلحت" غلاف شده بود به کنار، دیگر نه تنها دیگر از آن نیش همیشه باز خبری نبود که تنها دو سه بار آن هم به زور لبخند زد (که اگر نصیرزاده نبود همین هم نبود). حتا از جایی به بعد میشد تغییر در لحن و صدایش را تشخیص داد که به بغض میزد. همینها کافی بود که بخواهم بعد تمام شدن برنامه آن شب "نود" مثل جواد یک پست بگذارم و حسابی بتازم به آقای "هه هه هه"! (کفاشیان) و آخوندی (جوان خام تازه به دوران رسیده ای که ای کاش از مظاهر جوان گرایی دولت خدمت گزار نبود و اینطور هزینه تراشی نمیکرد!). اما نشد! خب ما درس داریم و هزار مشکل دیگر.
ولی فردوسی پور را چون همیشه میستایم! چون او فصل جدید، پیشرو و ماندگار ترکیب رسانه-ورزش در کشور ما بوده و هست.
بیصبرانه و موبایل به دست(!) منتظر برنامه دوشنبه این هفته هستم.
"نود"ت همیشه برپا باد عادل دوست داشتنی!
(بقیه هم دارد. در کامنت های پست قبلی و قبل ترش نوشته ام. این پست خوب مجدالدین را هم جواد از قلم انداخته بود.)
بنر قرمز که وسطش طرحی با رنگ سفید زده بودند را روز اول دهه توی فلکه احمد آباد دیدم. آنقدر جذاب بود که بخواهم سایه را کنار خیابان قدری استراحت بدهم و چند دقیقه ای آن را ورانداز کنم و بفهمم طرح سفید در زمینه قرمز واژه "کربلا" است که با فونت ریزتر زیرش نوشتهاند "همه جا کربلاست، همه جا همین جاست" و بعدش توی فکر بروم که مجالس عزاداری دانش آموزی که از چند سال پیش حالتی مدرن (و به روز) از نظر شیوه برگزاری به خودشان گرفته اند در شعار دارند به پست مدرن هم نزدیک میشوند. که "عاشورائیان" هم امسال توی تراکتهایش زده بود "در انتخاب خطر استخاره ممنوع است!"
(برای رسیدن به درک بصری بهتر از روایت این چند خط، این روایت سیدِ همدرسِ ما هم دیدن دارد.)
شب دوم بود به گمانم که با جواد رفتیم مسجد "آقا علی بابا" تا از زیر همان بنر قرمز کربلا رد بشویم و در مجموعه فرهنگی "باران" عزاداری کنیم... از مداحی خوب حسن سرمست (با بقیه مداحهای جدید جوان فرقی نداشت ولی به این خاطر میگویم "خوب" که برای سینه زنی سنگین، "بحر طویل" خواند که من خیلی دوست میدارم) و از شام قورمه سبزی خوش مزه که بگذریم، داشتیم غرفههای فرهنگی و نشریه شبانه (با اسم: ساعت ۲۵) را رویت می کردیم که به صرافت افتادیم شماره شب قبل را هم ببینیم و رهنمون مان کردند به آقا رضا نامی با چهره ای آشنا، که معلوم شد از بچه های جاد اصفهان است و...

این سبک جدید از طنز در قالب نیازمندیها را اولین بار به قلم امید مهدی نژاد (با امضای دکتر برزو بی طرف) در دوره سردبیری وحید جلیلی (معروف به تحریریه چهارم) در "ماهنامه سوره" دیدم که هم اکنون در "راه" هم بر قرار است. " محمد رضا حدادی" خوش سخن هم در مجموعه "کتاب دانشجویی" کتابش را چاپید به اسم "کتاب سوم" با همان سبک و سیاق و رنگ جلد کتاب اول و دوم (نیازمندیهای شهر تهران).
سبک تاثیر گذاری است. به همه موضوعی هم میخورد. مزیتش در گزیده و خلاصه بودن است که همین خاصیت قدری محدودش میکند. ذاتش مینیمال است، اما اگر خوب نوشته شود خوب هم میخنداند. مثل این نمونه بی نظیر:
نیم ساعت
پنج هزار تومان
حتا شما!
تا به حال تقلیدهای زیادی از آن را هم اینجا و آنجا مثل وبلاگ دوست طنازم رضا احسان پور (این و این)(یا نشریه های دانش جویی و حتا توی مجله آینده سازان خودمان به قلم عبدالله مقدمی) دیده ام اما فکر نمیکردم روزی کار به خودم برسد و بخواهم نوشتنش را تجربه کنم. آن هم یک شبه! و برای نشریهی روزانه یک مجلس عزاداری! ولی نوشتیم دیگر:
(گونه گون است و البته الان تاریخ مصرف یک سری گذشته است ولی برای ثبت در تاریخ می گذارمش اینجا!)
هواللطیف
یک مشت بی خاصیت!
(یا: چه کسی بی خاصیت تر است!)ماجرای ما و مصر و فلسطین
این روزها نبض وقایع تند میزند. جایی توی آن نقشه تحت اشغال، تنها یک باریکهي کوچک به وسعت 360 كيلومتر آن گوشه پایین مانده. تنهای تنها. از یک طرف به دریا و از بقیه جهات در محاصره است. مانده یک گذرگاه به کشوری همسایه که سالهاست در حسرت یک موساست براي طرف شدن با فرعون، یاحداقل یوزارسیفی که قدری مردانگی یادشان بدهد.
اینجا بچههای دانشجو دیگر سفارتخانه و کنسولگری و دفتر حفاظت منافع جدیدی برای تجمع و اعتراض پیدا نمیکنند. دعای اول همهي مجالس روضه، پیروزی حماس است و نابودی اسرائیل. پیام رهبرمان داغ دل و مسئولیت را سنگینتر میکند و سید حسن چون همیشه خروشنده است. حرکت اینترنتی جان گرفته و پستهای جدید است که در وبلاگها ثبت میشود. اس ام اس باکس گوشیها مدام پر و خالی میشود از ختم حشر تا صلوات و جهاد مالی و دعا و... همه برای غزه. دیگر کمتر کشوری مانده که در آن راهپیمایی و اعتراض علیه اسرائیل پا نگرفته باشد و مردمش پرچمی با ستاره آبی شش گوش آتش نزده باشند. (و راستی دقت کردهای هیچجای دنیا همچنین حرکتی در حمایت از اسرائیل نیست و هیچكجا مثلن پرچم فلسطین را آتش نمیزنند؟)
در این میان انگشت اتهام به سمت سران عرب است. همه در باب بی غیرتی اعرابی حرف میزنند (که در عوام، گاه كار به خواهر و مادرشان هم میکشد!) كه سکوتشان که صدای مرگ میدهد و طعم نفت و دلار! در مراحل بعد گلایه از مردم بیخاصیتی که چنین حکامی دارند و عین خیالشان نیست و مثلن مسلماناند. و بعد به خودمان افتخار میکنیم که بعله ما چهقدر عزت داریم و اگر میگذاشتند ال میکردیم و بل مینمودیم و میزان وجب روغن روی آش را نشانشان میدادیم و...
و من این وسط میخواهم یادت بیاورم حواست باشد که زیادی هم شلوغش نکنی! که در طول این همه مدت، اتفاق خاصی نیفتاده! یک زمانی ما و به طور خاص همین مصر که الان با شنیدن اسمش یک جوریات میشود جایمان عکس هم بوده! درست است که من و تو نبودیم ولی خیلی هم دور نیست...
زمانی که مصر داشت با تمام قوا با اسرائیل میجنگید و جمال عبدالناصر اصلن قصد کوتاه آمدن نداشت حکومت شاهنشاه آریا مهر، اسرائیل را به رسمیت شناخته و رفته بود پی کارش! زمانی تنها کشور مسلمان که اسرائیل در آن سفارتخانه داشت همینجا بود. آن هم درست 15 سال قبل از راهاندازی اولین سفارتشان در یک کشور عربی. وقتی همین کشورها که الان از کول خودشان و مردمش پایین نمیآییم همه (حتا عربستان) غرب را به خاطر فلسطين تحریم نفتی کرده بودند چاههای پر برکت نفت ایران معجزه میکرد! زمانی حکومت ایران نزدیکترین روابط سیاسی، اقتصادی و اطلاعاتی را با آنها داشت و سفیرشان در ایران پر کارتر از هر کشور آسیایی دیگر (که گیرم از ترس مردم و علما مخفیانه بود). موساد آنها حتا برای چهگونهگی ادامه حکومت ایران بعد از مرگ شاه سرطان گرفته برنامه داشت!
مردم ایران هم همه مسلمان بودند و شیعه دوازده امامی. حتا مثل همین الان حشر میخواندند و (یواشکی) بعد مجلس امام حسین(عليه السلام) برای نابودی اسرائیل دعا میکردند. ولی در مجلس مهمانی میوه اسرائیلی به هم تعارف میکردند که بخش اعظم واردات میوه کشورمان را تشکیل میداد!
همیشه یک مشت مسلمان بیخاصیت توی تاریخ بودهاند که یا ساکت ماندهاند یا کار را خراب کردهاند یا دیر رسیدهاند. کسانی که در بهترین حالت قلوبشان با حق بوده و سیوف (شمشیرها) شان علیه آن. (و این سیوف میتواند به شکل دلار و ریال هم باشد!) حالا کوفی باشند یا ایرانی یا مصری یا سعودی، سال ۶۱ هجری باشند یا در هزاره سوم میلادی خیلی در نتیجه توفیری ندارد. و هر کدام هم توجیهی تاریخی توی آستین دارند، مثل خود ما!
حالا هم وضع همان است. و در تمام طول این مدت اتفاق خاصی در معادله نیفتاده. فقط جاها با هم عوض شده. و این بزرگترین اتفاق است! و این بار علت این همه دگرگونی را که بجویی تنها به یک کلمه می رسی: «خمینی».
اين تعويض جایگاه، با یک همزمانی تاریخی همراه بود. زمانی که انورسادات بعد از سفر به اسرائیل، در کمپ دیوید با کارتر و بگین دست دوستی میفشرد و نزدیک نیم قرن دشمنی را پایان میداد. حاج آقا روح الله در نوفل لوشاتو پایههای حکومت محمد رضا پهلوی، نزدیکترین دوست این سران کشورها را به فروریختن واداشته بود که عمر آن (با احتساب پدرش) از نیم قرن ميگذشت.انقلاب رقم خورد و مسلمانی ما را عوض کرد. جايمان عوض شد تا بتوانیم سرمان را بالا بگیریم. و الان سی سال از اتفاقی گذشته که خیلی از ما بعد آن به دنیا آمده ایم. راستی بیا کلاهمان را قاضی کنیم. «اگر خمینی نبود من و تو الان چه کاره بودیم؟»*
شاید دیگر به این زودیها جايي عوض نشود. ولی حالا که این قدر دوست داری غزه را به کربلا وصل کنی برایت بگویم که ما یک بار دیگر دیر رسیدهایم!
يعني هنوز فرصتي باقي هست؟
خستهام
از ماههای حرام
که دیگر
بدل شدهاند
به سالهای حرام
دیگر سورهي حشر کافیست
برایم آیههای جهاد بخوان!
* این جمله را از رضا وام گرفتهام.
این یاد داشت وحید جلیلی را هم خیلی خوشم آمد.
یا علی مددی
هواللطیف
۱) خواندن یک شعر خوب میتواند حالی را که یک دفعه خراب شده خوب کند. آن هم وقتی پيدايش كني كه با بی حوصلهگی داري زير ميز و پای جالباسی بيهوده دنبال لنگه جورابی میگردی که در اثر یک اتفاق از جفتش دور افتاده و دارد روی بند آفتاب میخورد... یا آخر شب وقتی توی خواب و بیداری داری دل و روده کیف را می ریزی بیرون تا مثلا مرتبش کنی چشمت بهش بیفتد و...
هرجا غزل به قافیه یار میرسد
ای دل حکایت تو به تکرار میرسديكروز صبح زود تو از خواب ميپري
چشمت به او ميافتد و پر در مي آورياو كيست؟ تازه قصهي ما ميشود شروع
بود و يكي نبود خدا ميشود شروعناگه به خود ميآيي و درمانده ميشوي
دلخسته از بهشت خدا رانده ميشويطوفان شروع ميشود و ماجرا تويي
كشتي به آب ميزند و ناخدا تويياز شهر ميگريزي و تنها، تبر به دست
حتي بت بزرگ دلت را شكسته استيكروز ديگر از تو نجابت، نگاه از او
زل مي زني به چشم زليخا و آه از اواين قصه در ادامه به دريا رسيده است
يعني عصا دوباره به موسي رسيده استدل پادشاه گشت و سليمان ماجراست
بلقيس پس كجاست كه پايان ماجراستاي روزگار! قافيه تنگ است و باز من
من يونسم دهان نهنگ است و باز منوقتي خريدهاند به سيبي تو را مرنج
نفروختند اگر به صليبي تو را مرنجيكروز صبح زود تو از خواب ميپري
چشمت به او ميافتد و پر در ميآورياو كيست تازه قصهی ما ميشود شروع
بود و يكي نبود خدا ميشود شروعمن منتظر نشسته كه ناگاه ميرسي
يكروز صبح زود تو از راه ميرسي(مهدي جهاندار)
۲) یک فیلم خوب هم میتواند یک آدم خسته از کلی راه رفتن در میان مردمی با فهم در سطح لجن کف جوی را سرحال بیارود. طوری که برای یک هفته یک بند درس بخواند و خسته نشود.
از تو ممنونم "ریدلی اسکات" بزرگ! به خاطر تمام فیلمهایت (که گفتهای هميشه كوشيدهاي در آنها كاري حيرتانگيز انجام دهي) و هميشه به یاد آوردن قهرمانها، دیالوگها و صحنههایش سر شوقم میآورد. و اينبار نه براي "سقوط شاهين سياه"، "آمریکن گانگستر" نه حتا "گلادياتور" یا "بادی آو لایز" (که هنوز ندیدهام)، كه بيشتر براي "قلمرو بهشت". فیلمی که دو سه سال میخواستم ببینمش و نمیشد. قلمرو بهشت خوشي حالم را تا خود بهشت برد... و من هنوز غرق شخصيت "صلاح الدين". با بازی "غسان مسعود". تجربهای متفاوت از "حمزه"ی "آنتونی کویین" و "مالک اشتر" "داریوش ارجمند". و در حسرت اينكه چرا "مصطفا عقاد" اينقدر زود از این دنیا رفت تا نتواند فيلم او را هم بسازد. و در فکر اینکه بعد از این همه مسلمانی تو آمدی و معنی "سلام علیکم" را برایم جوری که دوست داشتم یادم دادی... باز هم ممنونم!

۳) یک کتاب خوب هم همینطور. "خدا حافظ گری کوپر"، این اثر یگانهی "رومن گاری" را اگر هزار بار هم بخوانم سیر نمیشوم! خستگی از تنم در میکند که هیچ، همیشه ذهنم را تکان میدهد و ذوقم را چند برابر میکند. بهترین رمان خارجی که تا به حال خواندهام... (یادم باشد یک پست برایش بگذارم)
۴) اصلن هنر و ادبیات کارشان همین است. اینکه حال آدم را خوب کنند. تو قبول نداری؟
۵) همه چيز از يك تيتر شروع شد. يك تيتر كه ايده مطلب هم پشت سرش پيدا شد. مطلبي كه براي درج شدن نياز به يك پرونده داشت تا در دل آن جاي بگيرد و حيف بود كه روي جلد نيايد. همين موجب شد بر خلاف تمام فكرهاي قبلي يك جاي خالي در برنامهام جور كنم و سرويس علمي را تحویل بدهم و دبيري سرويس سياسي را قبول كنم. تا بتوانم سر حوصله چانه بزنم و صفحه بگيرم و بعد از درست كردن كلي اذيت براي خودم يك دبير تحريريه صبور و متین، پروندهاي كه ميخواستم را آنطور كه دوست داشتم در بياورم و تيتري كه همه چيز ماجرا بود را رويش بگذارم. و اين اتفاق افتاد. امروز رفت براي چاپخانه. و اين نقطه عطفي ديگر بود بعد از گذر يك سال از اولين حضور در شماره ۱۴۶ آيندهسازان با پروندهاي كه از يك بازي شروع شده بود! "چشمان كاملن بسته" روي جلد شماره ۱۶۹ "آيندهسازان" هميشه به يادم خواهد آورد پروندهاي را كه همه چيزش از يك تيتر شروع شد!
۶) ميدوم سمت استاد. ميكشمش كنار و با ذوق ميگويم: "ممد! اين پسره به من ميگه حاج آقا!"
...
داشتم قسمتهاي اول فرم شماره يك تكواندو براي كمر بند زرد را كنار كلاس تمرين ميكردم. كه يكدفعه پسرك با نصف قد من و كمربند زردش جلو آمد و بهم گفت: حاج آقا! اين قسمتش ضربه نداره!
حركت "چوم بي" (يا شاید هم "چون بي"! گير نده! تازه همين ديشب ياد گرفتهام!) حركت بعد از "چاريو" (همان خبردار) كه با بالا آمدن دستها به حالت تيغه تا مقابل جناق سينه و باز شدن پا به اندازه يك كف پا و مشت شدن و پايين رفتن دستها تا مقابل كمربند و ثابت ماندن جلوی شکم به صورت مشت شده انجام ميشود. و اين آخري ضربه ندارد. يادت باشد حاج آقا! تمام حركت را بايد نرم انجام دهي!
حركت بعد هم "جوجوم سوگي" است. حالت نشستن روي زين اسب. و اين يكي حتمن كياپ (فرياد) دارد! كياپ كشيدن دمكش هيئت توي باشگاه هم خودش عالمي دارد!
خيلي حس خوبي است وقتي تقريبن تمام بچههاي كلاس كه خيلي را حتا اسمشان را نميداني و اسمت را نميدانند، دوست دارند جلوتر از استاد تو را در ياد گرفتن و درست انجام دادن و رفع ايرادش كمك كنند و حتا بقيه حركتها را داو طلبانه يادت بدهند هر چه باشد اين فرم را بلدند و امتحانش دادهاند.

و با اين ريخت و قيافه بايد هم پسرك بگويد حاج آقا! اولين بار كه يك نفر بهم گفت حاج آقا ترم اولي بودم. اردوي جديد الوروديهاي دانشكده. كه موقع مشاعره حيثيتي دخترها و پسرها وقتي همه توي "ي" كم آورده بودند آن وسط شروع كردم به گفتن و به ياد آوردن و ساخت ابياتي كه با "يا علي..." و اينها شروع ميشد و یکی که میخواست صدایم کند گفت:... آن روزها تازه رفته بودم تهران و اين روزها تازه آمدهام اصفهان و...
ديشب لبريز تشويق شدم! اي استاد احدي مهربان! اجازه بده بروم لباس بخرم! باور كن تا کنکور، كمربند زرد و سبز را ميتوانم بگيرم! ببين من چهقدر خوب ميت ميزنم!!
۷) آمدهام تهران. براي عقد يك قرار داد مهم و بازديدي از نمايشگاه مطبوعات و دیدن دوستان و قدري خردهكاري ديگر. و گرنه توي اصفهان فراغت (و امکانات!) براي نوشتن نيست. همهاش درس است و كتاب و البته ورزش. خداي مهربان يك روز ميثم بهرامي را هم فرستاد كتابخانه مجلسي تا سالن فوتبال جمعهها هم جور بشود تا دوباره پايي به توپ بزنيم و ياد آن روزهايي را بكنيم كه درس را بر فوتبال ترجيح دادیم و بازيكن چپپاي سرعتي گلزن جايش را به دانشجوي اقتصاد نويسندهی دوربين به دست داد...
۸)
و تو!
به جاي اينكه نمك روي زخم بپاشي
قدري دندان روي جگر بگذار
ميدانم خستهاي
اما باور كن
نوبت آن روزها هم ميرسد
اين دستها قدرتشان را به ياد خواهند آورد
وقتي دوباره شمشير بدست بگيرند...
یا علی مددی
هواللطیف
روزهای بی خاطره
خبر خاصی نیست. آن چه هست را از تیتر میتوانی بفهمی. بر و بچ نزدیک میدانند که خیلی عشق میکنم برای تیتر هایی که توی ذهنم بیاید مطلب بنویسم. چیزی دقیقن خلاف آنچه در کتابهایی که اینروزها سخت مشغول مطالعهشان هستم گفتهاند. نمیدانم چرا هر وقت به موضوعی فکر میکنم برای نوشتن اول چیزی که در ذهنم مییابم تیترش است! (ای پژمان! الان که دارم این را مینویسم یاد تو افتادم که سر اینجور کارها همیشه بهم میخندی! راستی زیارت امام هشتم هم قبول!)
خبر خاصی نیست. بالاخره هر جور بود اسباب هجرت را جفت و جور کردیم و آمدیم خانه. چند روز اول صرف جاگیر شدن و ردیف کردن کارها و ملزومات شد و بعد هم از اول آبان همه چیز برای صد روز عوض شد. "صد روز در پالرمو!" تیتری است که برای یادداشتهای مربوط به این صد روز که قرار است تنها کار اصلیام مطالعه باشد به نظر خوب میآید. و چهقدر خوب است این کتابهای درسی خیلیاش همانهاییست که مدتها دلم میخواسته همینجوری بخوانمشان و نمیشده. و هر چند در اکثر آنها حرف از "خبر" است اما...
خبر خاصی نیست. روزها از صبح تا صلات ظهر میرویم کتابخانه. و بعد از ظهرها تا اذان مغرب.(البت اگر برویم). من و آرش. همکلاسی قدیمی و رفیق شفیق سمپادی. او برای برق میخواند و من... (دیگر کسی هست که نداند؟!) یک تلفن زدم و از فردایش بعد ۵-۶ سال، دوباره یکی شدهایم برای یک اتفاق خوش دیگر. همان جای سالهای قبل. ورزشگاه خانهگیمان که تا حالا تویش شکست نداشتهایم! کتابخانه علامه مجلسی. درب به درب مقبره علامه مجلسی. چسبیده به مسجد جمعه خودمان یا مسجد جامع عتیق توریستها که هر روز موقع نماز چند تایی را همانطور که هاج و واج مسحور فضا و معماری پر رمز و راز این بنای عهد سلجوقی شدهاند توی حیاط (یا شاید هم حیات!) میبینم. جای پرخاطرهایست. برای همین دوباره آمدیم همینجا. تا شاید این چند ماه هم برایمان خاطرههای خوش رقم بزند. تا این تیتر آن بالا هم دروغ از آب دربیاید!
خبر خاصی نیست. همهاش آرامش است. بی خیالی و بیکاری خود خواسته. و یک سری خوردهکاریهایی که چند سال مانده بود در صف انجام شدن. با کلی نقشه و برنامه برای آینده که هر روز توی ساعتهای استراحت رنگ جدیدی میگیرند و توی فضای خالی ذهن چرخ میخورند و چرخ میخورند تا جایشان را به ایده و پیشنهاد بعدی بدهند. همه چیز خوب است. همین که دیگر از سایه دور نیستم و هر روز کایزر شوزه را میبینم و مدام با دوتا خواهرم توی سر و کلهي هم میزنیم خودش خیلی است.
خبر خاصی نیست. شبهای زوج مختص باشگاه است. تمرین زیر دست استاد احدي. و این در کنار تماشای پخش زنده بازیهای استقلال جزو پر هیجانترین کارهاست! (و ای مجدالدین! چهقدر دلم را سوزاندی امشب که زنگ زدی و گفتی بازی با پیکان را رفته بودی استادیوم!) تجربهی بدیعیست بر خوردن لابهلای کلی بچه قد و نیم قد شلوغ و اکتیو با کمربندهای رنگارنگ سفید، زرد، سبز، آبی، قرمز، مشکی. از پیشدبستانی تا دبیرستانی. همه از استادشان سخت حساب میبرند و دوستش دارند. و فکر کنم تنها عضو کلاس که دانشجوست منم. کسی که بر خلاف بقیه لباس تکواندو تنش نمیکند. البت با اجازه استاد. (و از این بابت سخت ممنونم ای محمد!) و کوچکترهای کلاس فکر کردهاند که من استاد تکواندو هستم و تواضع میکنم. و هرچه میگویم نیستم باور نمیکنند! و تعریف زیاد دارد این کلاس استاد احدی در باشگاه مهدیه.
خبر خاصی نیست. حرف اما زیاد هست. جواد مدام میگوید به روز کن. حتا کار به اعتراض احمد ذوعلم هم کشیده. بقیه رفقا هم الطافشان روز افزون است! دلم میخواهد روزانه بنویسم. ولی اینترنت دیال آپ حالم را میگیرد و ذوقم را کور میکند. خاله جان (که الان از خانه شان دارم آپ میکنم) ای.دی.اس.ال را تقبل فرمودهاند فقط باید بروم دنبالش. هر وقت جور شد احتمالن یک روز در میان روزانه بنویسم برای این روزهای بی خاطره.
خبر خاصی نیست. اما دلم برای خیلیها تنگ شده. حتا تو! تویی که داری حرفهایم را میخوانی...
یا علی مددی
هواللطیف
چهاره اول: این چند هفته که نبودم اتفاقات خوب و خوشحال کنندهي زیادی افتاد که بعضی را مدتها منتظر بودم. اما قسمت خلاف آن بود که از نزدیک شاهدش باشم:
۱) مراسم عروسی دوستان عزیزم آیت معروفی و مجتبا کریمی. به هر دو خانواده تازه تشکیل شده تبریک میگویم. و امیدوارم برای باقی دوستان عبرت خوبی باشند!!
۲) یکی دیگر راهاندازی نسخه آزمایشی و افتتاح رسمی پایگاه خبری "شبکه ایران" (همان ایران آنلاین خودمان) که از ابتدا دبیر سرویس عکساش بودم و کنار بقیه بچهها و همکارانی که آمدند و رفتند (و بعضی دوباره آمدند!) صبورانه یک سال تر و خشکش کردیم تا با تاخیر فراوان (صرفن به علت مسائل فنی و طراحی سایت) به این نقطه از سیر طبیعی خودش برسد. و حالا خوشحالم که دیگر میتوانم از هر جا راحت آدرس: www.inn.ir را تایپ کنم و نتیجه کار دوستانم در طبقه پنجم ساختهمان خیابان خرمشهر را ببینم. دوستانی كه حسرتمندانه نمیتوانم چند ماه آینده را در کنارشان باشم.
۳) مجدالدین معلمی (این بزرگ دنیای تشکیلات و شطرنج باز خبرهی تمام عرصهها!) وبلاگ شخصیاش را به اسم "سه الف" راه انداخته و با انرژی مشغول به روز کردن آن است. او ( که آنجا خودش خوب خودش را معرفی کرده) اصولن آدم خوشفکری است ولی اعتراف میکنم نمیدانستم چنین قلم خوبی دارد.
"اما ای مجدی! رسم وبلاگ داری تنها خوب نوشتن نیست. یک بلاگر خوب باید مخاطب خوبی هم باشد. تو که میخوانی! کامنت هم بگذار برای بچهها!"
۴) و این آخری که خیلی سعی کردم وقت آمدن جبرانش کنم تولد خواهر کوچکترم نازنین(فاطمه) بود. امیدوارم هدیه و سوغاتیهای جالب انگیزم خوشحالش کرده باشد و در مسابقات بسکتبال نوجوانان و روبوتیک دانشآموزی موفق شود و وبلاگش را هم درست و مرتب مثل بچه آدم به روز کند.
هواللطیف
سلام
صبح رسیدم تهران. نماز را توی هواپیما خواندیم. داستانی داشت. ولی هنوز مسافرم تا برسم به خانه. الان دارم می روم اصفهان. حاجی تر و تازه کسی نمیخواهد؟!
تمام نوشته هایم را و کامنت ها را یک بار کامل و سر حوصله خواندم. چقدر پر غلط هستم و شتاب زده! و چه کامنت های با ارزشی! و چقدر مرحمت و محبت! ممنون این همه مهربانی تان هستم که موجب شد این سفر برایم ماندگار تر شود و پر بار تر و پر نشاط تر. و شرمنده که نتوانستم مستقیمن جواب بدهم. در همه زیارت ها و دعا هایم بودید. امید که بر عهد هایم پایدار بمانم. خدا را چه دیدی. شاید روزی کاروان دوستان وب لاگ نویس را هم راه انداختیم و بردیم حج یا کربلا. من که نیت کردم. شماهم دعا کنید. خیلی دور نیست.
این پست را دوست داشتم از آنجا بگذارم و نشد. حال و هوایش ولی همان حال و هواست. و پر از حاشیه.
.) خاک اینجا هر دل هوایی را زمین گیر می کند. خاکی ات می کند، اما کثیف نه. و تمام توصیه هایی که یادم بود را عمل کردم. "مولای یا مولای" حضرت امیر را در طواف و زیارت، جوشن کبیر را در طواف، پشت بام مسجد الحرام را بعد از مغرب، و نماز روبروی چهار رکن کعبه و نگاه و نگاه و نگاه... و لحظه هایی که دوست داری هیچ گاه تمام نشوند... و نمی شوند!
۱) و عجب جوری بود توی فرودگاه با آن ریخت و قیافه از بین آن همه چشم که به دنبال زائر خودشان تمام سر تا پایت را آنالیز می کردند رد بشوی و بعد آخر سالن بایستی و سعی کنی لبخندت را حفظ کنی و این فکر را از سرت دور کنی که الان اگر فرودگاه شهید بهشتی اصفهان بودی چه کسانی منتظرت بودند و برایت ذوق می کردند و آغوششان برایت باز می شد... و بعد سعی کردی تغییر فاز بدهی و خودت آغوشی باشی برای بچه های دیگر کاروان که مال شهرهای دیگر بودند و وضعیتی شبیه به تو داشتند و سعی کردی مستقبل خوبی برایشان باشی در آن انتهای سالن، باخنده و جوک و مسخره بازی و... درکت می کنم پسر! و بدان این هم از جمله تجربه هایی است که این سفر را منحصر به فردتر می کند.
۲) در مکه کافی نت یافت می نشود، گشته ایم ما! هر چه چرخیدیم و توی خیابان ها خوردنی تست کردیم و کنارش به دنبال کافی نت بودیم پیدا نشد که نشد. آن کامپیوتر لابی هتل هم که همان یک شب من را دوست داشت گویا. ولی در این خیابان گردی ها چیزهایی یافت شد که از جمله آنها غذایی فست فود صفت بومی بود به نام لمبرجین! ترکیبی از تخم مرغ و سبزی و سس و نان مخصوص که توی فر پخته می شد به روشی خاص و در بعضی فروشگاه های کل و کثیف خوشمزه ترمی نمود! به۴ یا ۵ ریال سعودی. به همراه نوشابه های یک ریالی که کشف جدیدی در میانشان کردیم بس مطبوع، "میراندا بطعم التفاح!" از ایستک سیب گواراتر و خوش طعم تر!
۳) ماشین های این مردم داستان دیگری است. بین شرکت های ژاپنی و آمریکایی رقابت سختی است. بیشترین چیزی که به چشمم آمد جمس و تویوتا است. این ها انگار عاشق چیزهای بزرگند و شاسی بلند خیلی دوست دارند! تا آنها را بیشتر به یاد شتر بیندازد!
تاکسی های شهری که بهش می گویند "اجره" تویوتا کمری است!
این تویوتا مدل ۲۰۰۸ را هم در گردش شبانه دیدیم. با راننده اش هم خوش و بشی کردیم. قیمتش به ریال سعودی یک میلیون و دویست و پنجاه هزار ریال است. مبلغ را ضرب در ۲۵۰ کنید و یک بار روی کاغذ بنویسید! بعد بروید ببنید عوارض و مالیات واردات خودرو در ایران چند درصد است و بهش اضافه کنید تا قیمت وطنی اش را بدست آورید. اگر کسی این کار را کرد حتمن نتیجه را کامنت بگذارد.
راستی! ماشین های آتش نشانی رنگشان به جای قرمز، سبز فسفری است!
۴) و باز هم مانجو! بعد نماز ظهر رفتم توی یک بقاله و هرچه از این متاع داشت خریدم! لذتش را بردیم با بچه ها!
۵) بر خلاف مدینه توی مکه پنجره مان اصلن ویو نداشت. و نرده داشت! روبرویمان یک کوه سنگی بود. ببینید:
علتش هم این است که برای ساخت هتل از روی اجبار کوه را تراشیده اند تا زمین را صاف کنند و بروند بالا! زمین آنجا همه اش سنگ است. پر از کوههای کم ارتفاع یا به عبارت بهتر تپه های سنگی. شوخی هم با کسی ندارند! و مسجد الحرام درست در گودی ای میان همین کوهها بنا شده. تا برای ساخت هتل نزدیک مجبور به هر کاری بشوند. و برای دست رسی هم تونل های زیاد حفر کنند چند برابر (از نظر اندازه و تعداد) همین تونل رسالت که به افتخار ملی و جاذبه توریستی پای تخت مان بدل شده است!
۶) "جاد" مخفف جامعه اسلامی دانشجویان است! (برای بار هزار و چندم مجبورم تکرار کنم. برای مخاطبین جدید!) فرصت نشد به برادران دفتر مکه سر بزنیم. با اینکه روبروی هتلمان بودند. ایشالا کنگره بعدی دعوت می کنیم بیایند. چه کنیم که بلاخره دارندگی است و برازندگی!!
۷) سه تجربه فوق العاده در این یک هفته داشتم که هرکدام را جدا روایت خواهم کرد. سفر یک روزه به جده، دومین شهر عربستان بعد از ریاض در کرانه دریای سرخ. کوه نوردی نیمه شب و غار حرا در جبل النور. و "معرض عمارت حرمین شریفین" که موزه ای بود در مکه. زیارت دوره هم جذابیت هایی داشت که همه را یک جا می آورم، مثل حدیبیه و جبل الرحمه و صحرای عرفات و...
۸) باز هم دم این تکواندو کاران گرم! میم پسر خاله! ای استاد احدی! ای کمر بند مشکی! ما به وجود ساعی و چون شماهایی افتخار می کنیم. چه با مدال و چه بدون مدال. ولی رشته شما بود که موجب شد که دست خالی برنگشتیم و شرمنده مردم نشدیم!!
۹) بعد از فروشگاههای اقمشه (پارچه) و البسه (پوشاک) که بیشترین فراوانی را دارد رقابت بین مطعم (غذاخوری) و صیدلیه (داروخانه) است در تعداد که دلیل زیاد بودن این دومی را نمی دانم. و بازار بر سه نوع است. مجتمع های تجاری لوکس و گران قیمت و مغازه های عادی ردیف کنار کوچه و خیابان و جذاب تر از همه دست فروشها. که همه جا هستند و توی بساطشان هر چیز جالبی پیدا می شود و اکثرن زن های سیاه و سیاه پوش بادیه ای عرب یا آفریقایی هستند که خرید و چک و چانه زدن باهاشان داستانی دارد!
۱۰) این تصویر هم تک برداشتی است نمی دانم چقدر گویا از کلیت کشوری که دو هفته در آن بودم و سه شهرش را سیاحت کردم.
یا علی مددی
هوالطیف
سلام
و این جا مکه! سر زمین وحی. صدای ما را از لابی هتل کریستالات می خوانید!
من حوالی همین جایی هستم که گفتی جواد. مشکلی نیست. شهر در امن و امان است. کافی نت پبدا نکرده ام منتها. این قامبیوتر دیزلی ما هم سر شلوغ است در طبقه هم کف. و من هم که نیستم.
اوضاع یادداشت های روزانه خوب است. و پر از نکته و مردم شناسی این وهابیون آل سعود آل فلان (و این "فلان" هر فحش استادیومی می تواند باشد!) که در مجال بعد سفر می آید در تقسیم بندی های موضوعی ان شا الله.
بی خود دنبال عکس نگردید! با اینکه انبانم پر است از تصاویر گرفته شده در مکتب اصفهان و سایر مکاتب. این دیال آپ مجال نمی دهد. و هر آینه ممکن است کسی سر برسد و بخواهد سیستم را. و بی خوابی امشب را باید تا صلات صبح طول بدهم که اگر چشم بر هم بگذارم نماز روبروی کعبه از کف می رود.
۱) عمره حسابی چسبید. و سرما خوردگی بعدش بیست و چهار ساعت انداختم توی تخت اتاق ۲۲۳۲ . مریضی در دور های آخر طواف نسا (بعد از نماز صبح که افتاد وسط اعمال) داشت غالب می شد بر این بدن تب دار که به حول و قوه الهی به خیر گذشت!
۲) تو راست گفتی احمد. آخرین اشک های بقیع با لباس احرام بود. و نه از اینکه نگذاشتن حرفمان بزنیم و حتی راحت بایستیم سلام بدهیم. نه برای اینکه مفاتیح مان را گرفتند و زیارت نامه مان را پاره کردند. و نه برای اینکه تهمت شرک بهمان زدند و نه حتی برای اینکه قبر مادرمان را ندیدیم آخرش... برای اینکه شب نیمه شعبان بود که داشتیم محرم می شدیم و مدینه را ترک می کردیم و عازم مکه بودیم.
۳) خدا پدر و مادر داوود میر باقری و مصطفا عقاد و جلال آل احمد را به همراه خود این دوتای آخر بیامرزد! نصف اطلاعاتی که اینجا به کار می آید به برکت کارهای ماندگار همین هاست در زمینه تاریخ اسلام. در قالب سریال و فیلم سینمایی و کتاب سفر نامه. و همین است که رهبرمان می گوید هر اندیشه ای که در قالب هنر نگنجد ماندنی نیست. برایشان نماز خواندم. و البته برای آنتونی کویین! (و خدا این فرج الله سلحشور را با انبیا و اولیا محشور نمآید که خودشان حقش را مستقیمن کف دستش بگذارند!)
۴) این پلیس های اینجا آدم را یاد بازی آی جی آی ۲ می اندازد تیپ و لباسشان. خود خودش است. و هر وقت می بینمشان صدای "این هو الان؟"! و "ما ادری" بازی توی گوشم می پیچد که مصطفا هی می گوید می خندیم! (این را هم او زود تر متوجه شد.)
۵) هویت مان را زیاد می پرسند. و من را با این قیافه با ترکیه ای ها هم عوضی می گیرند گاهن. حتی توی آن کافی نت قبلی پسرک متصدی فکر کرده بود آمریکایی ام!! به خاطر انگلیسی حرف زدن و ظاهرم لابد! و مصری و اندونزی و مالزی و پاکستانی (این تجربه مستقیم خودم بوده) همه اولین حرفشان احمدی نژاد است بعد از اینکه می فهمند ایرانی هستیم و از اینکه محکم مقابل آمریکا و اسرائیل ایستاده تعریف می کنند. ما هم باهاشان صفا می کنیم!
۵) این جا بی نظم تر از مدینه است حرمش. و نگهبان ها مهربان ترند و گیر نمی دهند. تا آنجا کعه توی طواف دسته جمعی دعای فرج بخوانیم و در سعی ذکر علی بگیریم و روبروی ناودان دعای دسته جمعی بخوانیم و... بلاخره در مدینه حساسیت ها بیشتر است.
یک نفر آمده از من طلب نت دارد! قسمتمان همین بود برای امشب.
یا علی مددی
هواللطیف
دوباره همان کار دیشب. پست ثبت شدهام پرید. با تمام عکسهایش. بلاگفا هم به جای معذرت خواهی تهدید به فیلتر میکند! بگذار من پایم به ایران برسد...
سلام
دل است دیگر! تنگ میرود! با جابر و مهدی آمده بودیم خیابان هیجان انگیزی را که پیدا کرده بودم کشف کنیم شب آخری که سر از اینجا در آوردیم. دو تا خیابان جالب و دیدنی. و بعد هم اینجا. تا بفهمیم کافينت قبلی دوبله سرمان کلاه میگذاشته! از حرم دوریم ولی نصف قیمت است. و سرعت بالا. یک کلوپ شبانه که هم کافه دارد و هم گیمنت و اقسام خوردنی. ونصف قیمت جای قبلی. نمونه یک کلوپ شبانه برای جوانان. و پر از جوانهایی که ما برایشان تازگی داریم. ار نگاهشان پیداست. خیلی جالب و خوب است!
این یکی تمام ویندوزش عربی است. و تمام ملحقات و گزینهها! حتی جای چپ و راست همه چیز در صفحه هم عوض شده. (اوپن لینک این نیو ویندو می شود: فتح فی اطار جدید!)
۱) اینجا جای امشب است.
۲) و اینجا جای دی شب. بعد از پست قبلی.
۳) فردا احرام میبندیم و راهی مکه میشویم. شوق عجیبی دارم برایش. و از همین الان دلم تنگ شده برای اینجا و آسمانش و برای تمام چیزهای دوستداشتنیاش. و اگر خودت هم نخواهی دلت جا میماند اینجا.
۴) امروز صبح. از بقیع که آمدم بیرون. بعد زیارت جامعه کبيره که پیشنهاد یکی از دوستان بود در کامنتها. و ای محمد رضا! من حالا میفهمم آنچه تو دربارهي این دعا به من میگفتی...
۵) بعد نماز صبح. بین الحرمین.
۶) ام البنین...
۷)این چند دقیقه پیش است! احتمالن مال یکی از فامیلهای عربمان باشد در اینجا!
یا علی مددی
هواللطیف
سلام
ای بلاگفای لعنتی! دو هزار و پانصد تومان به من ضرر زدی! و این غیر از هزینهي فرصتی است که در اثر از دست دادن ثواب زیارت پیامبر نمیشود حسابش کرد. پستی را که نیمه کاره گذاشته بودم و ثبت موقت کرده بودم الان نیست! به همین سادگی! مجبور شدم دو باره اکانت بخرم. و بنشینم. تازه امروز دو بار آمدهام کافينت و این سرور کوفتی بالا نمیآمد! حیف کلاسهای من که تو تویش آموزش داده شوی!(فحش بس است.)
الان آخر شب است. مصطفا این بار همراهم نیست. تنها آمدهام. بعدش هم احتمالن بروم قدری در خیابانهای اطراف پرسه بزنم و بعد هم مسجد النبی.
یادداشتهای روزانهام ۲۴ ساعت است که چیزی بهش افزوده نشده از شدت کمی وقت زیادی اعمال. و اینجا هم که این بساط است. فقط دوربین عزیز دایی موسا محکم و مردانه همراهم هست. به اضافهي عینک آفتابیاش که درستش این است که بگویم از او به سرقت بردهام و سخت به کار میآید! این پست هم بیشتر همان عکسهاست تا حرفهای تل انبار شده. ما جمعه قرار است محرم شویم و راهی مکه. برای همین احتمالن پست بعدی از مکه باشد.
با تو، همه جا غرق بهشتم...
۱) راه ما از شما جدا شده است!
امروز توی بقیع خیلی غصه خوردم.
۲) از نماز ظهر بر میگشتم که ساختمان آبی چسبیده به حرم سخت درگیرم کرد. بعد گشت و شناسایی، قاچاقی با آسانسور خودم را خواستم برسانم به پشتبام که درش بسته بود. طبقه ۱۴ در حال ساخت بود که رفتم آنجا و از پنجره یک سری عکس گرفتم. و همهي این اتفاقات کاملن قاچاقی و در حالت دزدانه انجام شد. ولی عجب ویویی داشت!
۳) این عکس مال دیروز است. بعد از نماز عصر. ار درب شماره ۳۹ حرم.
نمارهای نیابتی مسجد النبی را دارم میخوانم. برای کامنتگذار ها جدا خواندم. به اضافه یک زیارت حضرت زهرا(س). با نماز زیارت. دعا کنید دست خالی بر نگردم.
راستی! امروز جلوي ضریح پیامبر برای همهي دوست و فامیلهای مجرد دعا و نماز جداگانه برگزار کردیم! هرکس که یادم بود. وسطش هم کلی خندیدم به خودم!
۴) این از درب ورودی شماره ۴۰ است. ضلع جنوبی مسجد النبی.
۵) ای گروه همسفران! جایتان خالی است! اینجا انواع و اقسام "شراب المانجو" هست. نوشیدنی محبوب من. بعد از چاینبات. اصل اصل! اینهایی را که میبینید میهمان آن آقای مهربان و مصطفا هستم!
یا علی مددی
هواللطیف
سلام
همان جای قبلی هستیم! منتها یک میز این طرفتر. با یک ساعت وقت به همان قیمت. تا به حال تنها جایی که توانستهایم انگلیسی حرف بزنیم همین کافینت بوده که متصدیاش یک پسر جوان است. پست قبلی خیلی عجلهای بود. برای همین بعضی نکتههای جالب جا افتاد. بعضی را این بار میگویم. البت اگر بشود.
(یک نکته: جواد! چون من فرصت ویرایش ندارم مثل قبلی غلط های املایی و رسمالخط چاینبات را خودت درست و اعمال کن. شکرن!)
به مشروح اخبار توجه فرمایید!
آفتاب مهربانی! سایهی تو بر سر من...
۰) اینهایی که اینجا میخوانید هرچند روایت دست اول است ولی تمام قضیه نیست. حاشیهنگاری است. همهاش حاشیه است. اصل نیست. اصل چیز دیگری است.
۱) من اینجا هم میخواهم خودم باشم. سر خودم را نمیخواهم کلاه بگذارم. دوست ندارم برای خدا و رسولش فیلم بازی کنم. تا اینجایش هم خودم بودهام. خود خودم. ما که هیچ نداریم برای گفتن. لااقل در گفتن همین هیچ صداقت داشته باشیم.
۲) توی فرودگاه برای تحویل بار زرنگی کردم و از صف شلوغ خودمان رفتم پشت سر چند عرب سعودی و برای همین کارت پروازم را بلافاصله بعد آنها گرفتم. همین شد که توی هواپیما بغل دستیمان شد یک پسر بچهي عرب شیعه اهل مدینه به اسم احمد (کجایی احمد ذوعلم! اینجا هم که تو نیستی با یک احمد دیگر دم خور شدیم!) با پرسیدن اسم سر حرف را باز کردم و بعد تقریبن نصف پرواز را با هم گپ زدیم. او عربی میگفت و من هرجا را میفهمیدم تکرار میکردم و بعد من میگفتم. به عربی دست و پا شکسته که او اگر میفهمید اصلاح میکرد. هر جا هم هيچ کدام نمیفهمیديم با "ما ادری!" بحث را عوض میکردیم. تمرین زبان خوبی بود. امام را میشناخت و گفت که اسم کوچکش روح الله است. سواد هم نداشت. فقط موقع غذا خوردن که کمکش میکردم کلافهام کرد. خیلی شلخته بود!
۳) یک نفر از پرواز جا ماند. آمد. بار را تحوبل داد و در مرحله آخر باز ماند. ایراد از اجازهي خروجی بود که مهرش خورده بود ولی توی کامپیوتر نبود. خیلی ناراحت شدم. ولی پریشب بهمان رسید! مشکل حل شده بود و با یک پرواز دیگر راهیاش کرده بودند. اگر نمیرسید خیلی ستم بود!
۴) دیروز رفتیم زیارت دوره. یک نصف روز. توی مسجد ذو قبلتین که وقت بود برای همهتان در دستهبندیهاي منظم نماز خواندم! همین دستهبندیها برای نماز در مسجد النبی و طواف و دیگر جاها حفظ خواهد شد!
۵) داستانی دارد این مستراحهای اینجا! توی هتل که فرنگی است و بدتر از آن روبه قبله. ما با اصلش مشکل داریم تازه در مواقع اضطرار باید مواظب جهت هم باشیم! مال حرم همه توی زیر زمینهاست. پله برقی دارد. ورودیشان هم با پارکینک زیر صحن یکی است. داخلش خیلی گرم است! کأنه سونا! و یکی در میان هم بالای هر کدام یک کیسه نفتالین آویزان کردهاند به قاعدهي یک کیلو، محض بو گیر! که اثر عکس دارد. بوی خودش بدتر است. نفس آدم را میبُرد!
(آب لولهها هم گرم و بعضن داغ است! اینجا آبگرمکن یک چیز بیمصرف است. بر خلاف آبسردکن که در حکم کیمیاست!)
۶) اینجا هوا آنقدرها گرم نیست. تمیز است. از هوای مزخرف گند گرفتهي تهران که خیلی بهتر است. تنها تفاوت همان آفتاب مستقیم کویر است که چشم را میزند و پوست را میسوزاند. توی سایه خیلی راحت میشود مدتی ایستاد. بدون هیچ مشکلی. نیازی هم به خنککننده نیست.
گرما به شدت انرژی میگیرد و خنکی کولرها آدم را سست میکند. و وقتی مدام از این به آن و از آن به این در تردد باشی این اتلاف انرژی بیشتر است. خواب بعد از ظهر هم خیلی میچسبد. در حد دو سه ساعت. و بعدش بهترین چیزی که میتواند دوپینگ باشد برای سر حال آمدن یک چاینبات مشتی زعفرانی با لیمو است.
۷) دیروز عصر رفتیم مسجد شیعیان. شارع علیبنابیطالب. نماز مغرب را هم آنجا بودیم. فضا فضای شاه عبدالعظیم بود! بدون امامزاده البت. جایی بود مثل ایران. لبریز از ایرانی و دست فروش و شلوغ و پر سر و صدا. و اذان با اشهد ان علی ولی الله. و نماز با مهر. و با قنوت و صلوات با صدای بلند. و روح و احساسی که در مذهب شیعه جاری است. اینجا آدم قدر همه چیزش را بهتر میداند. وقتی نمیگذارند حتا گریه کنیم در بقیع. و حتا به خندیدن ما هم چپ چپ نگاه میکنند. سر سبز بود اطرافش. پر از نخل خرما. و چشمه یا چاهی که آبش جاری میشد پای نخلستان. خرماهای شیرینی داشت. بعد از نماز چای صلواتی. نعنایی و شیرین. با تکهای نان. برای برکت. و مردی که مثل همه چایخانههای اهل بیت، سندار بود و چاق!
۸) نمیگذارند توی هیچ مسجدی دوربین ببریم. توی ذو قبلتین گیر داد و نگذاشت. مُنگول بازی و کر بازی هم فایده ندارد. آنجا به راهنمایی یک آقای همشهری راحت از دری دیگر رفتم داخل. این اتفاق توی مسجد النبی هم یکبار تکرار شد. وقتی مردک گیر داد توی کیفم را ببیند و بعد هم زنگ زد به نگهبان درب کناری که حواسش باشد و ما فهمیدیم. ولی به تمام دربها که نمیتواند زنگ بزند! میتواند؟!
جالب اینکه با موبایل و دوربینش هیچ کاری ندارند. حتی جلوی عکس گرفتن را هم نمیگیرند. خندهدار است.
۹)این عکس یادگاری شبی است که تا نماز صبح نشستیم و از همین زاویه فقط به گنبد نگاه کردیم. من و مصطفا و محمد.
یا علی مددی