به نام خداوند بخشنده مهربان
مرا به دلق مرصع مبین و خوار مدار
که باده نشئه دهد گر چه در سِفال بُوَد
برگشت و جعبهای دستاش بود که با قرصهایی که تا حالا مصرف کرده بودم تفاوت داشت، اما زیاد بهش توجه نکردم. پیش از رفتن به بستر بیست و پنج تا قرص خوردم. اما عجیب بود که اصلن خوابم نبرد. بعد دلپیچه گرفتم و سه بار پشت سر هم سوی دستشویی دویدم. چه اسهال وحشتناکی. شک برم داشت. جعبه قرص را برداشتم و نوشتهاش را خواندم. قرص ضد یبوست بود!
دفتر خاطراتش را که پیدا کردند در آن نوشته بود: این روزها اگر کسی از من بپرسد مرگ در نظر تو چهگونه است؟ بلادرنگ جواب خواهم داد: احلی من العسل(شیرینتر از عسل) و بعد هم چند خط نامنظم پررنگ کشیده بود تا انتهای صفحه.
همین خطوط کافی بود تا خودکشیاش برای جستجو گران دلیل مرگ محرز شود."مادر عزیزم و پدر گرامی بدانید که من امانتی بیش نزد شما نبودم که خداوند مرا به شما داد و امروز هم به پیش خود برد. و اگر خواستی برای من گریه کنی به یاد امام حسین (علیه السلام) گریه کن و در ملاء عام گریه مکن. دوست دارم بدانی که مرگ در راه او برایم از عسل شیرینتر است."
با چارقدش قطرات گرم اشک که هراسان از گوشهی چشم راه خود را باز میکنند پاک میکند و نالهای دلسوز با خودش زمزمه میکند و ۲باره از اول جملات وصیتنامه را آهسته میخواند. جنازهاش را که زمین مصادره کرد و روحش هم سهم آسمانها شد...فقط میخواست تمام شود نه برای هدفی مقدس. تصمیمش را گرفته بود. ناو امریکایی به سرعت به او نزدیک میشد و همه چیز لرزش غیرقابل تصوری داشت. چند ثانیه بیشتر طول نکشید در لحظه ی یکی شدن هواپیما و ناو. لحظهای برای پایان کامیکازا.
تمرکزش را که از دست داد لغزید. سر خورد و افتاد. دستش را به سنگ نامطئنی گرفت و برای لحظاتی هر چند اندک مهمان سنگ شد ولی از آن جا که سنگ شخصیت متزلزلی داشت و تکیهگاه نا مطمئنی بود، خیلی دوام نیاورد و مرد سقوط کرد...
بیچاره مرد. مرگ دردناکی باید در انتظارش باشد. ولی او ذرهای ترس به خود راه نداد و امید به زندهماندن داشت حتا لحظهای که سقوط کرد...
خيلي فكر كرده بود كه چه طور از دست خودش خلاص شود.
همه راهها را سنجيده بود؛ حتا بعضي از آنها را تجربه كرده بود.
بالاخره تصميمش را گرفت.
لباس پوشيد، ساعت دست نكرد، موهايش را شانه كرد،
عطر ملايمي زد و به طرف بزرگترين كتابخانهي شهر به راه افتاد.ناگهان محمد حسین آهی سرد از اعماق دل کشید. یک پای محمد حسین به فرمان او نبود اما پیش میرفت. تانکها به چند قدمی او رسیده بودند. نارنجکی را که در مشت گرفته بود از ضامن آزاد کرد. بعد خم شد و نارنجک را روی جیب نارنجکها فشرد. و بیدرنگ خود را زیر شنی تانک انداخت...
چند ثانیه بیش تر طول نکشید برای جاودانه شدن یک محمد حسین.